رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

آلیس (۱۳)

  • ۱۳:۰۱

یک تراک قرمز رنگ قدیمی جلوی رویم بود که باعث شد تمام موهای تنم سیخ شود. مایکل در ماشین را باز کرد و گفت: چرا نمیای؟ خشکم زده بود. فکرم کار نمی کرد. یک قدم به عقب برداشتم و زیر لبی گفتم: این یه تراک قرمزه ... مایکل متوجه لرزش صدایم شده بود. یک قدم به سمتم برداشت و گفت: چیزی شده؟ پرسیدم: این مال توئه؟ مایکل اخمی کرد و گفت: رزی بگو چی شده آخه لعنتی! یعنی همه ی این مدت بازی ام داده بود؟ این همان تراک قرمز بود؟! اما چرا باید مایکل یک تراک قرمز داشته باشد و اتفاقا کسی که مرا نجات میدهد همان مایکل باشد که البته راجع به همراهش در آن شب حادثه دروغ هم میگوید و جسیکا و الکس هم هر دو نسبت به او احساس خوبی ندارند؟ این همه تقارن اتفاقی بود؟ اشک گوشه ی چشمانم حلقه زد. مایکل با تعجب به من نگاه میکرد. با کلافگی دستی توی موهایش کشید و گفت: رزی داری منو میترسونی بخاطر خدا حرف بزن! اما من نمی توانستم حرف بزنم. می دانستم که اگر دهانم را باز کنم بجای کلمه از آن صدای ضجه بیرون می آید. خودم را نگه داشته بودم که شکستن من را نبیند. نمی خواستم بیشتر از این، از این بازی کثیفی که راه انداخته بود لذت ببرد. باید زودتر پیش جسیکا می رفتم و همه چیز را می گفتم. بلافاصله پشتم را به او کردم و با تمام سرعت به سمت ساختمان مدرسه دویدم. الکس توی لابی پرسه می زد. با شدت در ساختمان را باز کردم و همانطور که هق هق گریه ام کل ساختمان را برداشته بود به سمت الکس دویدم. خودم را در آغوشش انداختم. او که نمی دانست جریان از چه قرار است با چشمهایی گرد و متعجب مرا در آغوش گرفته بود و سعی می کرد آرامم کند. «رزی چی شده؟!» از بین هق هق هایم جواب دادم: «اون یه تراک قرمز داره ... مطمئنم که همون تراکه» الکس مرا از آغوشش بیرون کشید و دست هایش را روی شانه هایم گذاشت و مستقیم توی چشمانم زل زد و با حیرت گفت: «یه بار دیگه حرفتو تکرار کن!» انگار که باورش نشده باشد. همه ی حرف هایم را شنید و مرا به سمت ماشین برد. دستم را گرفته بود و مرا دنبال خودش می کشید. وارد حیاط که شدیم دیدم مایکل هنوز کنار تراکش تکیه داده است. با دیدن ما صاف ایستاد. نمی خواستم ببینمش. با بهت ما را نگاه میکرد. از همان فاصله هم می توانستم نفرتش از الکس را توی چشمانش ببینم. معلوم بود که باید متنفر باشد! کسی که بتواند اینطوری آدم بکشد چه جور جانوری ست؟ احساسی جز نفرت هم می تواند داشته باشد؟ یک قدم به سمت ما برداشت اما الکس با سرعت بیشتری به سمت ماشینش رفت. یک ولوی قدیمی خاکستری. مرا روی صندلی نشاند و قبل از آنکه مایکل بتواند حرکتی بکند از پارکینگ مدرسه خارج شد. دیدن جاده و ماشین حالم را بدتر کرده بود. شیشه را پایین داده بودم و سرم را گذاشته بودم روی لبه ی پنجره. الکس سکوت را شکست و گفت: باید سریع تر به پلیس اطلاع بدیم. حرفی نزدم. او داشت مرا مستقیم به خانه می برد. اگر وضعیت عادی بود حتما می پرسیدم که آدرس خانه ما را از کجا بلد است. اما وضعیت اصلا عادی نبود و مغز من هم بهتر از یک پنگوئن کار نمی کرد. 

 

جسیکا اصلا منتظر من و الکس نبود. تصورش را هم نمی کرد که چی چیزی قرار است بشنود. با بی تابی گفت: «رزی تو مطمئنی؟ وای من از اولشم از مایکل خوشم نمیومد. معلوم بود یه ریگی به کفشش داره . اصلا اون شب که تو رو آورد یه لحظه هم شک نکردم . ولی آخه چرا تو رو باید نجات بده؟ مرض داره مگه که اول بندازتت تو آب بعدم نجاتت بده؟! وای سرم داره منفجر میشه! » نفسش تمام شد. بنابراین نفسی گرفت و آمد که دوباره شروع کند که الکس گفت: خانم گرین، شما این تحقیقات رو به پلیس بسپارین. من مطمئنم که اونا علت خوبی برای همه ی این اتفاقا پیدا می کنن. یک ساعت بعد من و جسیکا توی اداره ی پلیس نشسته بودیم و من در حال گزارش وقایع بودم. چند بازپرس سوال پیچم کردند. اینکه از کجا مطمئنم که  این همان تراک است. یا پلاک ماشین را تشخیص داده ام یا آثار تصادف را دیده ام ؟ من اصلا به هیچ کدام از این ها توجه نکرده بودم و فقط اصرار داشتم که «من مطمئنم این همون تراکه!» بازپرس، رئیس پلیس مندز بود. خیلی مهربان و با حوصله با منِ لجباز برخورد کرد و نهایتا گفت: خب شما خانوما میتونید برید خونه. ما از همین حالا تحقیقاتمونو شروع می کنیم و شما رو در جریان میذاریم.  و ما به سمت خانه رفتیم. نه من و نه جسیکا آنقدر حالمان خوب نبود که حوصله ی صحبت کردن را داشته باشیم. یک راست به اتاق هایمان رفتیم. اما من مطمئن بودم که خواب به سراغ هیچ کداممان نمی آید.

 

با چشمانی باز به سقف خیره شده بودم و به همه چیز از لحظه ی ورودم به جزیره فکر میکردم. خدایا مایکل مرا چطور بازی داده بود؟ ماجرا را توی ذهنم باز سازی کردم. مایکل تراکش را به ماشین ما می کوبد. پدر و مادرم را می کشد و مرا نجات می دهد. بعد هم سعی می کند با من دوست شود. یک چیزی این وسط بود که من نمی دانستم و مایکل میدانست. برای همین هم می خواست که از شر پدر و مادرم خلاص شود تا بتواند راحت به من نزدیک شود. اما چرا اینقدر کودن بود که با همان تراک قرمز رنگ به سراغ من بیاید؟ حتی رنگش را هم عوض نکرده بود! یعنی اینقدر پخمه بود که متوجه این موضوع نشود که حتی اگر چیزی هم ثابت نشود، من دیگر به او اعتماد نخواهم کرد؟ اما بنظر خیلی زرنگ تر از این حرف ها می آمد. هرچه بیشتر فکر می کردم بیشتر کلافه می شدم. چشمانم را بستم و سعی کردم که به چیزهای خوب فکر کنم. به خاطرات خوب. به اولین روزی که توانستم یک قطعه کوتاه را با گیتار آبی ام بنوازم و لبخند مادرم و تشویق های پر سر و صدای پدرم... با این فکر ها لبخندی کم رنگ روی لبانم جای گرفت. در حال خواب و بیداری بودم که ناگهان صدای تنفس شخص دیگری را کنار گوشم احساس کردم. با وحشت از جا پریدم. کنار تختم را نگاه کردم. در آن تاریکی چیزی دیده نمی شد اما صدای تنفسی سنگین به وضوح شنیده میشد. چراغ کنار تختم را روشن کردم . صدا قطع شد. با ترس و لرز از جایم بلند شدم و زیر تخت را نگاه کردم. چیزی نبود. حتما خیالاتی شده بودم. برگشتم به سمت در تا بروم یک لیوان آب بخورم که هیکل سیاه و بزرگی را جلوی در دیدم! از وحشت سرجایم خشکم زد و لال شده بودم. صدای کلفت و بی قواره ای گفت: « تو باید کمکم کنی آلیس...». صدای همان مردی بود که شب حادثه با مایکل بود! بالاخره توان به جانم برگشت و فریاد زدم.

 

همانطور که صدای فریاد خودم توی گوشم سوت می کشید از خواب پریدم. روی قالیچه وسط اتاقم خوابیده بودم. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود: دیشب! از اتاق بیرون پریدم و از روی پله ها پرواز کردم و توی آشپزخانه جسیکا را پیدا کردم. «اوه جسیکا! دیشب...» هنوز با فکر صدای تنفس سنگین و نامرتبش موهای پشت گردنم سیخ می شد. جسیکا گفت: آره منم نتونستم بخوابم. گفتم: پس چرا نیومدی کمک؟! جسیکا گفت: چی؟ در مورد چی حرف می زنی؟!  یعنی صدای فریادم را نشنیده بود؟ با تعجب نگاهش کردم. حتما باز دوباره کابوس دیده بودم. اما این یکی خیلی واقعی تر از قبلی ها بود. سکوت کردم. جسیکا گفت: باز هم کابوس دیدی؟ با سر تصدیق کردم. گفت: با اتفاقای دیروز چیز عجیبی هم نیست. اما برای من چیزی بیشتر از یک کابوس به نظر می رسید. به جای همه ی دغدغه هایی که تو سرم بود و می خواستم بیرون بریزمشان پرسیدم: تو کسی به اسم آلیس می شناسی؟

  • ۶۷۳
شازده کوچولو

تفاوت‌ رمان‌های خارجی با ایرانی‌ها در یک چیز کاملا مشخصه. موردی که در رمان شما هم دیده نمیشه.  در رمان‌های خارجی، تار و پود داستان با مسایل علمی و فلسفی بافته شده. همچنین در رمان‌های خارجی معمولا عمق خاصی حس میشه که در قالب رمانهای ایرانی دیده نمیشه.
ممنونم از نظرتون. اما بنظر بنده توی رمان های خارجی هم مسایل علمی و فلسفی لزوما جایگاهی ندارن. در واقع جدا از اینکه رمان ایرانیه یا خارجی و بسته به مهارت و هدف نویسنده رمان میتونه عمق بگیره یا کاملا سطحی باشه.
پاراگراف .
سلام
من شما رو لینک کردم اگه امکان داره شما هم لینک کنید.ممنون
دکتر سین
گره‌افکنی و تعلیقی که به‌وسیله‌ی دیالوگ‌ها، موقعیت‌ها و عکس‌العمل‌ها توی این قسمت‌ها از داستان ایجاد شده، «تا حدودی» ناملموس و باورناپذیره؛ یعنی از نظر منطقی نمی‌شه با شخصیت اصلی داستان اون طور که باید هم‌زادپنداری کرد. هرچند که باید منتظر موند؛ الان برای قضاوت خیلی خیلی زوده.
منتظر ادامه هستیم... :)
ممنونم از نظرتون :)
ویـرگول :)
ووووی ازین رمان خارجی ها ^-^
خخخخخخخ
Saleh Ahmadi
... Waiting 
یه خورده بیشتر صبر کنین 
سرباز جامانده
بقیه اشششششش
صببببر
Saleh Ahmadi
بابا بیا بقیشو بذار دیگه
مُرررردیم
میام .... صبر پیشه کنید !
سرباز جامانده
:-/ تیر شد دیگ
آمدم .... !
سرباز جامانده
دوستان صلواتی ختم کنید.صاحابش اومد.آقا بیاین بقیه اش رو بذارید ببینیم تهش رزی ب کجا رسید
:))))))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan