رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

آخرین سطرهای یک زندگی کسالت بار (۲)

  • ۱۶:۴۶

مادر بزرگت فوت کرده. بابا این را گفت و دیگر حرفی نزد. غم در چشمانش پیدا بود. من خیلی مادر بزرگم را نمی شناختم. از آخرین باری که دیده بودمش ۱۵ سال میگذشت! اما عکس هایش را بابا نشانم داده بود. زن فوق العاده قشنگی بود. اما حاضر نشد که با پدرم به تمپ بیاید. آنموقع بابا بزرگم هنوز زنده بود و عمه جسیکا آنجا پیشش زندگی میکرد. بعد از مرگ ناگهانی بابا بزرگ، جسیکا تا چند سال گم و گور می شود و کسی هم نمی دانسته که او کجا بوده و چکار می کرده است. بعد از ۴ سال بر میگردد و تا همین دیروز هم پیش مامان بزرگ زندگی میکرده است. بهرحال، من هیچ کدام را بخاطر نمی آوردم اما از مرگ مامان بزرگ خیلی ناراحت شدم. با ناراحتی از بابا پرسیدم : چرا ؟ گفت : سکته قلبی. مامان بزرگ تنها فامیل ما نبود که سکته کرده بود و تقریباً همه ی فامیل ما به علت سکته فوت کرده بودند. بجز عمو کارل و پسرش دیوید که تصادف کرده بودند. البته شرط می بندم اگر کمربند ایمنی شان را بسته بودند بعدتر ها سکته می کردند. انگار که سکته توی خانواده ما ارثی بود! 

مامان گفت: الآن باید وسایلمون رو جمع کنیم و به جزیره بریم. ۲۴ ساعت تا اونجا راهه. پرسیدم: چرا با هواپیما نمی ریم؟! بابا گفت: شرایط جوی نامساعده. همه ی پرواز ها به جزیره کنسل شدند.ما تنها خانواده ی جسیکا هستیم و تا ما نباشیم مراسم خاکسپاری برگزار نمیشه.  البته که شرایط جوی نامساعده! باید فوراً راه می افتادیم. حتی فرصت نمی کردم از کارا خداحافظی کنم. اما اشکالی ندارد. نهایتاْ دو هفته ای برمی گردیم. از در دفتر که خارج شدم آقای شاون را دیدم که کلاس را رها کرده و آمده بود ببیند چی شده. من را دم دفتر دید. از وسط راهرو فریاد زد: رزی صبر کن! من و مامان و بابا ایستادیم. من به مامان و بابا گفتم : شما برین من هم زود میام. مامان گفت: دیر نکن. حداکثر ۵ دقیقه. سری تکان دادم و به سمت آقای شاون رفتم . آه معلم محبوب من! آقای شاون پرسید: چی شده رزی؟! آروم گفتم: مامان بزرگم... سکته کرده. باید بریم برای مراسم. فکر نکنم بیشتر از دو هفته طول بکشه، آقای شاون .  آقای شاون گفت: بهت گفتم من رو خارج از کلاس نیک صدا بزن!   نیک؟ نیک هم وقت گیر آورده بود! چرا حدود خودش را رعایت نمی کرد؟! انگار می دانست من ازش خوشم می آید! جواب دادم:  خب باشه... نیک، من دیگه باید برم خدافظ. و رویم را برگرداندم. معلم مورد علاقه ام اصرار داشت به اسم کوچک صدایش بزنم و صمیمی باشم و من هم خیلی خجالت میکشیدم! ناگهان نیک دستم را گرفت و گفت: رزی صبر کن. ایستادم. برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. گفت: برای فوت مامان بزرگت متاسفم. مواظب خودت باش. و دستم را رها کرد. نیک حواسم را پرت میکرد. با آن موهای بلند خوشبو ... چیزی که واضح بود این بود که او می دانست من دوستش دارم ! اَه! سری به علامت باشه تکان دادم و به سمت در خروجی رفتم. سوار ماشین شدم. پیش به سوی جاده ! از سفر با ماشین متنفرم!! به خانه رفتیم. من وسایل زیادی بر نداشتم چون در خانه ی مامان بزرگ همه چیز بود. فقط چند دست لباس گرم و لپ تاپ و موبایلم را با خودم آوردم. و البته گیتارم... گیتار آبی زیبایم را! از اینکه داشتم آفتاب زیبای تمپ را ترک می کردم خیلی ناراحت بودم. حتی بیشتر از فوت مامان بزرگم! اما از طرفی هم خوش حال بودم که بالاخره عمه جسیکا را میدیدم. سوار ماشین شدیم و به سمت جاده حرکت کردیم و این ها آخرین سطرهای زندگی عادی و کسالت بار و شاد من هستند. چند ساعت دیگر همه چیز تغییر میکند و من نمی دانم درد موجود در قلبم را چگونه در این کلمات بگنجانم.

  • ۲۹۳

من رزی گرین هستم (۱)

  • ۱۵:۴۲

یک روز کاملاً معمولی را پشت سر می گذاشتم. سر کلاس جبر نشسته بودم . به معلم گوش می دادم. آقای «شاون». معلم خوش اخلاقی است. در واقع جزو معدود معلم هایی ست که ازشان خوشم می آید. گاهی وقت ها بعد از کلاس با هم گپ می زنیم. درس جبر برای من خیلی آسان و لذت بخش است. به همین خاطر همه ی کتاب را خوانده بودم و این کلاس برایم سود چندانی نداشت. اما بهرحال مجبور بودم شرکت کنم. البته تا وقتی که قرار بود آقای شاون معلم مان باشد اصلاً مشکلی نبود! آقای شاون مردی سی و چند ساله با قدی بلند و بازوهایی کشیده و هیکلی کاملاً روی فرم است! دوستم «کارا» همیشه سر به سرم میگذارد و می گوید من و آقای شاون خیلی به هم می آییم! در واقع من از آقای شاون خوشم می آید! خیلی ! اما کارا هم زیادی شلوغش کرده بود. آقای شاون فقط معلم من بود.

توی همین فکر ها بودم که صدای آقای شاون من را از رویاهای روزانه ام بیرون آورد : رزی! میتونی بیای پای تخته و این مساله رو توضیح بدی و حل کنی؟  می تونم؟ معلومه که می تونم. مساله آسان بود. خودم چند روز پیش حلش کرده بودم. با خوشحالی بلند شدم و به سمت تخته رفتم. به آقای شاون لبخند پت و پهنی تحویل دادم و شروع کردم به توضیح دادن مساله. بعد هم سمت ماژیک وایت بورد رفتم تا راه حل را روی تخته بنویسم. هنوز دستم به ماژیک نخورده بود که مهمترین اتفاق زندگی ام افتاد. اتفاقی که همه ی مسیر زندگی ام را تغییر داد . من، «رزی گرین» ،یک دختر ۱۶ ساله کاملاً عادی، در یک شهر کوچک کم جمعیت به اسم تِمپ (واقع در ایالت آریزونا) زندگی می کردم که پذیرای هیچ اتفاق هیجان انگیزی نبود و حالا زندگی من بطور کلی عوض میشد. حتی اگر در ابتدا به نظر نمی آمد که اتفاق مهمی است!

در کلاس باز شد و من مدیر مدرسه را دیدم. داخل شد و گفت: آقای شاون اگه اشکال نداره رزی گرین از کلاس مرخص بشه.  یعنی چی شده بود؟؟ وقتی مدیر مدرسه دنبال دانش آموز می آمد یعنی اوضاع اصلا خوب نیست. یا می خواهند اخراجت کنند یا یکی از بستگانت فوت شده! در آن لحظه تمام اتفاقات بدی که ممکن بود افتاده باشد را توی ذهنم تصور کردم. وای خدایا! مامان و بابا! سرم گیج رفت. به سختی تعادلم را حفظ کردم. اولین قدم را که به سمت در برداشتم پاهایم سست شد و افتادم. شانس آوردم که آقای شاون آنجا بود تا من را بگیرد. با نگرانی نگاهم کرد. پرسید : حالت خوبه رزی؟ کلاس سکوت مطلق بود و همه ما را نگاه میکردند. انگار بچه ها هم استرس داشتند. سر چرخاندم و به نیمکت ها نگاه کردم. از این که افتاده بودم توی بغل آقای شاون و همه داشتند ما را نگاه میکردند خجالت کشیدم. خودم را از بین بازوهای آقای شاون خلاص کردم و زیر لبی گفتم : خوبم. اما در واقع خوب نبودم. قلبم به شدت می تپید و تمام راه تا دفتر مدیر را حالت تهوع داشتم. به مامان و بابا فکر کردم. ما خانواده ی پر جمعیتی نیستیم. وقتی بچه بودم جمعیت قابل قبولی از خاله ها و دایی ها بودند. اما حالا همه شان مرده اند. الان فقط یک عمه ی ۳۰ ساله دارم که با مامان بزرگ در زادگاه پدر و مادرم زندگی می کند. ما قبلا آنجا زندگی می کردیم.  پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شده بودند و من هم همانجا به دنیا آمده بودم. اما به یک سری دلایل که هرگز برای من توضیح ندادند، همان وقتی که من کوچک بودم تصمیم گرفتند که به یک ایالت دیگر مهاجرت کنند. زادگاه من جزیره ی مِرد در ایالت واشنگتن است. آنجا گاهی حس می کنی دور از تمدن هستی و به همین خاطر ترسناک بنظر می رسد. در ضمن بیشتر اوقات بارانی و سرد است و کمتر به خودش آفتاب می بیند. اما تمپ روزهای آفتابی زیادی دارد. برای منی که از سرما متنفرم یک گزینه ی بسیار عالی است.

به دفتر مدیر که رسیدم مامان و بابا آنجا بودند. سالم و سرحال! ته دلم خوش حال شدم . پس چرا... ؟ مامان اشک در چشمانش حلقه زد. خدایا! دیگه نه! به بابا پرسشگرانه نگاه کردم. بابا آرام و سریع گفت:  مادر بزرگت ... فوت کرده.

 

 

  • ۴۸۶
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan