رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

اسلیم جیم (۲۹)

  • ۰۲:۳۶

بدون اینکه به کریستف از توافقم با دختر ابلیسش بگویم، او را سوار ماشینم کردم و به سمت مدرسه رفتیم. زنگ تفریح بود و خیلی ساده تر از چیزی که انتظارش را داشتم رزی را پیدا کردم. البته او مرا پیدا کرد. سالم و سرحال بود. این یعنی هنوز هیچ چیز نمیدانست! الکس که همچنان توی مغز من میپلکید متوجه شد که کریستف داخل ماشین است. خیالش راحت شد و از توی کله من بیرون رفت. من فقط میخواستم رزی را از آن زن دور کنم. بنابراین به او پیشنهاد دادم که چند کلاسش را بیخیال شود. راضی شده بود و با من تا دم ماشین هم آمد. اما بعد ناگهان آشفته شد، دستش را از توی دستم بیرون کشید و بی قرار به سمت مدرسه دوید! من فقط حیرت زده نگاهش کردم! نه من و نه شانزده گرگ دیگری که همراه من این صحنه را میدیدند متوجه علت این کارش نشدیم. اما روز بعد که پلیس در کافی شاپ مرا دستگیر کرد و به ساختمان پلیس جزیره برد و در آنجا در مورد تصادف رزی گرین بازجویی کرد؛ فهمیدم که رزی فکر کرده که ماشین من همان تراک قرمزی ست که آنها را از روی پل به پایین پرت کرده است. عالی شد!

  • ۶۳۰

شکارچی (۲۸)

  • ۲۲:۵۱

موبایلش را جایی در جنگل انداخته بود. یکی از پسر ها پیدایش کرده بود. اول فکر کردم برای پس گرفتن موبایلش آمده است. اما بعد فهمیدم که او مرا شناخته است! متوجه شده بود که من او را از آب بیرون کشیده بودم و حالا برگشته بود تا از من بازجویی کند. فکر اینجایش را نکرده بودم. با مورد باهوشی طرف بودم. اما من آشفته تر و درگیر تر از آن بودم که بتوانم جواب سوالاتش را درست و حسابی بدهم. دیشب همه مدت با بچه ها درگیر کریستف و بعد شکارچی ها بودیم. چیزهایی را اعتراف کرده بود که هرگز به فکرمان خطور نمیکرد. عجیب گرسنه بودم. چند روزی چیزی نخورده بودم و حسابی احساس ضعف میکردم. بچه ها هم کم و بیش همینطور بودند. کنترلشان سخت شده بود. باید همین امشب به شکار میرفتیم. بیشتر از اینکه بتوانم به رزی فکر کنم ذهنم درگیر حرف های کریستف بود و نمیدانستم باید با او چکار کنم. احمق تر از آن بنظر میرسید که خائن باشد اما یک جای کار میلنگید.

  • ۷۴۹

هرماینی (۲۷)

  • ۰۳:۳۴

در را بستم و دستانم را روی پیشخون گذاشتم. موضوع پیچیده تر از آن بود که بتوانم تنهایی از آن سر در بیاورم. کریستوف هنوز سر و کله اش پیدا نشده بود. مردیث چند بار سرم غر زد اما من بیشتر حواسم روی ضربان قلب یک شخص خاص بود. البته به راحتی روی مکالمات میزشان هم تمرکز کرده بودم:

  • چی شده رزی؟ چرا تو خودتی؟
  • چیزی نیست گلن فقط یه کم خسته ام.
  • اوه! خب پس شاید بهتر باشه همه به خونه بریم روز طولانی داشتی...
  • نه! من حالم خوبه! یه کم قدم بزنم حالم خوب میشه.

میخواست قدم بزند! با وجود گرگینه های گرسنه که بین درختان جنگل پرسه میزنند اصلا فکر خوبی نبود! ولی خب من آنها را تحت کنترل داشتم چه مشکلی می توانست پیش بیاید؟ در هر صورت از کلبه بیرون آمدم و با فاصله بسیار زیاد از او تعقیبش کردم. خودم هم مطمئن نبودم چرا. شاید چون او بیشتر از چیزی که واقعیت داشت ضعیف بنظر میرسید و یا شاید هم فقط درماندگی بود. درماندگی از اینکه حرکت بعدی ام باید چه باشد و اصلا چگونه باید سر صحبت را با دختر آلیس باز کنم! دختر کسی که مرا به این روز انداخته بود. و البته شانزده پسر دیگر که شاید هرگز نتوانند از این وضعیت خلاص شوند. در همین فکرها بودم که صدای قلب دیگری توجهم را جلب کرد. صدای قلب یک گرگینه! خیلی نزدیک بود و البته از دسته من نبود. فقط یک گزینه باقی می ماند: کریستوف! حتما پیام مرا دریافت کرده بود و برای کمک آمده بود. کمی سریع تر حرکت کردم و خودم را به رزی نزدیک تر کردم. چیزی که میدیدم خوب نبود. کریستوف در هیبت یک گرگ قهوه ای بسیار بزرگ و پیر که به آرامی به رزی نزدیک میشد. نمی خواستم خودم را نشان دهم. کریستوف از بین سایه ها و از بین دو درخت پیر (مثل مغز خودش!) پا به نور گذاشت و درست روبروی رزی قرار گرفت! لعنتی! او اولین قانون ما را زیر پا گذاشته بود: در جزیره دیده نشو!

  • ۴۷۷
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan