رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

تصمیم (۱۶)

  • ۱۹:۲۹

سکوتی طولانی بینمان برقرار شد. جسیکا منتظر بود من واکنشی نشان بدهم ولی من مطمئن نبودم باید چه واکنشی داشته باشم. فهمیدن اینکه در تمام این مدت کسی که فکر میکردی مادرت است، در واقع مادرت نیست، آنهم بعد از مرگش یک مقدار پیچیده بود. احساسات مختلفی به طور ناگهانی هجوم آوردند. خشم، غم، گیجی و سردرگمی. نهایتا خشم به همه ی آنها غلبه کرد. سعی کردم به ولوم صدایم مسلط باشم. در حالیکه به سختی لرزش صدایم را میشد تشخیص داد گفتم: همه چیز رو برایم تعریف کن. اما بهم دروغ نگو. جسیکا هم بدون تلف کردن وقت همه چیز را تعریف کرد: رزی من نمی تونم حست رو درک کنم اما می دونم خیلی برات شنیدن اینها سخته. من واقعا متاسفم که تو باید در آخر اینها رو از زبون من بشنوی. کوین و آلیس از دوران دبیرستان عاشق هم بودن. عشقشون باعث حسادت خیلی ها بود. اما اونها نهایتا ازدواج کردن و خیلی زود بچه دار شدن. یک پسر به اسم رابین. برادرت. آلیس دیوانه وار رابین رو دوست داشت بطوریکه گاهی کوین هم حسودی ش میشد! وقتی رابین دو ساله بود یک روز نزدیک غروب آفتاب از در خونه بیرون میره و کنار پیاده رو شروع به بازی میکنه. آلیس هم از پنجره مواظبش بود. تا اینکه ناگهان یک ماشین که سرعت خیلی زیادی داشت از کنترل خارج میشه و وارد پیاده رو میشه و رابین رو زیر میگیره. یه عده دختر نوجوان پشت فرمون بودن. آلیس حتی مهلت پیدا نمی کنه که از جاش تکون بخوره. در یک چشم به هم زدن رابین جونشو از دست میده. دختر ها هم فرار میکنن. این جریان همونیه که توی روزنامه نوشته شده. بعد از اون آلیس دیگه هرگز مثل قبلش نشد. کوین خیلی تلاش کرد تا اونو دوباره خوشحال کنه ولی اون کاملا افسرده شده بود. مدام خودش رو سرزنش میکرد که چرا با رابین بیرون نرفته. تا اینکه آلیس تو رو حامله شد. اون موقع بود که یک مقدار از افسردگی ش کم شد و به نظر میرسید که دوباره زندگی شون روی روال افتاده. اما از بخت بد آلیس موقع زایمان از دنیا رفت. کوین هم این همه فشار روحی رو نمی تونست تحمل کنه. خیلی به ما اصرار کرد که از جزیره بریم اما خب ما همه ی زندگی مون اینجا بود. بنابراین اون یه روز بدون خداحافظی تو رو برداشت و به تمپ رفت و چند وقت بعد هم خبردار شدیم که با شارلوت ازدواج کرده. آلیس کسی بود که تو رو بدنیا آورد رزی. اما شارلوت کسیه که برات مادری کرده.

  • ۴۴۱

مادر ( ۱۵)

  • ۲۲:۴۱

بدون هیچ حرفی همان راهی که آمده بود را برگشت. من هم بلند شدم و خودم را به اتاق خوابم رساندم. روی تختم نشستم و به حرف های مایکل فکر کردم. نمی دانستم چقدر از حرفهای مایکل جدی بود و چقدرشان هم سرکاری. احتمالا می خواست سرکارم بگذارد و بعدا به ریشم بخندد. از او اصلا بعید نبود. اما من می توانستم جدیتش را از روی خطوط گونه و پیشانی اش بخوانم. بنظر نمی رسید با من شوخی داشته باشد. عجیب تر اینکه نمی توانستم هیچ ربط منطقی بین افسانه ای که برایم تعریف کرد و مرگ پدر و مادرم پیدا کنم.

صبح روز بعد فقط با یک انگیزه خودم را از رخت خواب کندم. آن هم مصاحبه گروه موسیقی مدرسه بود. یک پیراهن آبی و سفید پوشیدم و موهایم را بالای سرم محکم بستم. گیتارم را برداشتم و پله ها را دو تا یکی تا طبقه پایین رفتم. جسیکا توی آشپزخانه بود و صبحانه را آماده می کرد. سرش را بالا آورد و با تعجب مصنوعی گفت: اون چیه رو صورتت ؟! دم آشپرخانه بودم. یک لحظه ایستادم و با ترس دستم را روی صورتم کشیدم. نکند سوسکی یا عنکبوتی ... ؟ با حالت چندش گفتم: چیه؟!! جسیکا زد زیر خنده و گفت: اون لبخند رو میگم که روی صورتته! نیشم دو برابر قبل باز شد!

  • ۸۳۶

موجودات شب (۱۴)

  • ۰۷:۴۸

جسیکا انگار که یکه خورده باشد. سکوت کرد و پس از چند ثانیه کوتاه گفت: فکر نکنم. کسی به ذهنم نمی رسه! و املتی که درست کرده بود را توی ظرف ریخت و مرا مجبور به خوردن صبحانه کرد. اصلا میل نداشتم. تمام فکرم مایکل و آن تصادف لعنتی بود. جسیکا که انگار تازه توجهش جلب شده باشد هین بلندی کشید و گفت: چقدر پای چشمات گود افتاده!!
زود به مدرسه رفتم. نمی خواستم دوباره مایکل را وسط حیاط ببینم. توی کلاس نشستم و تا بچه ها پیدایشان شود حسابی به این موضوع فکر کردم. یعنی ممکن بود که مایکل قاتل نباشد؟ گلن و کلیفورد زودتر از بقیه آمدند. تا مرا دیدند به سمتم آمدند. گلن گفت: دیروز کجا غیبت زد؟ کلیفورد گفت: استلا همه جا دنبالت می گشت! من جواب دادم: هنوز چیزی معلوم نیست بچه ها... ولی فکر کنم قاتل پدر و مادرم رو پیدا کرده باشن. هر دو نفرشان ساکت شدند. نهایتا گلن سکوت را شکست و گفت: متاسفم رزی... حتما حسابی بهت فشار اومده...
لبخندی از روی تشکر زدم. نمی خواستم اعتراف کنم اما هنوز نتوانسته بودم تصادف و پدر و مادرم را فراموش کنم. البته می دانم هرگز فراموش نخواهم کرد اما هنوز اولین دغدغه ذهنی ام همین موضوع بود. با اینکه تلاش کرده بودم که روال سابق زندگی ام را پیش بگیرم اما هنوز هم ذهنم تمرکز نداشت. 

آن روز مثل همیشه نیم ساعت پیش الکس بودم. از کابوس های واقعی ام برایش گفتم. او فقط چند تا توصیه در همین مورد کرد و از دفترش بیرون زدم. قبل از اینکه زنگ کلاس بخورد استلا را دیدم. او خیلی هیجان زده به سمتم آمد و گفت: کجا بودی؟ زود باش بیا باید یه چیزی نشونت بدم! و دستم را گرفت و مرا دنبال خودش از پله ها پایین کشاند!

  • چی شده استلا حرف بزن آخه!
  • فقط صبر کن باید ببینی!
  • آخر از دست تو خل میشم!

فقط خندید. طبقه ی همکف جلوی یک بورد ایستادیم. پرسیدم: خب؟ استلا دست به سینه و خشنود به بورد اشاره کرد. چشم غره ای رفتم و یه قدم به جلو رفتم تا دلیل این همه هیجان او را بفهمم. کاغد بزرگ سفیدی روی بورد چسبانده بودند که می گفت: " جهت ثبت نام در انجمن های فعال مورد علاقه ی خود به آدرس وب سایت مدرسه مراجعه کنید " زیر آن هم یک سری توضیحات نوشته بود و بعد لیست انجمن ها فعال را چسبانده بودند. سریع از روی اسم ها می گذشتم تا اینکه دلیل هیجان استلا دستگیرم شد! انجمن موسیقی دبیرستان جزیره ! زیر لبی گفتم: اوه ! استلا! به سمتش برگشتم و گفتم: اصلا یادم رفته بود! ممنون!! خوش حال بودم که استلا این بورد را نشانم داده بود وگرنه تا آخر سال هم متوجه بورد اعلامیه ها نمی شدم! استلا با هیجان گفت: حرفشم نزن! با مت صحبت کردم. اون گفت که تو باید بصورت اینترنتی برای انجمن موسیقی ثبت نام کنی و تا برات یک روز مصاحبه مشخص کنن و توی اون روز برای دو تا گروه موسیقی مدرسه می نوازی تا هر کودوم که ازت خوششون اومد بهت دعوت همکاری بدن! با خوشحالی استلا را بغل کردم و تشکر کردم.

  • ۸۰۱

آلیس (۱۳)

  • ۱۳:۰۱

یک تراک قرمز رنگ قدیمی جلوی رویم بود که باعث شد تمام موهای تنم سیخ شود. مایکل در ماشین را باز کرد و گفت: چرا نمیای؟ خشکم زده بود. فکرم کار نمی کرد. یک قدم به عقب برداشتم و زیر لبی گفتم: این یه تراک قرمزه ... مایکل متوجه لرزش صدایم شده بود. یک قدم به سمتم برداشت و گفت: چیزی شده؟ پرسیدم: این مال توئه؟ مایکل اخمی کرد و گفت: رزی بگو چی شده آخه لعنتی! یعنی همه ی این مدت بازی ام داده بود؟ این همان تراک قرمز بود؟! اما چرا باید مایکل یک تراک قرمز داشته باشد و اتفاقا کسی که مرا نجات میدهد همان مایکل باشد که البته راجع به همراهش در آن شب حادثه دروغ هم میگوید و جسیکا و الکس هم هر دو نسبت به او احساس خوبی ندارند؟ این همه تقارن اتفاقی بود؟ اشک گوشه ی چشمانم حلقه زد. مایکل با تعجب به من نگاه میکرد. با کلافگی دستی توی موهایش کشید و گفت: رزی داری منو میترسونی بخاطر خدا حرف بزن! اما من نمی توانستم حرف بزنم. می دانستم که اگر دهانم را باز کنم بجای کلمه از آن صدای ضجه بیرون می آید. خودم را نگه داشته بودم که شکستن من را نبیند. نمی خواستم بیشتر از این، از این بازی کثیفی که راه انداخته بود لذت ببرد. باید زودتر پیش جسیکا می رفتم و همه چیز را می گفتم. بلافاصله پشتم را به او کردم و با تمام سرعت به سمت ساختمان مدرسه دویدم.

  • ۶۷۷

تراک قرمز (۱۲)

  • ۰۱:۴۷

جسیکا بیهوش روی کاناپه افتاده بود. دلم نیامد بیدارش کنم. از طرفی هم دلم نمی خواست با فولکس مامان بزرگ جایی بروم! برای همین زودتر از همیشه پیاده به سمت مدرسه راه افتادم. با اینکه فکر مایکل ذهنم را مشغول کرده بود، تصمیم داشتم که ببینم می توانم عضو یک گروه موسیقی بشوم یا نه. بعد هم برنامه ریزی کرده بودم که یک جوری جسیکا را راضی کنم که برایم یک گیتار بخرد. وقتی به مدرسه رسیدم هنوز بچه های زیادی در حیاط حضور نداشتند. چهل دقیقه به شروع کلاس باقی مانده بود. از خلوتی استفاده کردم و در راهروهای مدرسه به گشت و گذار پرداختم. کلاس شیمی داشتیم. آزمایشگاه شیمی را پیدا کردم و تا شروع کلاس آنجا نشستم. از شیمی و آزمایشگاهش متنفر بودم و تقریبا سر تمام کلاس های شیمی می خوابیدم و معلم های شیمی ام هم از من حسابی شاکی بودند! دلم می خواست معلم نیاید که من بتوانم پیش الکس بروم و همه چیز را برایش تعریف کنم. ساعت 8 صبح شد و تقریبا همه بچه ها سر کلاس حضور داشتند. من همچنان خدا خدا می کردم که معلم مان نیاید. اما در کلاس باز شد و یک زن چاق و موهای کوتاه فر وارد شد. اول فکر کردم معلم شیمی ست. اما بعد گفت: بچه ها امروز معلم شیمی ندارین. بی سر و صدا توی کلاس بشینین! و رفت بیرون! نمی دانستم از خوشحالی چه کار کنم! استلا با من شیمی داشت. فورا مرا از جایم بلند کرد و گفت: بیا بریم کافه تریا یه چیزی بخوریم! من که برنامه ریخته بودم پیش الکس بروم می خواستم یک راهی پیدا کنم که از دستش در بروم. گفتم: اما اون گفت که از کلاس بیرون نریم! استلا گفت: اوه بیخیال کی به حرف خانم تی گوش میده! و دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. با اکراه دنبالش رفتم. توی کافه تریا که نشستیم برای خودش یک قهوه گرفت. به من هم خیلی اصرار کرد که یک چیزی بخورم اما من اصلا میل نداشتم. کنارم نشست و شروع به نوشیدن قهوه اش کرد. می دانستم اگر اجازه بدهم که استلا اول حرف بزند ساکت کردنش دست من که نیست هیچ، دست خودش هم نیست. پرسیدم: این مدرسه گروه موسیقی نداره؟ استلا یک قلوپ قهوه خورد و با هیجان گفت: چرا! دو تا گروه موسیقی داریم. یکی از گروه ها رو مت رهبری می کنه که بنظر من گروه بهتریه! وای که چقدر مت باحاله! و چشمانش برق زد! خنده ام گرفته بود. گفتم: بنظرت منم میتونم عضو گروهشون بشم؟ استلا گفت: نمیدونم اما می تونم برات از مت بپرسم! داشت قند توی دلش آب میشد! از هیجان صحبت با مت قهوه اش را به سرعت خورد. وقتی قهوه اش تمام شد از جایم بلند شدم و گفتم: باید برم پیش خانم مه یر. اما فراموش نکنی که از مت بپرسی! استلا گفت: فکر کن یادم بره! به سمت در می رفتم که دیدم الکس خودش وارد کافه تریا شد. مرا دید و خوشحال به سمتم آمد. امروز یک بافت قرمز رنگ با شلوار چسبان پوشیده بود و یک کلاه فرانسوی کرم رنگ به سر داشت. موهایش را هم دور شانه هایش ریخته بود. انگار که یاد گرفته بود باید چطور لباس بپوشد!  لبخندی زدم و جلو رفتم. "سلام الکس!" الکس گفت: چه خبر رزی عزیز؟ گفتم: باید کلی چیز برات تعریف کنم! الکس هیجان زده گفت: پس بیا بریم دفتر من! گفتم: نمی خواستی چیزی بخوری؟ گفت: تو واجبتری!

  • ۴۷۷

تکه های پازل (۱۱)

  • ۲۳:۵۸

از پنجره اتاقم مایکل را دیدم که از لا به لای درختان جنگل وارد جاده ی روبروی خانه مان شد و همان جا ایستاد. به سرعت از پله ها پایین آمدم و به سمت در رفتم. ته دلم می دانستم که اگر دیر کنم او رفته است! باید از او می پرسیدم که شب تصادف چه شده بود. در خانه را که باز کردم او هنوز آنجا بود. خیالم راحت شد. با قدم های بلند به او نزدیک شدم. هوا عجیب گرفته بود و هر آن احتمال داشت باران بگیرد. با همان لبخند همیشگی اش دست به سینه ایستاده بود و مرا برانداز می کرد. عرض جاده را طی کردم و درست جلوی او ایستادم. دستانش را جلو آورد و شانه هایم را گرفت. گفت: خیلی منتظرت بودم! و لبخندی واقعی زد. شوکه شده بودم. پرسیدم: چرا؟ ناگهان رعد و برقی زد و آسمان روشن شد. به آسمان نگاهی کرد و گفت: باید نجاتت بدم! و دستم را گرفت. دستانش از گرما می سوخت. پرسیدم: چرا باید منو نجات بدی؟ چی شده؟! مایکل گفت: قبلا این کار رو کردم، باز هم میکنم! جدی تر پرسیدم: چی شده مایکل؟ صدای مایکل آمد که گفت: رز من...! اما همان لحظه صدای زوزه ای در فضا پیچید.

از خواب پریدم. رویای عجیبی بود. آنقدر واقعی به نظر می رسید که هنوز صدای زوزه از توی گوشم بیرون نرفته بود. هوا روشن نشده بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. ۴/۲۵ را نشان میداد. بلند شدم و روی کاناپه نشستم. هنوز صدای زوزه قطع نشده بود! در واقع صدا از بیرون می آمد. بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. پرده را کمی کنار زدم و به جاده نگاه کردم. مه غلیظی تا نزدیکی زمین پایین آمده بود. ناگهان از بین قطرات بخار آب، هیبتی را دیدم که از سمت جنگل وارد جاده میشود! ترسیدم. پرده را انداختم. قلبم به تپش افتاده بود. چند ثانیه بعد دوباره نگاه کردم. کسی دیده نمی شد! صدای زوزه هم بالاخره قطع شد و سکوتی ترسناک برقرار شد. فقط صدای نفس های بریده ام را می شنیدم. چشمم به جاده بود و منتظر کوچکترین چیز غیر عادی بودم که ناگهان صدایی از سمت در آمد. دستگیره در چرخید. یک نفر پشت در بود و سعی داشت وارد خانه بشود! چشمم به دستگیره در خیره شده بود و صدای تالاپ تالاپ قلبم آنقدر بلند بود که احتمالا از پشت در هم شنیده میشد. آب دهانم را قورت دادم و گلدان کنار پنجره را برداشتم و پشت در ایستادم. در قفل بود. یعنی جسیکا هر شب آن را قفل می کرد. نباید باز می شد. اما در برابر چشم های متعجب من در خانه آرام باز شد! از وحشت جیغ گوش خراشی کشیدم، چشمانم را بستم و گلدان را به سمت در پرتاب کردم!

  • ۴۷۵

مایکل (۱۰)

  • ۱۷:۳۶

نفهمیدم بقیه شب چگونه گذشت. مدام در فکر آن مرد و صدایش بودم و اتفاقات آن شب را با خودم مرور می کردم. منی که تا همین چند لحظه پیش داشتم کافی شاپ را روی سرم می گذاشتم حالا ساکت نشسته بودم. گلن گفت: چی شده رزی؟ چرا تو خودتی؟ زورکی لبخندی زدم و گفتم: چیزی نیست گلن فقط یه کم خسته ام. گلن با شنیدن این حرف اصرار کرد که همه به خانه برویم. اما من که نمی خواستم شب او را خراب کنم مخالفت کردم: نه! من حالم خوبه! یه کم قدم بزنم حالم خوب میشه. و از جایم بلند شدم . گلن هم بلند شد که دنبالم بیاید اما اصرار کردم که می خواهم تنها باشم. می خواستم فکر کنم. به سمت جنگل که از پشت کلبه قدیمی شروع می شد رفتم. از کنار کلبه نگاهی به دریاچه انداختم. پل واشنگتن از اینجا به وضوح معلوم بود. حتما وقتی تصادف رخ داده بود، او دیده بود که ماشین به داخل آب افتاده است و فورا برای کمک آمده بود. دریاچه نسبتا بزرگ بود و فاصله پل تا اینجا هم کم نبود . به یاد می آورم که تقریبا در وسط پل قرار داشتیم که آن اتفاق افتاد و فاصله آنجا تا هر طرف از ساحل آنقدر زیاد بود که بنظر نمی رسید یک نفر بتواند کمتر از سی دقیقه تا آنجا را شنا کند. یعنی من سی دقیقه زیر آب بودم و زنده مانده بودم؟ بعد به یاد آوردم که آن شب صدای دو نفر را شنیدم. یک چیزی اینجا جور در نمی آمد. بیشتر گیج شدم. کلافه شده بودم. معمایی بود که به تنهایی نمی توانستم آن را حل کنم. باید بر می گشتم و یک جوری با آن مرد صحبت می کردم.خواستم مسیری را که آمده بودم برگردم. اما وارد بخشی از جنگل شده بودم که به علت انبوه درختان تقریبا هیچ نوری از آنجا دیده نمی شد. نور ماه هم به زحمت از لا به لای شاخ و برگ درختان راهش را باز کرده بود و به زمین رسیده بود. هاله ی کم رنگی از نور روی زمین سرد پاشیده شده بود. نگاهی به اطرافم انداختم. نهایتا ده دقیقه قدم زده بودم. پس نباید زیاد دور شده باشم. همینطور که سر می چرخاندم که راه مناسب را پیدا کنم از جهتی که انتظارش را نداشتم، از لا به لای درختان نوری نظرم را جلب کرد. یک چیزی داشت برق می زد. احتمالا نور کافی شاپ بود . نزدیک تر شدم و با دقت بیشتری نگاه کردم. انگار یک جفت چشم درشت زرد رنگ به من خیره شده بود!

  • ۳۵۲

کافی شاپ (۹)

  • ۱۴:۲۰

همانطور که با چشم های گرد خانم مه یر را برانداز می کردم روی صندلی کنار میزش نشستم. ظاهرش کوچکترین شباهتی به دفعه ی قبل نداشت. پیراهن گل داری به تن کرده بود و روی آن یک ژاکت بافت یاسی رنگ پوشیده بود. موهایش را دم اسبی پشت سرش بسته بود و چتری هایش تا روی ابروهایش آمده بود. آرایش خیلی ملایمی هم داشت و در کل آنقدر زیبا شده بود که هر کسی با هر سلیقه ای در این مورد با من توافق نظر داشته باشد. اصلا انتظارش را نداشتم! خانم مه یر لبخندی زد، دستانش را روی میز گذاشت و گفت: من هنوز باید بابت اون روز ازت تشکر کنم رزی! توی ذهنم از این زن یک غول ساخته بودم برای همین از رفتار صمیمانه اش حسابی جا خوردم. من و من کنان گفتم: حرفشو نزنین... خانم مه یر گفت: خب... روز اول مدرسه چطور بود؟ سرم را پایین انداختم. دقیقا نمی دانستم باید چطور جواب بدهم. راستش را بگویم: روز افتضاحی بود! یا مثل همیشه فقط بگویم: خوب ؟ خانم مه یر مکث مرا دید و گفت: لازم نیست نگران باشی رزی، اگه راحت نیستی می تونیم راجع به چیز دیگه ای صحبت کنیم. تا به خودم آمدم دیدم که او به من دستمال کاغذی تعارف می کند چون من سفره ی دلم را پیشش باز کرده ام و حالا اشک هایم سرازیر شده اند. چطور این اتفاق افتاد؟! فکرش را هم نمی کردم که در یک چشم به هم زدن اتاق مشاوره برای من به محل آرامش تبدیل شود. زنگ کلاس به صدا در آمد. همینطور که اشک هایم را از روی گونه ام پاک میکردم نگاهی به ساعت انداختم و فوری از جایم بلند شدم و گفتم: من باید برم. خانم مه یر لبخندی زد و گفت: میدونم. فردا همین موقع میبینمت رزی عزیز. من که احساس می کردم باری از روی دوشم برداشته شده است آهی از روی آسودگی کشیدم و گفتم: ممنون خانم مه یر. او در جواب گفت: میتونی منو الکس صدا کنی. سری تکان دادم و پایم را از در بیرون گذاشتم. احساس اعتماد بنفس بیشتری می کردم. در کل حالم خیلی بهتر بود. قبل از صحبت کردن با الکس نمی دانستم که چقدر احتیاج دارم با یک نفر درد و دل کنم. چه کسی فکرش را میکرد؟ می خواستم الکس را پیدا کنم که پته اش را بریزم روی آب! اما واقعا چنین موجود نازنینی چطور ممکن است یک روی شیطانی داشته باشد؟ من که فکر نمیکنم ممکن باشد. باید عجله می کردم! کلاسم شروع شده بود!

  • ۳۸۴

مشاور (۸)

  • ۱۳:۲۱

بالاخره بعد از یک هفته ؛ اولین روز مدرسه رسید. از استرس زیاد نتوانستم صبحانه بخورم. جسیکا من را به مدرسه رساند و گفت بعد از مدرسه بدنبالم می آید که این خودش یک دلگرمی بود. مگر یه مدرسه در شهری که نهایتا ۲۰۰۰ نفر جمعیت دارد، چقدر می تواند وحشتناک باشد؟ با این فکر خودم را آرام کردم. لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم. می دانستم که چه بخواهم چه نه، تا مدتی در مرکز توجه خواهم بود. اما ماشین جسیکا هم بدترش می کرد. همه پسرهای بزرگ داشتند ماشین را به هم نشان میدادند و از چشم هایشان معلوم بود که حسرت این را دارند که با ماشین جسیکا یک دوری بزنند! از بین تمام دانش آموزانی که به من زل زده بودند و باعث شده بودند من حس کنم که روی سن هستم و یک نورافکن بزرگ هرکجا که میروم روی سرم این طرف و آن طرف می آید؛ پسر نسبتا ریز نقشی به سمت من آمد. می توانستم در چشم هایش ببینم که قصد باز کردن سر صحبت را دارد. نه! واقعا حوصله این یکی را نداشتم! «سلام! من گِلِن هستم!» و دستش را به جلو دراز کرد. با او دست دادم و گفتم: سلام، من  رُ... حرفم را فورا قطع کرد: روزی گرین. میدونم! و لبخند پت و پهنی تحویل من داد که باعث شد چهره اش مثل یک پسر بچه ۷ ساله بنظر برسد. ظاهرا بی آزار بود. با این فکر یادم افتاد که اخیرا قضاوت های خوبی در مورد بی آزاری مردم نداشتم! دستم را از دست گلن بیرون کشیدم و گفتم: خب... من باید برم. و به سمت ساختمان اصلی حرکت کردم. دوست نداشتم عین احمق ها یک کاغذ جلوی بینی ام بگیرم و از بقیه آدرس کلاس ها را بپرسم. برای همین دیشب نقشه ی کروکی مدرسه را حفظ کرده بودم و برنامه درسی ام را هم از بر بودم. کلاس ۳۰۹ - تاریخ - خانم بِک ! جلوی در که رسیدم متوجه شدم که گلن دست بردار نیست! به سرعت خودش را به من رساند و گفت: کلاست کجاست؟ می تونم راه رو نشونت بدم! گفتم:راه رو بلدم خیلی ممنون! اما گلن همچنان دنبال من می آمد. او قدش کمی از من کوتاه تر بود و کوله پشتی اش را دو بنده انداخته بود و وقتی راه می رفتم با هیجان کنار من راه می رفت! دلم برایش سوخت. گفتم: خب گلن... میتونی راه رو نشونم بدی. و جمله ام اصلا سوالی نبود. در واقع ترجیح میدادم گلن جلوی من راه برود تا اینکه مثل کنه از آستینم آویزان شود! گلن هم انگار که برنده ی جایزه ی بزرگی شده باشد خوشحال شد و جلو جلو رفت و گفت: دنبالم بیا! چرخی به چشمانم دادم و پشت سرش حرکت کردم. اینطوری بهتر شد! اما گلن دوست داشت حرف بزند. پرسید: سال چندمی؟ گفتم: دوم.  گفت: من هم! ولی تو بنظر بزرگتر میای! هیچی نگفتم. دقیقا چطور باید توضیح می دادم که نتوانستم پارسال امتحان بدهم، چون مادربزرگم فوت کرد و من توی جاده تصادف کردم و یتیم شدم؟ گلن من را به کلاس رساند و رفت. وقتی وارد شدم هنوز بچه ها سر جاهایشان ننشسته بودند. ساکت شدند و به من نگاه کردند. حاضر بودم یک نفر حسابی من را کتک میزد و من امروز صبح نمی توانستم به مدرسه بیایم. خدایا از این نگاه ها بیزار بودم! نگاه های پر معنی... سرم را پایین انداختم و آخر کلاس، یک گوشه را انتخاب کردم و نشستم. معلم وارد شد. خانم بک. بعد از احوال پرسی معمول ، گفت: بچه ها ما یه شاگرد جدید داریم.رزی؟ دوست داری خودت رو معرفی کنی؟  خدایا منو بکش! دقیقا چیزی هم بود که اهالی جزیره راجع به من ندانند؟ گفتم: نه!  خانم بک جا خورد اما گفت: اشکالی نداره! پس درسمون رو شروع میکنیم! و شروع کرد به حرف زدن در مورد انواع و اقسام چیزهایی که من کوچکترین اهمیتی نمی دادم! آخرهای کلاس بود و من به زور چشمانم را باز نگه داشته بودم. ناگهان یک نفر در زد و وارد شد. یک آدم بزرگ بود. اولش اهمیت ندادم که چه میگوید. اما بعد اسم خودم را شنیدم.

  • ۳۳۸

بازگشت به یک زندگی عادی (۷)

  • ۱۲:۰۹

چرا حرفامو باور نمی کنی؟ من پرسیدم. جسیکا جواب نداد و فقط مرا طوری نگاه کرد که انگار واقعا یک مشکل حاد مغزی دارم. صدایم را بالا بردم و با عصبانیت گفتم: فکر میکنی دیوونه شدم؟! جسیکا چرخی به چشمانش داد، پوفی کرد و گفت: تو اصلا خودت حرفای خودت رو میشنوی؟ و ادایم را در آورد: یه لحظه از توی آینه کنار ولوو بود، ولی وقتی برگشتم نبود! ادامه داد: پس غیب شده یا آب شده رفته تو زمین؟! با هیجان گفتم: احتمالا! جسیکا کلافه شده بود. گفت: چند بار بهت بگم رزی؟ حتما توی همون فاصله که تو برگشتی عقب رو نگاه کنی سوار ماشینش شده. خواهش می کنم دیگه ادامه نده! دلم میخواست جسیکا را حسابی بزنم لت و پار کنم! چه دلیلی داشت من دروغ بگویم؟ ناباورانه فریاد زدم: من دروغ نمیگم! خودم با چشمای خودم ندیدمش! بلافاصله بعد از گفتن این جمله ی احمقانه جسیکا زد زیر خنده. آمد پیش من و روی کاناپه نشست. دستش را دور شانه ام انداخت و گفت: نمی گم تو دروغ میگی رزی. من میدونم که تو شروع خیلی سختی داشتی... نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد. با خشم گفتم: واقعا میخوای این رو به مرگ مامان و بابا ربط بدی؟! جسیکا لبخند روی لبش خشک شد. آرام گفت: آروم باش رزی منظورم این نبود... حقیقتش این بود که من هم زیادی حساس شده بودم. ناگهان چیزی یادم آمد. گفتم: تو خودت گفتی که اون رو تا بحال ندیدی و توی جزیره جدیده! جسیکا گفت: خب که چی؟ هر آدم جدیدی از نظر تو مشکوکه؟ حق به جانب گفتم: نه. ولی هر آدم جدیدی از کجا باید بدونه که اسم من رزی گرینه و از کجا باید از جریان تصادف خبر داشته باشه؟ جسیکا با تعجب پرسید: اون تو رو میشناخت؟ گفتم: آره؛ تا منو دید بهم گفت که من باید رزی گرین باشم. من فکر کردم که چون تنها آدم جدید جزیره هستم و چهره ام ناآشناست من رو شناخته. اما حالا می دونیم که اون خودش تازه وارده. پس چطور ... جسیکا خیلی متفکرانه جمله ام را کامل کرد: ... تو رو می شناخت؟ پیروزمندانه نگاهی به چهره مبهوت جسیکا انداختم و گفتم: منم دارم همینو میگم! در کمال ناباوری بنظر میرسید جسیکا حرفم را پذیرفته باشد! اما پیروزی ام زیاد طولی نکشید. جسیکا بعد از چند دقیقه سکوت گفت: حتما مدیر مدرسه باهاش در مورد تو صحبت کرده. خودت گفتی تازه استخدام شده. پس بعید نیست در مورد تو و تصادف صحبت کرده باشن! دوباره برگشتیم به نقطه ی اول! از حرص کوسن روی کاناپه را گاز گرفتم . صدایی شبیه خرس گریزلی از گلویم خارج کردم. کار بیشتری از دستم بر نمی آمد. جسیکا حرفم را باور نمیکرد.

  • ۳۶۹
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan