رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

عجیب ترین اتفاقی که تا آن روز دیده بودم (۶)

  • ۲۰:۳۵

جسیکا من را با همان پیژامه و پتوی دور کمرم انداخت روی صندلی جلوی ماشین. ماشینش یکی از همین ماشین های مدل بالای گران قیمت بود که من حتی اسمش را نمی دانستم. جیغ زدم: دست از سرم بردار!! جسیکا خیلی خونسرد سوار ماشین شد و گفت : سعی کن بهش عادت کنی. از حرص و عصبانیت یک فریاد دیگر کشیدم. همان موقع جسیکا ماشین را راه انداخت و پایش را طوری گذاشت روی گاز که من مجبور شدم که ساکت شوم و از ترس جانم کمربند ایمنی را محکم ببندم! بعد از ۴ ماه خانه نشینی داشتم شهر را میدیدم. یک شهر کوچک که بیشتر شبیه یک روستای مدرن بود. همه همدیگر را می شناختند و طولانی ترین جاده ی موجود با سرعت رانندگی جسیکا، ۳۰ دقیقه بیشتر راه نبود. با این حال یک ماشین به این گرانی در آنجا خیلی غیرضروری بود و حسابی توی چشم می آمد. هوا ابری بود. همانطور که انتظار داشتم. به جسیکا گفتم: اینجا روی نقشه بزرگتر از اینها بنظر میاد. جسیکا گفت: بیشتر اراضی این منطقه رو جنگل تشکیل میده. مساحت بخش مسکونی خیلی کمه. البته اینجا ۲۰۰۰ نفر زندگی میکنن که جمعیت کمی هم نیست! پاسخ دادم: اوه! چه هیجان انگیز. البته یک چشم غره رفتم و چهره ام هم اصلا هیجان انگیز بنظر نمیرسید. بعد از مسافتی نه چندان زیاد جلوی یک ساختمان بزرگ قرمز رنگ ایستادیم. یک ساختمان مدرن که سر در آن با رنگ سبز نوشته شده بود : دبیرستان جزیره. چه نبوغی در انتخاب اسم مدرسه به خرج داده بودند! قابل تحسین بود!! جسیکا گفت: پیاده شو. گفتم: با پیژامه؟! عمرا! جسیکا گفت: باید قبل از لجبازی کردن با من به این هم فکر میکردی. حالا هم پیاده میشی یا... ؟ تصمیم گرفتم با جسیکا جر و بحث نکنم. به طرز غریبی زور بازوی خیلی زیادی داشت! او یک ژاکت چرم زرشکی رنگ به همراه یک شلوار مشکی چسبان پوشیده بود و موهای قهموه ای رنگ بلندش با پیچ و تاب زیبایی روی ژاکتش ریخته بود و چشمان عسلی زیبایی داشت. در نقطه ی مقابل من، موهای قهوه ای نه چندان بلند ژولیده، چشم های پف کرده آبی با لب و لوچه ی آویزان و برای تکمیل استایلم،‌ پیژامه سفید و آبی چروکی پوشیده بودم! اسم این استایل محبوبم را «رُزی بیچاره» گذاشته بودم ! امیدوار بودم که سر راهمان تا دفتر مدیر توجه هیچ جنبنده ای را به خودم جلب نکنم. البته دبیرستان خالی از دانش آموز بود. ولی بخت هم با من یار بود و هیچ کس در راهرو ها هوس پیاده روی به سرش نزده بود! جسیکا جلوی یکی از درها ایستاد و گفت: این دفتر مدیر مدرسه ست. و در زد. حق به جانب و کمی هم دلخور گفتم: بنظرت این پیژامه و چشم های پف کرده روی مصاحبه ام تاثیر نمیذاره؟! جسیکا جواب داد: رزی! همه می دونن که تو توی چه وضعیتی هستی. برای همین بهت سخت نمیگیرن. بعد هم خندید و گفت: دختر خنگ! اینجا تنها دبیرستان جزیره س! از نظر قانونی مدیر موظفه همه ی بچه ها رو ثبت نام کنه! بنابراین خیلی نگران نباش. مصاحبه ای در کار نیست. تو خودت رو ثبت نام شده فرض کن! آمدم دهانم را باز کنم که یک اعتراضی بکنم اما جسیکا پیش دستی کرد :  اصلا میدونی چیه؟ تو همینجا منتظر باش تا من بیام. مدیر فقط پرونده ت رو میخواد بعلاوه ی یک امضا از طرف سرپرست قانونی ت... که خب اونم منم! و فورا پرید توی اتاق و در را بست. من خیلی عصبانی بودم. با اینکه به حضور من اصلا احتیاجی نبود، اما من را با این سر و وضع تا اینجا کشانده بود! جسیکای کله خر! ۱۰ دقیقه بیشتر طول نکشید که  جسیکا لبخند به لب از دفتر بیرون آمد. گفت: بریم؟ با حرص گفتم: چرا منو بیخودی تا اینجا کشوندی؟! با شیطنت جواب داد: آوردمت بیرون که هوا بخوری! و رفت. من مات و مبهوت رفتنش را تماشا میکردم. باورم نمیشد! جسیکا به انتهای راهرو رسید، توی راهروی خالی فریاد زد: داری میای ؟! و بدون توجه به من به سمت در خروجی پیچید. همینطور که به سمت در میرفتم داشتم زیر لب غرغر می کردم که از پشت سرم صدای باز و بسته شدن دری را شنیدم. برگشتم تا ببینم چه کسی افتخار دیدن استایل جدیدم را پیدا کرده است. اما کسی نبود! تعجب کردم. فکر کردم شاید کسی در را باز کرده و داخل اتاق رفته است. خواستم به راهم ادامه دهم که ناگهان یک زن روبرویم سبز شد! از ترس زهره ترک شدم. جیغ کوتاهی کشیدم و ناخودآگاه چند قدم به عقب رفتم. قلبم یکی در میان میزد. زن فورا گفت: نترس! سلام! و بعد با صدای شیرینی خندید. خوب براندازش کردم. شبیه قاتل ها نبود. خیلی بی آزار به نظر میرسید. تته پته کنان پرسیدم: می تونم کمکی بهتون بکنم؟ با ذوق و شوق احمقانه ای گفت: اوه!بله! من فراموش کردم که مسیر خروج از کدوم طرفه. من یک معلم جدید هستم و تازه همین امروز استخدام شدم! و ریز ریز خندید. من هنوز شوکه بودم اما خیلی مودبانه او را به سمت در خروجی راهنمایی کردم. یک زن در حدود قد و هیکل من، شاید کمی بلندتر. یک شلوار جین آبی جُل که حداقل دو سایز از او بزرگتر بود و یک سوئیشرت قهوه ای رنگ به تن و چکمه های مشکی به پا داشت. البته با آب و هوای غیر منتظره ای که جزیره داشت، پوشیدن چکمه در همه ی روزهای سال معقول بنظر میرسید! اما در کل طرز لباس پوشیدنش احمقانه بود و اصلا به او نمی آمد. موهای بلند لخت مشکی، ابروهای کشیده و چشمان سبز گربه ای داشت و این لباس ها انگار عمدا جوری انتخاب شده بودند که زیبایی های چهره اش را پنهان کنند! و یا شاید هم ذاتا اینقدر کج سلیقه بود! چهره اش آنقدر زیبا بود که مطمئن بودم اگر بخواهد و لباس های درست بپوشد، هر مردی را میتواند افسون کند. پرسید: تو تازه به این شهر اومدی، نه؟ گفتم: بله... گفت: تو باید رزی گرین باشی.تو شهر همه در مورد تو صحبت میکنن. در مورد پدر و مادرت متاسفم!   با تعجب ابرویم را بالا انداختم. همه در این شهر در مورد من صحبت می کنند؟! گفتم: ممنون...اشکالی نداره. به در خروج رسیدیم. او از من تشکر کرد و رفت به سمت ماشینش و من هم سوار ماشین جسیکا شدم. جسیکا گفت: داشتی چیکار میکردی؟ دیگه داشتم میومدم دنبالت! گفتم:‌هیچی... یکی از معلم ها رو دیدم. راه رو گم کرده بود. گفت: کی ؟ گفتم: جدیده. گفت: جدید؟ ما بندرت آدم جدید داریم. همه اینجا هم دیگه رو میشناسن. گفتم: برای همینه که همه دارن در مورد من صحبت میکنن؟ جسیکا خندید و گفت: آره؛ کی اینو بهت گفته؟ گفتم: اون خانوم... در حالیکه ماشین را روشن میکرد دوباره سوالش را تکرار کرد: کی رو میگی؟ گفتم: اسمش رو نمیدونم. ناگهان آن زن را کنار یک ولوی قدیمی دیدم. گفتم: اوناهاش! اونجا وایساده! و به سمت آن زن اشاره کردم. جسیکا برگشت و نگاهی کرد و گفت: عجیبه. تاحالا ندیدمش. حتما جدیده. و اخم هایش رفت توی هم. بعد ماشین را به حرکت در آورد. همانطور که ماشین شروع به حرکت میکرد، من از توی آینه ی جلو به آن زن نگاه میکردم. دیدم که سرش را بالا آورد و از توی آینه به من نگاه کرد. گفتم: به نظر یه کم عجیب میاد. جسیکا گفت: چطور؟ جواب دادم: دقیقا نمیدونم. یه حسی بهم میگه. جسیکا پوزخند زد. آن زن هنوز نگاهش را از من برنداشته بود. شاید از من انتظار خداحافظی گرم تری را داشت! چشمم را از آینه گرفتم و برگشتم تا برایش دست تکان بدهم. همانجا بود که عجیب ترین اتفاقی که تا آن روز دیده بودم افتاد. آنقدر عجیب بود که یک لحظه خشکم زد. او آنجا نبود! با دقت بیشتری نگاه کرد. کنار ولوی قدیمی هیچ جنبنده ای نبود! همانطور که دور می شدیم روی زمین درست همانجا که آن زن ایستاده بود چیز قهوه ای رنگی دیدم. اول متوجه نشدم. اما بعد که با دقت بیشتری نگاه کردم فهمیدم. یک ژاکت قهوه ای رنگ بود. می توانم قسم بخورم که قبلا آنجا نبود.

  • ۴۱۱

غروب شوم (۵)

  • ۲۰:۵۸

آخرین چیزهایی که از آن غروب شوم به یاد می آورم خلاصه می شود در صداهای عجیب و غریب زوزه، جاده و نور ماشین هایی که به سرعت گذر می کردند و چشم مرا که گه گاهی هشیار می شدم و باز می شد می زد، صدای آژیر ( احتمالا ماشین پلیس؛ شاید هم آمبولانس! )؛ پتوی سفید رنگ؛ چهره ی رنگ پریده ی زنی جوان که بعد فهمیدم عمه جسیکا بوده و البته داغی خوشایند دستانی که مرا حمل می کردند. در آخرین لحظه جدایی دستانش، وقتی مرا روی کاناپه خانه عمه جسیکا قرار می داد، حس سرمایی گزنده به من دست داد. بعد از آن هم دیگر چیزی به یاد ندارم. احتمالا یک روز تمام خوابیده باشم! و بعد تصمیم گرفتم که چشمانم را باز کنم. دیگر بس بود. باید با زندگی مواجه می شدم . با صدای ناله های خفیفی از خواب بیدار شدم. چشمانم را چند بار بر هم زدم و آنها را تنگ کردم تا از شدت نوری که بطور ناگهانی به چشمانم حمله ور شد بود بکاهم. چهره ی زنی آشنا جلوی چشمانم نقش بست. او با نگرانی پرسید: "رُزی؟" آنجا بود که متوجه شدم که صدای ناله از گلوی خودم خارج می شود. آهسته گفتم: تو کی هستی؟ میدانستم کسی جز عمه جسیکا نمی تواند باشد. چون من رسماً یتیم شده بودم و او تنها کسی بود که در دنیا داشتم. علاوه بر این؛ این چهره ی دلنشین را بارها توی آلبوم های عکس پدرم دیده بودم و تمام خطوط صورتش را از بر بودم. همانطور که دستش را روی پیشانی ام قرار میداد گفت: من جسیکا هستم. خواهر کوین. هنوز یه کم تب داری. و یک لیوان آب پرتقال سرد بهم تعارف کرد. مجبور شدم بنشینم. گفتم : مامان! بابا... ! چهره ام در هم رفت. گفت: متاسفم رُزی. من واقعا متاسفم. و اشک هایش جاری شد. آرام گفتم: تو چرا معذرت خواهی می کنی؟ البته منظورم این نبود که جسیکا جواب بدهد. ولی جسیکا در میان اشک هایش گفت: من نباید اون موقع سال خبر مرگ مامان رو میدادم. وقتی می دونستم هوا اینقدر بده که همه پروازها کنسله... . ناگهان بخاطر آوردم که مامانبزرگ هم مرده است. و یک لحظه بیشتر طول نکشید که حالی ام بشود چقدر حال جسیکا بد است. هم مادرش را از دست داده، هم برادرش را. آن هم به فاصله چند روز ناقابل. من خیلی سوال داشتم. پرسیدم: راستی... من چقدر خوابیده بودم؟ چه کسی منو به اینجا آورد؟ مامان بابا الان کجان؟ صدای گریه ی جسیکا بلند تر شد. گفت: اونها رو دفن کردیم. پیش مامانبزرگت. متاسفم که تو نتونستی توی مراسم خاکسپاری شرکت کنی. تو الان 4 روزه که اینجا بی حال و تب دار خوابیدی و دکتر کِی هر روز بهت سر میزنه و بهت سرم وصل میکنه. اون شب هم ... با وحشت حرفش رو قطع کردم : صبرکن ببینم... 4 روز ؟! من توی خاکسپاری پدر و مادر خودمم نبودم؟! چی داری میگی؟؟ وحشت زده زیر لب تکرار می کردم: این یه کابوسه... همه اش یه کابوسه... باید بیدار شم ... و بعد هم نتونستم تحمل کنم و گریه کردم. خیلی. بلند بلند نعره میزدم و آب چشم و بینی و دهانم با هم خلوط شده بود. احتمالا صحنه بسیار اسفناکی بوده است. عمه جسیکا اشک ریزان آمد و کنارم نشست. دستانش را دورم حلقه کرد و مرا درون آغوشش سُر داد. آنجا تا توانستم گریه کردم... شاید یک ساعت. شایدم بیشتر. و بعد از آن یواش یواش گریه هایم ته کشید و جایش را به احساس پوچی و افسردگی شدیدی داد. اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. چند ماه به همین منوال سپری شد و من از روی کاناپه تکان نخوردم. غذایم را همانجا می خوردم، گاهی هم تلویزیون میدیدم. اگر هم کسی به دیدن عمه جسیکا می آمد بی توجه گوشه کاناپه کز می کردم و خودم را مشغول تلویزیون نشان میدادم تا از من سوال نپرسند. شبها موقع خواب یاد شب بخیر های مامان می افتادم و گریه میکردم. صبح ها هم یاد آواز خواندن های بابا توی حمام می افتادم و گریه میکردم. عمه جسیکا گاهی می آمد و کنار من می نشست و از اتفاقات و افرادی صحبت می کرد که من نه اهمیت می دادم و نه می شناختم! از پنجره که به بیرون نگاه می کردم متوجه می شدم که فصل پاییز در راه است. چون برگ درختان کم کم زرد میشد و روی زمین می ریخت. یک روز عمه جسیکا کنارم نشست و پرسید: تو هفده سالت شده نه؟ صدایی مثل هووم از گلویم خارج شد. یعنی آره! گفت: فکر کنم مجبور شدی سال تحصیلی قبل رو نیمه کاره ول کنی و به جزیره بیای. من از مدرسه قبلی ت خواستم که پرونده ات رو برامون بفرستن و امروز هم به دستم رسیده. حالا می تونیم برای سال تحصیلی جدید تو رو ثبت نام کنیم. فقط از این ناراحتم که محبوری با بچه های کوچکتر از خودت هم کلاس بشی!    جواب ندادم. با خودم فکر کردم: واقعا لازمه بعد از این همه درد و عذابی که کشیدیم به مدرسه رفتن هم فکر کنم؟ پرسیدم: چند وقته که مامان و بابا ... ؟ جسیکا گفت: حدود 4 ماه.   این یعنی 4 ماه بود که من یک زندگی نباتی را روی کاناپه می گذراندم. جسیکا گفت: میدونم هنوز تو شوکی. و میدونم که خیلی بهت سخت میگذره. ولی باید قوی باشی رُزی. بخاطر خودت. مطمئنم که مامان و بابات هم همینو میخوان.   میدونستم که راست میگه. اما پتو رو کشیدم روی سرم و با لجبازی گفتم : من هیچ جا نمیام! جسیکا پتو رو از روی سرم کنار کشید و خیلی جدی گفت : مجبورم نکن به زور متوسل بشم.   اخم کردم و توی چشمانش زُل زدم: مثلا نیام میخوای چیکار کنی؟! جسیکا خندید.

  • ۳۶۶

فرشته نجات (۴)

  • ۲۲:۳۷

در آن لحظه سقوط کاری جز اینکه چشمانم را ببندم و از ترس فریاد بزنم از دستم بر نمی آمد. کمک! کمک! من قبل از اینکه داخل دریاچه بیفتیم، ملتمسانه فریاد زدم و یک ثانیه بعد ماشین داخل دریاچه افتاد. آب به داخل ریه هایم هجوم آورد. هر چه بیشتر پایین می رفتیم فشار روی بدنم بیشتر می شد تا نهایتا مُردم. نمی دانم چند وقت گذشت تا چشمانم را باز کنم. احتمالا خیلی کم. بلافاصله مرده بودم و اینجا هم بهشت بود! چشمانم را باز کردم. نمی توانستم درست نفس بکشم! آب درون ریه هایم بود و اکسیژن به زحمت به مغزم میرسید. بصورت غیر ارادی سرفه کردم و سرفه کردم.  حالا بهتر شد! اما ناگهان صدای نخراشیده ای بهشتم را تبدیل به جهنم کرد. «به هوش اومد، بهتره بریم.». صدای دیگری در جوابش پاسخ داد: «دوتای دیگه چی؟ مطمئنی مُردن؟ شاید بشه کمکشون کرد.» یک دفعه انگار که به من برق وصل کرده باشند از جا جهیدم. اطرافم را نگاه کردم. هیچ کس نبود. بلافاصله با چشمانم به دنبال پدر و مادرم گشتم. چند قدم آنطرف تر؛ کنار ساحل دریاچه چیزی دیدم. خودم را به سرعت به آنجا رساندم. بدن های بی جان پدر و مادرم آنجا افتاده بود. مامان ؟ بابا ؟ مرگ ؟ باور نمی کردم. لرزان جلو رفتم و مچ دست مادرم را گرفتم. نبض نداشت. ناله کردم: مامان ... چشماتو باز کن... . به سرعت به سمت پدرم رفتم. او هم ضربانی نداشت. نه! این نمی توانست واقعیت داشته باشد! به یاد کلاس کمک های اولیه افتادم که باید به اجبار شرکت می کردیم. فورا دست به کار شدم. باید هوا به ریه های مادرم می رساندم. تنفس دهان به دهان، ضربه روی سینه، تنفس دهان به دهان! سریعتر...! سریعتر... ! ۱، ۲، ۳. مامان ! مامان ! بیدار شو! مامان!! ناله هایم تبدیل به ضجه های ترحم برانگیزی شده بود. اشک به سرعت جلوی دیدم را گرفت. مامان ! نباید فرصت را از دست می دادم... شاید پدر! به سراغ پدر رفتم. تنفس دهان به دهان، ضربه، تنفس، ضربه... ۱، ۲، ۳. سرعت کارم را بیشتر کردم. همینطور که اشک می ریختم و ضجه می زدم، از بین صداهای بلند و ناله ی بی امان خودم؛ یک صدای دیگر شنیدم . یک صدای بم. به زحمت خودم را ساکت کردم. گریه هایم تبدیل به هق هق شده بود. به اطرافم نگاه کردم . از یک طرف دریاچه بود از طرف دیگر جنگل تاریک. آسمان رو به تاریک شدن گذاشته بود. باید ساعت حول و حوش ۵ عصر می بود. جنگل داشت در تاریکی فرو می رفت و من دید درستی نداشتم. یک لایه اشک را از روی چشمانم پاک کردم تا ببینم صدا از کجا می آید. به داخل جنگل، عمیق تر نگاه کردم. هیکل درشتی بین درختان ایستاده بود. به او زل زدم. دوباره حرفش را تکرار کرد : «اونها مُردن، من تلاشمو کردم.» فکر کردم :نه! حتما به اندازه کافی تلاش نکرده بود! اما به جایش پرسیدم: تو من رو نجات دادی؟ جواب نداد. از جایم بلند شدم و کشان کشان چند قدم به جلو رفتم. بلند تر گفتم: تو نجاتم دادی؟ این بار گفت: مهم اینه که زنده ای.  حرفش درست بود. من زنده بودم . اما پدر و مادرم ... با این فکر بغضم دوباره ترکید. زیر لب ناله کردم: کاش زنده نبودم. یک درد عظیم درون سینه ام جای گرفته بود. پاهایم توان نداشت. همان جا نشستم و بلند بلند گریه کردم. چطور می خواستم بقیه ی عمرم را زندگی کنم؟ چند دقیقه ای گریه کردم اما بتدریج اشک هایم کم شد. یک لحظه به خاطر نیاوردم که چرا ناراحتم و گریه می کنم. فقط می دانستم خیلی خسته ام. خیلی. سرم را گذاشتم روی خاشاک خیس روی زمین. همانطور که آرام هق هق میکردم، دیدم که آن مرد به سمت من می آید. اما چشمانم خسته تر از آن بود که بتوانم باز نگهشان دارم. چشمانم را بستم و همینطور که صدای قدم ها به من نزدیک تر می شد از حال رفتم.

  • ۳۲۴

ما مُردیم، به همین راحتی! (۳)

  • ۲۱:۵۰

پدر من کوین آدم خانواده دوستی بود. برای همین بعد از مرگ هر کدام از اقواممان فوق العاده ناراحت می شد. اول ها خیلی برایش سخت بود . اما بتدریج عادت کرد. به نقطه ای رسید که نهایتا یک یا دو قطره اشک می ریخت. اما چیزی که عوض نشد غم و اندوه و فشار روحی شدیدی بود که حس می کرد و ما هم به عنوان اعضای خانواده آن را حس می کردیم. مادرم شارلوت یک زن فوق العاده مهربان، زیبا و خلاق بود. او هر کاری می کرد تا ما در خانه حتی یک روزمان را مثل روز قبل سپری نکنیم. من هیچ خواهر و برادری ندارم. چون پدر و مادرم بعد از بدنیا آمدن من تصمیم گرفتند که تمام مهر و محبتشان را خرج من کنند و نه کس دیگر! یا دست کم این چیزی بود که به من می گفتند. من دختر آرامی بودم، هیچ وقت کسی را اذیت نکردم و خیلی هم خجالتی بودم. عاشق درس و درس خواندن بودم. همیشه پدر و مادرم از من راضی بودند و من هم عاشق آنها بودم. ما خانواده خیلی خوبی بودیم . در محله مان ما را به مهربانی، دست و دلبازی و مهمان نوازی می شناختند.این ها جملاتی بودند که در لحظات آخر در ذهنم به سرعت گذشتند. در جاده بودیم و ماشین ما به سرعت به سمت یک پرتگاه حرکت می کرد. فریاد زدم: مامان!! بابا!! هیچ کدامشان جواب ندادند. با دقت که نگاه کردم دیدم پدر و مادرم هر دو کشته شده اند. گلویشان دریده شده بود و سرشان از باقیمانده ی گردنشان آویزان بود. بلند ضجه می زدم. این واقعیت نداشت. نمی توانست داشته باشد! مامان بلند شو! سر مادرم را در بغلم گرفتم. در همان موقع ماشین به پرتگاه رسید و سقوط کرد و من فقط نفسم را در سینه حبس کرده بودم. هنوز به جایی برخورد نکرده بودیم که صدای مادرم را شنیدم. هنوز زنده بود! خیلی آرام سعی داشت چیزی به من بگوید. سرم را نزدیک لب هایش بردم تا واضح تر بشنوم. ناگهان فریاد زد: بیدار شو!

با وحشت از خواب بیدار شدم. همه اش خواب بود ... یک خواب واقعا بد. خیلی واقعی بنظر می رسید. انتظار نداشتم که الان پدر و مادرم زنده باشند. در ماشین خوابم برده بود. همین! مادرم آرام گفت: کابوس میدیدی ؟ سرم را تکان دادم و عرق های سرد روی پیشانی ام را با پشت دستم پاک کردم . پدر گفت: نگران نباش همه اش یک خواب بد بود.  سعی کردم که نگران نباشم . در واقع بیشتر خوشحال بودم که فقط یک خواب بود. انگار از یک مخمصه بد نجات پیدا کرده بودم. پرسیدم: کی می رسیم ؟ پدرم گفت: اون پل واشنگتنه. بعد از پل به جزیره می رسیم. شیشه را پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم. هوای تازه! وارد محدوده ی پل شدیم .انتهای مسیر بودیم . به عمه جسیکا فکر کردم. حتما الان منتظر ما بود و احتمالا درگیر کارهای مراسم خاکسپاری. من ولی فقط کنجکاو بودم. واقعا دلم می خواست عمه جسیکا را ببینم. برای اولین بار! دستم را از پنجره بیرون انداخته و سرم را از لبه ی پنجره به بیرون آویزان کرده بودم. اتفاقات بعد همه در طی یک دقیقه افتادند. از توی آینه ی سمت راننده توجهم به یک تراک قرمز رنگ بزرگ جلب شد. با سرعت خیلی زیاد به ما نزدیک میشد. ترسیدم که وقتی از کنار ما رد می شود دست و سر من را هم بکَنَد و با خودش ببَرَد! فوراً دستم را آوردم تو و صاف نشستم. و منتظر بودم که تراک رد بشود. زمانی بیشتر از زمان تخمینی ام گذشت و تراک هنوز رد نشده بود. از توی آینه ی جلوی ماشین با چشم بدنبال تراک گشتم. نبود! خواستم واقعه ی عجیب را به پدر و مادرم گزارش کنم که ناگهان تراک قرمز از بغل به ماشین ما برخورد کرد. چرا اینکار را کرد؟! مست بود؟! پدر و مادرم فریاد می زدند. من شوکه شده بودم. حتی نتوانستم فریاد بزنم. تراک به ماشین ما برخورد کرد و ماشین ما از روی زمین بلند شد، چند دور در هوا زد و از بالای پل به داخل دریاچه واشنگتن سقوط کرد. ما مُردیم. به همین راحتی.

 

  • ۳۶۶

آخرین سطرهای یک زندگی کسالت بار (۲)

  • ۱۶:۴۶

مادر بزرگت فوت کرده. بابا این را گفت و دیگر حرفی نزد. غم در چشمانش پیدا بود. من خیلی مادر بزرگم را نمی شناختم. از آخرین باری که دیده بودمش ۱۵ سال میگذشت! اما عکس هایش را بابا نشانم داده بود. زن فوق العاده قشنگی بود. اما حاضر نشد که با پدرم به تمپ بیاید. آنموقع بابا بزرگم هنوز زنده بود و عمه جسیکا آنجا پیشش زندگی میکرد. بعد از مرگ ناگهانی بابا بزرگ، جسیکا تا چند سال گم و گور می شود و کسی هم نمی دانسته که او کجا بوده و چکار می کرده است. بعد از ۴ سال بر میگردد و تا همین دیروز هم پیش مامان بزرگ زندگی میکرده است. بهرحال، من هیچ کدام را بخاطر نمی آوردم اما از مرگ مامان بزرگ خیلی ناراحت شدم. با ناراحتی از بابا پرسیدم : چرا ؟ گفت : سکته قلبی. مامان بزرگ تنها فامیل ما نبود که سکته کرده بود و تقریباً همه ی فامیل ما به علت سکته فوت کرده بودند. بجز عمو کارل و پسرش دیوید که تصادف کرده بودند. البته شرط می بندم اگر کمربند ایمنی شان را بسته بودند بعدتر ها سکته می کردند. انگار که سکته توی خانواده ما ارثی بود! 

مامان گفت: الآن باید وسایلمون رو جمع کنیم و به جزیره بریم. ۲۴ ساعت تا اونجا راهه. پرسیدم: چرا با هواپیما نمی ریم؟! بابا گفت: شرایط جوی نامساعده. همه ی پرواز ها به جزیره کنسل شدند.ما تنها خانواده ی جسیکا هستیم و تا ما نباشیم مراسم خاکسپاری برگزار نمیشه.  البته که شرایط جوی نامساعده! باید فوراً راه می افتادیم. حتی فرصت نمی کردم از کارا خداحافظی کنم. اما اشکالی ندارد. نهایتاْ دو هفته ای برمی گردیم. از در دفتر که خارج شدم آقای شاون را دیدم که کلاس را رها کرده و آمده بود ببیند چی شده. من را دم دفتر دید. از وسط راهرو فریاد زد: رزی صبر کن! من و مامان و بابا ایستادیم. من به مامان و بابا گفتم : شما برین من هم زود میام. مامان گفت: دیر نکن. حداکثر ۵ دقیقه. سری تکان دادم و به سمت آقای شاون رفتم . آه معلم محبوب من! آقای شاون پرسید: چی شده رزی؟! آروم گفتم: مامان بزرگم... سکته کرده. باید بریم برای مراسم. فکر نکنم بیشتر از دو هفته طول بکشه، آقای شاون .  آقای شاون گفت: بهت گفتم من رو خارج از کلاس نیک صدا بزن!   نیک؟ نیک هم وقت گیر آورده بود! چرا حدود خودش را رعایت نمی کرد؟! انگار می دانست من ازش خوشم می آید! جواب دادم:  خب باشه... نیک، من دیگه باید برم خدافظ. و رویم را برگرداندم. معلم مورد علاقه ام اصرار داشت به اسم کوچک صدایش بزنم و صمیمی باشم و من هم خیلی خجالت میکشیدم! ناگهان نیک دستم را گرفت و گفت: رزی صبر کن. ایستادم. برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. گفت: برای فوت مامان بزرگت متاسفم. مواظب خودت باش. و دستم را رها کرد. نیک حواسم را پرت میکرد. با آن موهای بلند خوشبو ... چیزی که واضح بود این بود که او می دانست من دوستش دارم ! اَه! سری به علامت باشه تکان دادم و به سمت در خروجی رفتم. سوار ماشین شدم. پیش به سوی جاده ! از سفر با ماشین متنفرم!! به خانه رفتیم. من وسایل زیادی بر نداشتم چون در خانه ی مامان بزرگ همه چیز بود. فقط چند دست لباس گرم و لپ تاپ و موبایلم را با خودم آوردم. و البته گیتارم... گیتار آبی زیبایم را! از اینکه داشتم آفتاب زیبای تمپ را ترک می کردم خیلی ناراحت بودم. حتی بیشتر از فوت مامان بزرگم! اما از طرفی هم خوش حال بودم که بالاخره عمه جسیکا را میدیدم. سوار ماشین شدیم و به سمت جاده حرکت کردیم و این ها آخرین سطرهای زندگی عادی و کسالت بار و شاد من هستند. چند ساعت دیگر همه چیز تغییر میکند و من نمی دانم درد موجود در قلبم را چگونه در این کلمات بگنجانم.

  • ۲۹۶

من رزی گرین هستم (۱)

  • ۱۵:۴۲

یک روز کاملاً معمولی را پشت سر می گذاشتم. سر کلاس جبر نشسته بودم . به معلم گوش می دادم. آقای «شاون». معلم خوش اخلاقی است. در واقع جزو معدود معلم هایی ست که ازشان خوشم می آید. گاهی وقت ها بعد از کلاس با هم گپ می زنیم. درس جبر برای من خیلی آسان و لذت بخش است. به همین خاطر همه ی کتاب را خوانده بودم و این کلاس برایم سود چندانی نداشت. اما بهرحال مجبور بودم شرکت کنم. البته تا وقتی که قرار بود آقای شاون معلم مان باشد اصلاً مشکلی نبود! آقای شاون مردی سی و چند ساله با قدی بلند و بازوهایی کشیده و هیکلی کاملاً روی فرم است! دوستم «کارا» همیشه سر به سرم میگذارد و می گوید من و آقای شاون خیلی به هم می آییم! در واقع من از آقای شاون خوشم می آید! خیلی ! اما کارا هم زیادی شلوغش کرده بود. آقای شاون فقط معلم من بود.

توی همین فکر ها بودم که صدای آقای شاون من را از رویاهای روزانه ام بیرون آورد : رزی! میتونی بیای پای تخته و این مساله رو توضیح بدی و حل کنی؟  می تونم؟ معلومه که می تونم. مساله آسان بود. خودم چند روز پیش حلش کرده بودم. با خوشحالی بلند شدم و به سمت تخته رفتم. به آقای شاون لبخند پت و پهنی تحویل دادم و شروع کردم به توضیح دادن مساله. بعد هم سمت ماژیک وایت بورد رفتم تا راه حل را روی تخته بنویسم. هنوز دستم به ماژیک نخورده بود که مهمترین اتفاق زندگی ام افتاد. اتفاقی که همه ی مسیر زندگی ام را تغییر داد . من، «رزی گرین» ،یک دختر ۱۶ ساله کاملاً عادی، در یک شهر کوچک کم جمعیت به اسم تِمپ (واقع در ایالت آریزونا) زندگی می کردم که پذیرای هیچ اتفاق هیجان انگیزی نبود و حالا زندگی من بطور کلی عوض میشد. حتی اگر در ابتدا به نظر نمی آمد که اتفاق مهمی است!

در کلاس باز شد و من مدیر مدرسه را دیدم. داخل شد و گفت: آقای شاون اگه اشکال نداره رزی گرین از کلاس مرخص بشه.  یعنی چی شده بود؟؟ وقتی مدیر مدرسه دنبال دانش آموز می آمد یعنی اوضاع اصلا خوب نیست. یا می خواهند اخراجت کنند یا یکی از بستگانت فوت شده! در آن لحظه تمام اتفاقات بدی که ممکن بود افتاده باشد را توی ذهنم تصور کردم. وای خدایا! مامان و بابا! سرم گیج رفت. به سختی تعادلم را حفظ کردم. اولین قدم را که به سمت در برداشتم پاهایم سست شد و افتادم. شانس آوردم که آقای شاون آنجا بود تا من را بگیرد. با نگرانی نگاهم کرد. پرسید : حالت خوبه رزی؟ کلاس سکوت مطلق بود و همه ما را نگاه میکردند. انگار بچه ها هم استرس داشتند. سر چرخاندم و به نیمکت ها نگاه کردم. از این که افتاده بودم توی بغل آقای شاون و همه داشتند ما را نگاه میکردند خجالت کشیدم. خودم را از بین بازوهای آقای شاون خلاص کردم و زیر لبی گفتم : خوبم. اما در واقع خوب نبودم. قلبم به شدت می تپید و تمام راه تا دفتر مدیر را حالت تهوع داشتم. به مامان و بابا فکر کردم. ما خانواده ی پر جمعیتی نیستیم. وقتی بچه بودم جمعیت قابل قبولی از خاله ها و دایی ها بودند. اما حالا همه شان مرده اند. الان فقط یک عمه ی ۳۰ ساله دارم که با مامان بزرگ در زادگاه پدر و مادرم زندگی می کند. ما قبلا آنجا زندگی می کردیم.  پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شده بودند و من هم همانجا به دنیا آمده بودم. اما به یک سری دلایل که هرگز برای من توضیح ندادند، همان وقتی که من کوچک بودم تصمیم گرفتند که به یک ایالت دیگر مهاجرت کنند. زادگاه من جزیره ی مِرد در ایالت واشنگتن است. آنجا گاهی حس می کنی دور از تمدن هستی و به همین خاطر ترسناک بنظر می رسد. در ضمن بیشتر اوقات بارانی و سرد است و کمتر به خودش آفتاب می بیند. اما تمپ روزهای آفتابی زیادی دارد. برای منی که از سرما متنفرم یک گزینه ی بسیار عالی است.

به دفتر مدیر که رسیدم مامان و بابا آنجا بودند. سالم و سرحال! ته دلم خوش حال شدم . پس چرا... ؟ مامان اشک در چشمانش حلقه زد. خدایا! دیگه نه! به بابا پرسشگرانه نگاه کردم. بابا آرام و سریع گفت:  مادر بزرگت ... فوت کرده.

 

 

  • ۴۹۴
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan