رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

طعم وحشت - قسمت آخر

  • ۰۰:۵۹

(انتهای پست را مطالعه کنید)

داغی خوشایند دستانی که دور شانه‌ام حلقه زده بودند، باعث شد چشمانم را باز کنم. در همان لحظه می‌دانستم چشمانم چه چیزی را خواهد دید اما نمی‌دانستم که آمادگی‌اش را دارم یا نه. با این حال وقتی گرمای بدنش به استخوان‌هایم رسوخ کرد آرامش عجیبی به من دست‌داد. پلک‌هایم با سنگینی از هم فاصله گرفتند و او آن‌جا بود. بالای سر من. با چشمان خسته و نگرانش مستقیم به چشمان من خیره شده بود. انگار می‌توانست تا اعماق وجودم را ببیند. شاید اگر شرایط جور دیگری بود تا ابد در همان وضعیت می‌ماندیم. سرم سوت می‌کشید و صدای اطراف برایم گنگ و نامفهوم بود. زیر لبی نامش را صدا زدم. چشمانم نیمه باز بود. با وجود سرگیجه‌ای که به نظر می‌رسید در حال محو شدن است سعی کردم از جایم بلند شوم. او هم نفسی از سر آسودگی کشید:"حالت خوبه رزی؟!" دستانم را گرفت و کمکم کرد بایستم. صدای اطراف در حال عادی شدن بود. هنوز دستانم را رها نکرده بود. بی اختیار سرم را به سمت گرگینه‌ای که کشته شده بود چرخاندم. دوباره احساس عذاب وجدان شدیدی کردم. به مایکل نگاه کردم. داشت به جایی که چشمانم چند ثانیه پیش خیره شده بود، نگاه می‌کرد. در همان لحظه سرش را چرخاند و نگاهمان در هم گره خورد. این بار نگرانی جایش را به اندوه داده بود. به اندازه کافی او را می‌شناختم که بدانم حالا در پشت چشمانی که به من خیره شده است، شخصی در حال عزاداری است. او مرا مقصر می‌دانست. می‌توانستم حس کنم. حتی اگر این‌طور نبود، من نمی‌توانستم خودم را ببخشم. بغض وحشتناکی به گلویم هجوم آورد. به زحمت جلوی اشک‌های خائنم را گرفتم. دستانم را بالاخره رها کرد. دلم می‌خواست به او بگویم که چقدر متاسفم. اما تاسف من چه فایده‌ای داشت؟ برای هر چیزی یک وقت مشخص وجود دارد. زندگی. مرگ. و برای بعضی تصمیم‌ها فرصت مجددی درنظر گرفته نشده است. تصمیم من جان یک گرگینه را گرفته بود. من جان یک گرگینه را گرفته بودم و هیچ مقدار از تاسف و عذرخواهی نمی‌توانست مرگ را تبدیل به زندگی کند.

  • ۷۶۳

روز موعود (۳۴)

  • ۰۷:۲۷

به نرمی کوسنی که برای نمایش قدرتم انتخاب کرده بودم را، پس از چند دقیقه پرواز، روی مبل کنار بقیه کوسن ها گذاشتم. تازه آن موقع بود که متوجه شدم الکس با حیرت به من نگاه میکند و لبخند میزند. لبخندی که آدم دوست دارد روی لب مربی‌اش ببیند. من هم لبخند دندان نمایی تحویلش دادم.

  • رزی... چطور؟

شانه بالا انداختم. فکر کردم شاید در آن لحظه که از ترس نمیتوانستم درست فکر کنم، ناخودآگاه جادو را از اعماق به روی پوسته کشیده بودم. هرچند مطمئن نبودم. وقتی داستان را برای الکس تعریف کردم، او حسابی برآشفته شد. اصلا انتظارش را نداشتم. نگران شدم. پرسیدم:"چرا خوشحال نشدی؟"

  • اوه چرا خوشحال شدم باور کن ... فقط... امیدوارم بودم مجبور نباشی خارج از خونه از جادو استفاده کنی.
  • چرا؟
  • مهم نیست فراموشش کن! باید حالا قوی تر از قبل تمرین کنیم!

احساس گناهی که بخاطر تمرین جادو در مدرسه به من دست داده بود، با هیجان بیش از حدی که الکس نشان میداد فورا محو شد.

  • اینطور که من متوجه شدم تو یه سد دفاعی ساختی! این عالیه! میتونیم در برابر گرگینه ها از سد دفاعی تو استفاده کنیم. اما باید خیلی تمرین کنیم تا سد نفوذناپذیری داشته باشیم.
  • اما من دلم میخواد حمله کنم!
  • باید باهات مخالف کنم. احتمالا وقت زیادی نداریم. برای همین بیا هر کودوم روی چیزی که توش بهتریم تمرکز کنیم.
  • ۶۶۷
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan