رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

تمپ (۱۷)

  • ۱۸:۲۰

خوشحال بودم که خانم مولر هنوز به کتابخانه نیامده بود و این خوب بود. در این صورت مجبور نبودم یک بهانه ای جور کنم که چرا بجای اینکه سر کلاس باشم سرم را توی خرواری از روزنامه ها فرو کرده ام. از آخرین روزنامه ای که پیدا کرده بودم روز به روز و صفحه به صفحه تمام روزنامه ها را گشته بودم. هنوز چیزی دستگیرم نشده بود. انگار برای هیچ کس گم و گور شدن 17 نفر در این جزیره ی لعنتی مهم نبود! حتی دیگر خبری از پیدا کردن آن سگ های وحشی توی هیچ روزنامه ای چاپ نشده بود. این موضوع شدیدا آزاردهنده بود. اما باید حتما یک ستونی به این موضوع اختصاص داده باشند. بنابراین من هنوز نا امید نشده بودم. تمام ستون های کوچک و بزرگ روزنامه ها را نگاه میکردم که این از سرعت کارم کم می کرد اما نمی خواستم چیزی از زیر دستم در برود.
یک ساعتی میشد که بیهوده بین روزنامه ها غوطه ور بودم که یک خبر کوتاه در یکی صفحات روزنامه ی دو سال بعد از آن اتفاق پیدا کردم. "خانم و آقای پارکر هر دو دیشب سکته کردند". خانواده ی پارکر، یعنی پدر و مادر مایکل پارکر هر دو به طرز عجیبی سکته کرده بودند. اخم هایم در هم رفته بود و لب پایینی ام را داشتم می جویدم. این خبر بیشتر از اینکه غم انگیز باشد عجیب بود. گرچه بنظر هیچ کس نیامده بود. همه فکر میکردند که بخاطر غم از دست دادن پسرشان، فشار روحی زیادی به آنها وارد شده و سکته کرده اند. اما اگر از کسی بپرسید که نیمی از خانواده اش بعلت سکته فوت کرده اند، این توجیه را به راحتی نمی پذیرد. آن صفحه را از بقیه صفحات جدا کردم و به کارم ادامه دادم. در روزنامه ای با تاریخ تقریبا 8 ماه بعد از این خبر، خبری که می خواستم را پیدا کردم. مایکل پارکر بعد از نزدیک 3 سال به خانه بازگشته بود. او در مورد اینکه کجا بوده با کسی صحبت نکرده بود. پلیس برای تحقیق در مورد 16 پسر دیگر از او بازجویی کرده بود. اما او نمی دانست که 16 پسر دیگر کجا بودند. نهایتا پلیس علتی برای نگه داشتن مایکل پیدا نکرده بود و مجبور شده بود او را آزاد کند. در روزنامه های بعد نیز چیز مهمی در مورد این مفقود شدن دسته جمعی نوشته نشده بود. وقتی سرم را بالا آوردم ساعت حدود 10 صبح بود. اگر می جنبیدم به کلاس بعدی می رسیدم. تا همین جا هم خیلی چیز ها فهمیده بودم.

گلن، استلا و کلیفورد حسابی سوال پیجم کردند که کجا بودم و چرا دیر کرده ام. بهانه آوردم که خواب مانده بودم. گرچه بنظر نمی آمد هیچ کدامشان باور کرده باشند و مرا گیج و گنگ نگاه میکردند تا اینکه استلا گفت: "ولی من خودم صبح دیدمت که به سمت کتابخونه میرفتی!"  لعنتی! گندش حسابی در آمده بود. کمی من من کردم و وقتی دیدم هیچ حرفی برای گفتن ندارم گفتم: ببخشید بچه ها باید برم دستشویی! و فورا از جمعشان جدا شدم. اینکه در مدرسه دوست هایی داشته باشی که هوایت را داشته باشند خیلی خوب است و اینکه مجبور باشی به آنها دروغ بگویی خیلی بد. نمی توانستم به هیچ کدامشان جریان را بگویم. نمی توانستم راستش را بگویم و این برای خودم خیلی دردناک بود. اما چاره ای هم نداشتم. حقیقت نصفه نیمه ای که خودم هم هنوز کشف نکرده بودم به طرز خوفناکی خطرناک بنظر می آمد. نمی توانستم آنها را هم درگیر کنم. به این فکر کردم که پیش الکس بروم و به او بگویم. اما اگر این موضوع واقعا خطرناک بود نمی توانستم هیچ کس را درگیر این ماجرا کنم. حتی جسیکا. مخصوصا اینکه هنوز نمی توانستم به او اطمینان کنم. خیلی چیز ها بود که او از من پنهان میکرد. احساس تنهایی می کردم. کلاس آخر را هم به زحمت پشت سر گذاشتم و بلافاصله قبل از اینکه دوباره کسی از من چیزی بپرسد به سمت خانه رفتم.

جسیکا خانه نبود. آخر هفته بود و من می خواستم فکری که مدت ها در سر داشتم را عملی کنم. فوری لپ تاپ جسیکا را از روی میز آشپزخانه برداشتم و وارد سایت فرودگاه سیاتل شدم. جزیره مِرد فرودگاه بسیار کوچکی داشت که فقط هواپیما های یک و دو نفره و هواپیماهای مسافربری کوچک در آن رفت و آمد داشتند و معمولا پرواز خاصی از آنجا صورت نمی گرفت.  به بخش رزرو بلیط رفتم. از شانس من همان شب یک پرواز مستقیم تا تمپ و شب بعدش هم پرواز برگشت انجام میشد. تا سیاتل راه زیادی نبود اما باید جسیکا من را تا فرودگاه می رساند. جسیکا قیم قانونی من محسوب میشد و شاید اجازه نمی داد که من به تمپ برگردم. اما واقعا دلم برای کارا تنگ شده بود و خیلی وقت بود که داشتم فکر میکردم که در یک موقعیت مناسب به تمپ برگردم و بعضی وسایلم را از خانه قبلی مان که الان حتما تار عنکبوت هم بسته بود به جزیره بیاورم. شاید جسیکا مخالفت میکرد اما بعد از ناراحتی که اخیرا پیش آمده بود احتمال داشت که قبول کند. فقط یک روز به آنجا می رفتم و فورا هم بر میگشتم. کسی نمی مرد! بنابراین با همه تردید هایی که داشتم روی دکمه ی رزرو کلیک کردم و یک بلیط رفت و برگشت برای خودم رزرو کردم. جسیکا کارت خریدش را به من داده بود تا اگر چیزی لازم داشتم با آن بخرم. این قطعا خرج بسیار سنگینی بود که روی دستش گذاشته بودم و حتما حسابی کفری می شد. با این فکر لبخند شیطانی روی لب هایم نقش بست. انگار با این کار می خواستم پنهان کاری اش را تلافی کنم.

دو ساعت بعد وقتی جسیکا خسته به خانه برگشت، چمدان من را آماده جلوی در دید. حسابی جا خورد. برایش توضیح دادم که برنامه ام چیست. کلی داد و بی داد کرد و عصبانی شد. نمی خواست اجازه بدهد که بروم. "تو با خودت چی فکر کردی؟! یه دختر 17 ساله می تونه تنهایی به مسافرت بره؟ فکر کردی من بهت اجازه میدم؟" با لحنی بی تفاوت گفتم : "جسیکا بهتره خونسرد باشی، فقط یک شب خونه نیستم و زود بر میگردم. اگه بهش خوب فکر کنی می بینی که به نفع هر دومونه!" جسیکا از روی ناباوری فریاد زد: "چی واسه خودت میگی؟!". ادامه دادم : "خب خوب بهش فکر کن. من به تمپ میرم و کارا رو میبینم و دلتنگیم بر طرف میشه. در ضمن تو راه برگشت کلی لباس و وسایل دیگرم رو هم با خودم میارم و تو دیگه مجبور نمی شی تمام اون وسایل رو برای من بخری. در ضمن اگه اجازه بدی برم شاید تونستم دروغ گفتنت رو راحت تر ببخشم." جمله آخر کار خودش را کرد و جسیکا با وجود مخالفتش من را تا فرودگاه رساند. مرا بغل کرد و گفت :"مواظب خودت باش. وقتی رسیدی باهام تماس بگیر". کاملا مشخص بود که دلش نمی خواست من بروم. اما من باید می رفتم. این جزیره یک جورهایی طلسم شده بود. از وقتی پایم را اینجا گذاشته بودم تنها چیزی که نصیبم شده بود بدبیاری پشت بدبیاری بود. باید با یک نفر درد و دل میکردم و چه کسی بهتر از دوستی که 10 سال است من را می شناسد؟ در ضمن او خیلی دور از جزیره زندگی می کرد و از هرگونه خطر احتمالی هم مصون بود. قبل از اینکه هواپیما بلند شود به کارا زنگ زدم و گفتم که تا چند ساعت دیگر به دیدنش میروم. از خوشحالی جیغ بلندی کشید که مجبور شدم گوشی را از گوشم جدا کنم و یک متر آن طرف تر بگیرم! او گفت که به همراه پدرش به استقبالم می آید.

وقتی هواپیما روی زمین نشست ساعت حدود 11 شب بود. کارا به همراه پدر مهربانش منتظر من بودند. وقتی کارا را دیدم نتوانستم خودم را کنترل کنم و به شدت به گریه افتادم. کارا هم پا به پای من گریه می کرد. هم دیگر را در آغوش گرفته بودیم و در شلوغی فرودگاه تمپ زار می زدیم. پدرش به من گفت که بخاطر مرگ پدر و مادرم متاسف است و من می توانم در خانه او احساس راحتی کنم چون من مثل دختر او هستم. هنوز بغض گلویم را می فشرد اما سعی کردم از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم. در راه خانه کم کم وقتی کارا در مورد مدرسه و اتفاق هایی که در غیاب من افتاده بود صحبت کرد، غم و غصه هم از من دور شد. "رزی باورت نمی شه که آقای شاون چند بار منو خفت کرد که در مورد تو ازم بپرسه!". با فکر آقای شاون خنده ای به لب هایم آمد. معلم دوست داشتنی من! اگر می دانست که من مجبور شدم سال دوم را یک بار دیگر بخوانم حسابی شوکه میشد! خیلی دوست داشتم که او را یک بار دیگر ببینم. احتمالا برای آخرین بار! بچه های دبیرستان وقتی از جریان تصادف ما مطلع شده بودند به همراه والدین شان برای پدر و مادرم مراسم دعا برگزار کرده بودند. وقتی کارا این را می گفت اشک توی چشمانم حلقه زد. نمی دانستم چگونه باید از تک تکشان تشکر کنم. اینبار این اشک شوق بود که چشمانم را خیس کرده بود. همان موقع صدای زنگ تلفنم مرا از جا پراند. جسیکا بود. صدای زنگش هم مانند خودش عصبانی به نظر میرسید! گوشی را که جواب دادم اول یک سری ناسزا نثارم کرد : "تو نمی گی من نگران میشم دختره ی بی کله؟! چرا زنگ نزدی؟!" دیگر به خانه ی کارا رسیده بودیم. گفتم :" اینقدر عصبانی نباش. الان پیش کارا هستم خیالت راحت باشه... خب دیگه من باید برم خدافظ!" و قبل از اینکه مهلت پیدا کند باز هم سرم غر بزند گوشی را قطع کردم.

مادر کارا حسابی از من پذیرایی کرد و تمام شب را با کارا صحبت می کردیم. انگار هر دویمان می دانستیم که این بار که به جزیره بروم شاید دیگر برگشتی در کار نباشد. می خواستیم نهایت استفاده مان را از با هم بودن بکنیم.

  • فردا باید برم خونه مون و یه سری از وسایل رو قبل از رفتن بردارم.
  • بیخیال رزی قبل پرواز با بابا به اونجا می ریم و همه کمک میکنیم که وسایلتو جمع کنی. فردا روز تو و منه! می خوام تا جایی که می تونیم به گردش بریم و خوش بگذرونیم!
  •  من باید باهات صحبت کنم کارا. بدون توجه به ذوق و شوقش با جدیت گفتم.

اخم هایش در هم رفت و گفت:"خب چرا الان نمی گی؟"

  • بیا فردا برای صبحانه به کافی شاپ محبوبمون بریم و اونجا با هم صحبت کنیم.

خمیازه ای کشید و گفت:"باشه ... فعلا بیا بخوابیم من دیگه نمی تونم چشمامو باز نگه دارم!" بعد از گفتن این جمله فقط چند ثانیه طول کشید که خوابش ببرد! اما من خوابم نمی برد و به این فکر میکردم که چطور باید این داستان عجیب و غریب را برایش تعریف کنم.

  • ۴۸۷
S҉A҉H҉A҉R҉ ....
اینجوری که دق میکنیم تا ادامش و بزاری هزاربار واسه خودمون اخره داستانو تموم میکنیم که:))

خسته نباشی دوستم منتظر ادامه میباشیم:)
ممنون عزیزم :) سعی میکنم سریع تر بنویسم :)
دکتر سین
خیلی خوبه! ادامه لطفاً! :)

+ یه نکته‌ی خیلی خیلی ریز: وقتی تمام شخصیت‌ها و نام‌ها، امریکایی هستن، باید تمام چیزهای دیگه هم امریکایی باشه. «متر» واحدی نیست که در اونجا برای طول استفاده بشه؛ بهتره از فوت یا اینچ در متن استفاده کنی. :)
عجب نکته ای گرفتین سه ساعت داشتم فکر میکردم متر چیه داستانش :))
من هیچ حسی نسبت به این فوت و اینچ ندارم حقیقتا :دی بیاین فکر کنیم که تبدیل واحد صورت گرفته که خودمون نسبت بهش حس داشته باشیم! :)
محمد
چرا پدر مادر مایکل سکته کردن؟ حتما ترسیدن. چرا ؟ حتما از خود مایکل به جان خودم مایکل ولورینه اون سه سال هم با گرگا بوده داشته ومپایر شکار میکرده :) بعد نوشته بودید تو اون سوز پاییز دستاش عجیب گرم بود خداییش دیگه گرگینس چون ومپایرا کلا سردِ بدنشون :)
من حرفی ندارم :)))
صبر کنید تا متعجب شید ! :دی
Shahtot 🍇🍇🍇
لیمو جان اون جا گفتی دوستان با حالت گیج و گنگی نگاه میکردن
به نظرم بگی موشکافانه یا با تردید نگاه میکردن بهتره چون حالت نگاهشون شک و تردید بوده :)----» پاراگراف دوم ، سطر دوم
البته این نظر منه هرجور خودت صلاح میدونی عزیزم :))
اینا رو همه رو در نظر میگیرم شاتوت جان ممنون بابت تذکرت :*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan