رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

آخرین خداحافظی (۱۸)

  • ۱۷:۰۳

می دانستم دارم خواب میبینم. بالای سر جسم نیمه جانم کنار ساحل ایستاده بودم. جسد پدر و مادرم کمی آن طرف تر افتاده بود. درست همان طور که به خاطر می آوردم. مایکل و مرد میانسالی بالای سرم ایستاده بودند.

"آلیس! اون... !"

  • آروم بگیر کریستوف اون آلیس نیست.
  • چرا اون خودشه!
  • آلیس مرده. خیلی وقته! این امکان نداره!
  • یعنی تو میگی من دختر خودم رو نمی شناسم؟!
  • ببین این فقط یه دختر دبیرستانیه!

مایکل روی صورتم خم شد و با دقت نگاه کرد. بعد کمی که گذشت رو به جسد پدرم برگشت و گفت : " اون کوینه. اینم حتما دخترشه. دختر آلیس."
با اینکه می دانستم همه این ها خواب است، ذهنم کاملا هشیار بود.
کریستوف اصرار کرد : " اون خود آلیسه من شک ندارم!"
مایکل زیر لبی گفت : "پیر خرفت ! " بعد به سمت من برگشت و ناگهان به خود لرزید. مدتی  بی حرکت سر جای خود ایستاد و بعد با احتیاط جلوتر رفت. دستم را گرفت و نبضم را گوش کرد. گفت : "اون هنوز زنده س!"

ناگهان همه چیز تغییر کرد. چشمانم را باز کردم. روی چمن های سردی خوابیده بودم. پیراهن بلند و زیبای مشکی رنگی به تن داشتم. با وحشت سر جایم نشستم. درست وسط قبرستان جزیره بودم و بین دو قبر خوابیده بودم. خورشید در حال غروب بود. به زحمت ایستادم. انگار تمام روز را دویده بودم. کفش به پا نداشتم و از برخورد کف پاهایم با چمن سرد تمام تنم لرزید. خوب که دقت کردم توانستم اسم های حک شده روی دو قبر قدیمی را بخوانم. رابین گرین و آلیس گرین. خانواده ام. کمی آنطرف تر دسته ای از آدم ها در حال خارج شدن از قبرستان بودند. به تازگی شخصی را دفن کرده بودند. به سمتشان دویدم و به قبری که آنها چندی پیش بالای سرش ایستاده بودند رسیدم. سنگ قبر نو بود اما هیچ اسمی روی آن نوشته نشده بود. با حیرت سرم را بالا آوردم و به درب قبرستان نگاه کردم. آنها دیگر آنجا نبودند. رویم را که برگرداندم مایکل را دیدم که با کت و شلواری مشکی رنگ جلوی من ایستاده بود. بدون اینکه وحشت کنم چند بار پلک زدم. می دانستم که هنوز خواب میبینم. پرسیدم : "تو اینجا چیکار میکنی؟" در خواب هم همان لبخند مخصوصش را بر لب داشت. گفت: "بخاطر تو اومدم." با اخم نگاهش کردم. ادامه داد: "تو هیچ وقت نمی میری!" و به پایین نگاه کرد. دوباره به سنگ قبر نگاه کردم که این بار درشت و واضح روی آن نامی خودنمایی می کرد. نام من!

  • ۴۷۲

تمپ (۱۷)

  • ۱۸:۲۰

خوشحال بودم که خانم مولر هنوز به کتابخانه نیامده بود و این خوب بود. در این صورت مجبور نبودم یک بهانه ای جور کنم که چرا بجای اینکه سر کلاس باشم سرم را توی خرواری از روزنامه ها فرو کرده ام. از آخرین روزنامه ای که پیدا کرده بودم روز به روز و صفحه به صفحه تمام روزنامه ها را گشته بودم. هنوز چیزی دستگیرم نشده بود. انگار برای هیچ کس گم و گور شدن 17 نفر در این جزیره ی لعنتی مهم نبود! حتی دیگر خبری از پیدا کردن آن سگ های وحشی توی هیچ روزنامه ای چاپ نشده بود. این موضوع شدیدا آزاردهنده بود. اما باید حتما یک ستونی به این موضوع اختصاص داده باشند. بنابراین من هنوز نا امید نشده بودم. تمام ستون های کوچک و بزرگ روزنامه ها را نگاه میکردم که این از سرعت کارم کم می کرد اما نمی خواستم چیزی از زیر دستم در برود.
یک ساعتی میشد که بیهوده بین روزنامه ها غوطه ور بودم که یک خبر کوتاه در یکی صفحات روزنامه ی دو سال بعد از آن اتفاق پیدا کردم. "خانم و آقای پارکر هر دو دیشب سکته کردند". خانواده ی پارکر، یعنی پدر و مادر مایکل پارکر هر دو به طرز عجیبی سکته کرده بودند. اخم هایم در هم رفته بود و لب پایینی ام را داشتم می جویدم. این خبر بیشتر از اینکه غم انگیز باشد عجیب بود. گرچه بنظر هیچ کس نیامده بود. همه فکر میکردند که بخاطر غم از دست دادن پسرشان، فشار روحی زیادی به آنها وارد شده و سکته کرده اند. اما اگر از کسی بپرسید که نیمی از خانواده اش بعلت سکته فوت کرده اند، این توجیه را به راحتی نمی پذیرد. آن صفحه را از بقیه صفحات جدا کردم و به کارم ادامه دادم. در روزنامه ای با تاریخ تقریبا 8 ماه بعد از این خبر، خبری که می خواستم را پیدا کردم. مایکل پارکر بعد از نزدیک 3 سال به خانه بازگشته بود. او در مورد اینکه کجا بوده با کسی صحبت نکرده بود. پلیس برای تحقیق در مورد 16 پسر دیگر از او بازجویی کرده بود. اما او نمی دانست که 16 پسر دیگر کجا بودند. نهایتا پلیس علتی برای نگه داشتن مایکل پیدا نکرده بود و مجبور شده بود او را آزاد کند. در روزنامه های بعد نیز چیز مهمی در مورد این مفقود شدن دسته جمعی نوشته نشده بود. وقتی سرم را بالا آوردم ساعت حدود 10 صبح بود. اگر می جنبیدم به کلاس بعدی می رسیدم. تا همین جا هم خیلی چیز ها فهمیده بودم.

  • ۴۸۴

تصمیم (۱۶)

  • ۱۹:۲۹

سکوتی طولانی بینمان برقرار شد. جسیکا منتظر بود من واکنشی نشان بدهم ولی من مطمئن نبودم باید چه واکنشی داشته باشم. فهمیدن اینکه در تمام این مدت کسی که فکر میکردی مادرت است، در واقع مادرت نیست، آنهم بعد از مرگش یک مقدار پیچیده بود. احساسات مختلفی به طور ناگهانی هجوم آوردند. خشم، غم، گیجی و سردرگمی. نهایتا خشم به همه ی آنها غلبه کرد. سعی کردم به ولوم صدایم مسلط باشم. در حالیکه به سختی لرزش صدایم را میشد تشخیص داد گفتم: همه چیز رو برایم تعریف کن. اما بهم دروغ نگو. جسیکا هم بدون تلف کردن وقت همه چیز را تعریف کرد: رزی من نمی تونم حست رو درک کنم اما می دونم خیلی برات شنیدن اینها سخته. من واقعا متاسفم که تو باید در آخر اینها رو از زبون من بشنوی. کوین و آلیس از دوران دبیرستان عاشق هم بودن. عشقشون باعث حسادت خیلی ها بود. اما اونها نهایتا ازدواج کردن و خیلی زود بچه دار شدن. یک پسر به اسم رابین. برادرت. آلیس دیوانه وار رابین رو دوست داشت بطوریکه گاهی کوین هم حسودی ش میشد! وقتی رابین دو ساله بود یک روز نزدیک غروب آفتاب از در خونه بیرون میره و کنار پیاده رو شروع به بازی میکنه. آلیس هم از پنجره مواظبش بود. تا اینکه ناگهان یک ماشین که سرعت خیلی زیادی داشت از کنترل خارج میشه و وارد پیاده رو میشه و رابین رو زیر میگیره. یه عده دختر نوجوان پشت فرمون بودن. آلیس حتی مهلت پیدا نمی کنه که از جاش تکون بخوره. در یک چشم به هم زدن رابین جونشو از دست میده. دختر ها هم فرار میکنن. این جریان همونیه که توی روزنامه نوشته شده. بعد از اون آلیس دیگه هرگز مثل قبلش نشد. کوین خیلی تلاش کرد تا اونو دوباره خوشحال کنه ولی اون کاملا افسرده شده بود. مدام خودش رو سرزنش میکرد که چرا با رابین بیرون نرفته. تا اینکه آلیس تو رو حامله شد. اون موقع بود که یک مقدار از افسردگی ش کم شد و به نظر میرسید که دوباره زندگی شون روی روال افتاده. اما از بخت بد آلیس موقع زایمان از دنیا رفت. کوین هم این همه فشار روحی رو نمی تونست تحمل کنه. خیلی به ما اصرار کرد که از جزیره بریم اما خب ما همه ی زندگی مون اینجا بود. بنابراین اون یه روز بدون خداحافظی تو رو برداشت و به تمپ رفت و چند وقت بعد هم خبردار شدیم که با شارلوت ازدواج کرده. آلیس کسی بود که تو رو بدنیا آورد رزی. اما شارلوت کسیه که برات مادری کرده.

  • ۴۳۶

مادر ( ۱۵)

  • ۲۲:۴۱

بدون هیچ حرفی همان راهی که آمده بود را برگشت. من هم بلند شدم و خودم را به اتاق خوابم رساندم. روی تختم نشستم و به حرف های مایکل فکر کردم. نمی دانستم چقدر از حرفهای مایکل جدی بود و چقدرشان هم سرکاری. احتمالا می خواست سرکارم بگذارد و بعدا به ریشم بخندد. از او اصلا بعید نبود. اما من می توانستم جدیتش را از روی خطوط گونه و پیشانی اش بخوانم. بنظر نمی رسید با من شوخی داشته باشد. عجیب تر اینکه نمی توانستم هیچ ربط منطقی بین افسانه ای که برایم تعریف کرد و مرگ پدر و مادرم پیدا کنم.

صبح روز بعد فقط با یک انگیزه خودم را از رخت خواب کندم. آن هم مصاحبه گروه موسیقی مدرسه بود. یک پیراهن آبی و سفید پوشیدم و موهایم را بالای سرم محکم بستم. گیتارم را برداشتم و پله ها را دو تا یکی تا طبقه پایین رفتم. جسیکا توی آشپزخانه بود و صبحانه را آماده می کرد. سرش را بالا آورد و با تعجب مصنوعی گفت: اون چیه رو صورتت ؟! دم آشپرخانه بودم. یک لحظه ایستادم و با ترس دستم را روی صورتم کشیدم. نکند سوسکی یا عنکبوتی ... ؟ با حالت چندش گفتم: چیه؟!! جسیکا زد زیر خنده و گفت: اون لبخند رو میگم که روی صورتته! نیشم دو برابر قبل باز شد!

  • ۸۳۳

موجودات شب (۱۴)

  • ۰۷:۴۸

جسیکا انگار که یکه خورده باشد. سکوت کرد و پس از چند ثانیه کوتاه گفت: فکر نکنم. کسی به ذهنم نمی رسه! و املتی که درست کرده بود را توی ظرف ریخت و مرا مجبور به خوردن صبحانه کرد. اصلا میل نداشتم. تمام فکرم مایکل و آن تصادف لعنتی بود. جسیکا که انگار تازه توجهش جلب شده باشد هین بلندی کشید و گفت: چقدر پای چشمات گود افتاده!!
زود به مدرسه رفتم. نمی خواستم دوباره مایکل را وسط حیاط ببینم. توی کلاس نشستم و تا بچه ها پیدایشان شود حسابی به این موضوع فکر کردم. یعنی ممکن بود که مایکل قاتل نباشد؟ گلن و کلیفورد زودتر از بقیه آمدند. تا مرا دیدند به سمتم آمدند. گلن گفت: دیروز کجا غیبت زد؟ کلیفورد گفت: استلا همه جا دنبالت می گشت! من جواب دادم: هنوز چیزی معلوم نیست بچه ها... ولی فکر کنم قاتل پدر و مادرم رو پیدا کرده باشن. هر دو نفرشان ساکت شدند. نهایتا گلن سکوت را شکست و گفت: متاسفم رزی... حتما حسابی بهت فشار اومده...
لبخندی از روی تشکر زدم. نمی خواستم اعتراف کنم اما هنوز نتوانسته بودم تصادف و پدر و مادرم را فراموش کنم. البته می دانم هرگز فراموش نخواهم کرد اما هنوز اولین دغدغه ذهنی ام همین موضوع بود. با اینکه تلاش کرده بودم که روال سابق زندگی ام را پیش بگیرم اما هنوز هم ذهنم تمرکز نداشت. 

آن روز مثل همیشه نیم ساعت پیش الکس بودم. از کابوس های واقعی ام برایش گفتم. او فقط چند تا توصیه در همین مورد کرد و از دفترش بیرون زدم. قبل از اینکه زنگ کلاس بخورد استلا را دیدم. او خیلی هیجان زده به سمتم آمد و گفت: کجا بودی؟ زود باش بیا باید یه چیزی نشونت بدم! و دستم را گرفت و مرا دنبال خودش از پله ها پایین کشاند!

  • چی شده استلا حرف بزن آخه!
  • فقط صبر کن باید ببینی!
  • آخر از دست تو خل میشم!

فقط خندید. طبقه ی همکف جلوی یک بورد ایستادیم. پرسیدم: خب؟ استلا دست به سینه و خشنود به بورد اشاره کرد. چشم غره ای رفتم و یه قدم به جلو رفتم تا دلیل این همه هیجان او را بفهمم. کاغد بزرگ سفیدی روی بورد چسبانده بودند که می گفت: " جهت ثبت نام در انجمن های فعال مورد علاقه ی خود به آدرس وب سایت مدرسه مراجعه کنید " زیر آن هم یک سری توضیحات نوشته بود و بعد لیست انجمن ها فعال را چسبانده بودند. سریع از روی اسم ها می گذشتم تا اینکه دلیل هیجان استلا دستگیرم شد! انجمن موسیقی دبیرستان جزیره ! زیر لبی گفتم: اوه ! استلا! به سمتش برگشتم و گفتم: اصلا یادم رفته بود! ممنون!! خوش حال بودم که استلا این بورد را نشانم داده بود وگرنه تا آخر سال هم متوجه بورد اعلامیه ها نمی شدم! استلا با هیجان گفت: حرفشم نزن! با مت صحبت کردم. اون گفت که تو باید بصورت اینترنتی برای انجمن موسیقی ثبت نام کنی و تا برات یک روز مصاحبه مشخص کنن و توی اون روز برای دو تا گروه موسیقی مدرسه می نوازی تا هر کودوم که ازت خوششون اومد بهت دعوت همکاری بدن! با خوشحالی استلا را بغل کردم و تشکر کردم.

  • ۷۹۵
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan