رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

تراک قرمز (۱۲)

  • ۰۱:۴۷

جسیکا بیهوش روی کاناپه افتاده بود. دلم نیامد بیدارش کنم. از طرفی هم دلم نمی خواست با فولکس مامان بزرگ جایی بروم! برای همین زودتر از همیشه پیاده به سمت مدرسه راه افتادم. با اینکه فکر مایکل ذهنم را مشغول کرده بود، تصمیم داشتم که ببینم می توانم عضو یک گروه موسیقی بشوم یا نه. بعد هم برنامه ریزی کرده بودم که یک جوری جسیکا را راضی کنم که برایم یک گیتار بخرد. وقتی به مدرسه رسیدم هنوز بچه های زیادی در حیاط حضور نداشتند. چهل دقیقه به شروع کلاس باقی مانده بود. از خلوتی استفاده کردم و در راهروهای مدرسه به گشت و گذار پرداختم. کلاس شیمی داشتیم. آزمایشگاه شیمی را پیدا کردم و تا شروع کلاس آنجا نشستم. از شیمی و آزمایشگاهش متنفر بودم و تقریبا سر تمام کلاس های شیمی می خوابیدم و معلم های شیمی ام هم از من حسابی شاکی بودند! دلم می خواست معلم نیاید که من بتوانم پیش الکس بروم و همه چیز را برایش تعریف کنم. ساعت 8 صبح شد و تقریبا همه بچه ها سر کلاس حضور داشتند. من همچنان خدا خدا می کردم که معلم مان نیاید. اما در کلاس باز شد و یک زن چاق و موهای کوتاه فر وارد شد. اول فکر کردم معلم شیمی ست. اما بعد گفت: بچه ها امروز معلم شیمی ندارین. بی سر و صدا توی کلاس بشینین! و رفت بیرون! نمی دانستم از خوشحالی چه کار کنم! استلا با من شیمی داشت. فورا مرا از جایم بلند کرد و گفت: بیا بریم کافه تریا یه چیزی بخوریم! من که برنامه ریخته بودم پیش الکس بروم می خواستم یک راهی پیدا کنم که از دستش در بروم. گفتم: اما اون گفت که از کلاس بیرون نریم! استلا گفت: اوه بیخیال کی به حرف خانم تی گوش میده! و دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. با اکراه دنبالش رفتم. توی کافه تریا که نشستیم برای خودش یک قهوه گرفت. به من هم خیلی اصرار کرد که یک چیزی بخورم اما من اصلا میل نداشتم. کنارم نشست و شروع به نوشیدن قهوه اش کرد. می دانستم اگر اجازه بدهم که استلا اول حرف بزند ساکت کردنش دست من که نیست هیچ، دست خودش هم نیست. پرسیدم: این مدرسه گروه موسیقی نداره؟ استلا یک قلوپ قهوه خورد و با هیجان گفت: چرا! دو تا گروه موسیقی داریم. یکی از گروه ها رو مت رهبری می کنه که بنظر من گروه بهتریه! وای که چقدر مت باحاله! و چشمانش برق زد! خنده ام گرفته بود. گفتم: بنظرت منم میتونم عضو گروهشون بشم؟ استلا گفت: نمیدونم اما می تونم برات از مت بپرسم! داشت قند توی دلش آب میشد! از هیجان صحبت با مت قهوه اش را به سرعت خورد. وقتی قهوه اش تمام شد از جایم بلند شدم و گفتم: باید برم پیش خانم مه یر. اما فراموش نکنی که از مت بپرسی! استلا گفت: فکر کن یادم بره! به سمت در می رفتم که دیدم الکس خودش وارد کافه تریا شد. مرا دید و خوشحال به سمتم آمد. امروز یک بافت قرمز رنگ با شلوار چسبان پوشیده بود و یک کلاه فرانسوی کرم رنگ به سر داشت. موهایش را هم دور شانه هایش ریخته بود. انگار که یاد گرفته بود باید چطور لباس بپوشد!  لبخندی زدم و جلو رفتم. "سلام الکس!" الکس گفت: چه خبر رزی عزیز؟ گفتم: باید کلی چیز برات تعریف کنم! الکس هیجان زده گفت: پس بیا بریم دفتر من! گفتم: نمی خواستی چیزی بخوری؟ گفت: تو واجبتری!

  • ۴۷۲

تکه های پازل (۱۱)

  • ۲۳:۵۸

از پنجره اتاقم مایکل را دیدم که از لا به لای درختان جنگل وارد جاده ی روبروی خانه مان شد و همان جا ایستاد. به سرعت از پله ها پایین آمدم و به سمت در رفتم. ته دلم می دانستم که اگر دیر کنم او رفته است! باید از او می پرسیدم که شب تصادف چه شده بود. در خانه را که باز کردم او هنوز آنجا بود. خیالم راحت شد. با قدم های بلند به او نزدیک شدم. هوا عجیب گرفته بود و هر آن احتمال داشت باران بگیرد. با همان لبخند همیشگی اش دست به سینه ایستاده بود و مرا برانداز می کرد. عرض جاده را طی کردم و درست جلوی او ایستادم. دستانش را جلو آورد و شانه هایم را گرفت. گفت: خیلی منتظرت بودم! و لبخندی واقعی زد. شوکه شده بودم. پرسیدم: چرا؟ ناگهان رعد و برقی زد و آسمان روشن شد. به آسمان نگاهی کرد و گفت: باید نجاتت بدم! و دستم را گرفت. دستانش از گرما می سوخت. پرسیدم: چرا باید منو نجات بدی؟ چی شده؟! مایکل گفت: قبلا این کار رو کردم، باز هم میکنم! جدی تر پرسیدم: چی شده مایکل؟ صدای مایکل آمد که گفت: رز من...! اما همان لحظه صدای زوزه ای در فضا پیچید.

از خواب پریدم. رویای عجیبی بود. آنقدر واقعی به نظر می رسید که هنوز صدای زوزه از توی گوشم بیرون نرفته بود. هوا روشن نشده بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. ۴/۲۵ را نشان میداد. بلند شدم و روی کاناپه نشستم. هنوز صدای زوزه قطع نشده بود! در واقع صدا از بیرون می آمد. بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. پرده را کمی کنار زدم و به جاده نگاه کردم. مه غلیظی تا نزدیکی زمین پایین آمده بود. ناگهان از بین قطرات بخار آب، هیبتی را دیدم که از سمت جنگل وارد جاده میشود! ترسیدم. پرده را انداختم. قلبم به تپش افتاده بود. چند ثانیه بعد دوباره نگاه کردم. کسی دیده نمی شد! صدای زوزه هم بالاخره قطع شد و سکوتی ترسناک برقرار شد. فقط صدای نفس های بریده ام را می شنیدم. چشمم به جاده بود و منتظر کوچکترین چیز غیر عادی بودم که ناگهان صدایی از سمت در آمد. دستگیره در چرخید. یک نفر پشت در بود و سعی داشت وارد خانه بشود! چشمم به دستگیره در خیره شده بود و صدای تالاپ تالاپ قلبم آنقدر بلند بود که احتمالا از پشت در هم شنیده میشد. آب دهانم را قورت دادم و گلدان کنار پنجره را برداشتم و پشت در ایستادم. در قفل بود. یعنی جسیکا هر شب آن را قفل می کرد. نباید باز می شد. اما در برابر چشم های متعجب من در خانه آرام باز شد! از وحشت جیغ گوش خراشی کشیدم، چشمانم را بستم و گلدان را به سمت در پرتاب کردم!

  • ۴۷۲

مایکل (۱۰)

  • ۱۷:۳۶

نفهمیدم بقیه شب چگونه گذشت. مدام در فکر آن مرد و صدایش بودم و اتفاقات آن شب را با خودم مرور می کردم. منی که تا همین چند لحظه پیش داشتم کافی شاپ را روی سرم می گذاشتم حالا ساکت نشسته بودم. گلن گفت: چی شده رزی؟ چرا تو خودتی؟ زورکی لبخندی زدم و گفتم: چیزی نیست گلن فقط یه کم خسته ام. گلن با شنیدن این حرف اصرار کرد که همه به خانه برویم. اما من که نمی خواستم شب او را خراب کنم مخالفت کردم: نه! من حالم خوبه! یه کم قدم بزنم حالم خوب میشه. و از جایم بلند شدم . گلن هم بلند شد که دنبالم بیاید اما اصرار کردم که می خواهم تنها باشم. می خواستم فکر کنم. به سمت جنگل که از پشت کلبه قدیمی شروع می شد رفتم. از کنار کلبه نگاهی به دریاچه انداختم. پل واشنگتن از اینجا به وضوح معلوم بود. حتما وقتی تصادف رخ داده بود، او دیده بود که ماشین به داخل آب افتاده است و فورا برای کمک آمده بود. دریاچه نسبتا بزرگ بود و فاصله پل تا اینجا هم کم نبود . به یاد می آورم که تقریبا در وسط پل قرار داشتیم که آن اتفاق افتاد و فاصله آنجا تا هر طرف از ساحل آنقدر زیاد بود که بنظر نمی رسید یک نفر بتواند کمتر از سی دقیقه تا آنجا را شنا کند. یعنی من سی دقیقه زیر آب بودم و زنده مانده بودم؟ بعد به یاد آوردم که آن شب صدای دو نفر را شنیدم. یک چیزی اینجا جور در نمی آمد. بیشتر گیج شدم. کلافه شده بودم. معمایی بود که به تنهایی نمی توانستم آن را حل کنم. باید بر می گشتم و یک جوری با آن مرد صحبت می کردم.خواستم مسیری را که آمده بودم برگردم. اما وارد بخشی از جنگل شده بودم که به علت انبوه درختان تقریبا هیچ نوری از آنجا دیده نمی شد. نور ماه هم به زحمت از لا به لای شاخ و برگ درختان راهش را باز کرده بود و به زمین رسیده بود. هاله ی کم رنگی از نور روی زمین سرد پاشیده شده بود. نگاهی به اطرافم انداختم. نهایتا ده دقیقه قدم زده بودم. پس نباید زیاد دور شده باشم. همینطور که سر می چرخاندم که راه مناسب را پیدا کنم از جهتی که انتظارش را نداشتم، از لا به لای درختان نوری نظرم را جلب کرد. یک چیزی داشت برق می زد. احتمالا نور کافی شاپ بود . نزدیک تر شدم و با دقت بیشتری نگاه کردم. انگار یک جفت چشم درشت زرد رنگ به من خیره شده بود!

  • ۳۴۹
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan