رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

گرگینه روانی (۲۰)

  • ۱۵:۳۳

با کمک جسیکا تمام بارها را از جلوی در به داخل خانه بردیم. جسیکا با اینکه خیلی از دیر کردنم دلخور بود اما هنوز سرم داد و بیداد نکرده بود. دعا دعا می کردم که این کار را نکند. چون با وجود هیجانی که داشتم سرم بدجوری درد میکرد و در حال انفجار بود. فقط می خواستم که یک دوش بگیرم و زیر ملحفه ام بخزم.
هر لحظه با خودم کلنجار می رفتم که به جسیکا بگویم یا نه؟ از طرفی آنقدر غیر واقعی بنظر می آمد که بعید می دانم حرفم را باور می کرد و از طرفی هم مهم بود. یعنی بالاخره توی این جزیره لعنتی یک نفر هم نباید بداند؟
تصمیم گرفتم که به تخت خواب بروم و اگر صبح از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که تمام اینها یک رویای دیگر بوده، بیخیالش بشوم. در غیر اینصورت همه چیز را به او می گفتم. اما احتمالا عمه ی عزیزم من را به دیوانه خانه می فرستاد. هرچند ایده خوبی بود. جایم همان جا بود!

 

*******

با دیدن گله ای از گرگ های عظیم الجثه آن هم داخل خانه ی مایکل، ناگهان همه چیز معنا پیدا کرد. حالا می فهمیدم که چطور آن روز آن گرگ را فراری داده بود. صدای زوزه مربوط به هیچ سگ وحشی نبود. مربوط به این هیولاهای گرگ مانند بود که به جای اینکه وسط جنگل زندگی کنند داخل خانه ی مایکل محبوس شده بودند.
نامم را صدا زد. آن هم چند بار. بالاخره رویم را برگرداندم و با وحشتی واقعی به چشمانش زل زدم. در حالیکه دستانش را به سمت من جلو می آورد گفت : "ازت خواهش میکنم آرامش خودتو حفظ کنی. یادت نره قبل از وارد شدن به خونه چی بهت گفتم. اینجا کسی بهت صدمه نمی زنه. تو در امانی." دستش از کنار گوشم عبور کرد و کلید برق را فشرد. چلچراغی کل سالن را روشن کرد. به هیولاهایی که حالا مثل چند سگ رام برایم دم تکان میدادند نگاه کردم. بالاخره توانم را جمع کردم و گفتم : "من متوجه نمی شم ... اینها ... اینها ...". من و مایکل هم زمان جمله را تکمیل کردیم :

  • "گرگ هستن!"
  • "گرگینه هستن!"

از حیرت چیزی که شنیده بودم به سمت مایکل برگشتم و تقریبا فریاد زدم : "چی؟!" و او دوباره همزمان با من گفت : " هاه! نه!". همچنان نگاهمان در هم گره خورده بود. مایکل گفت : "این چیزی بود که می خواستم بهت بگم. چیزی که از وقتی پاتو تو این جزیره گذاشتی باید بهت میگفتم. شاید باورش برات سخت باشه اما حقیقت داره. چیزی که روبروت میبینی، چیزیه که همه ی عمر فکر میکردی داستان و افسانه س. اونها گرگینه هستن."
به یاد افسانه ی بی ربطش افتادم. "موجودات شب وجود دارن!". حرف های آقای شاون توی سرم چرخ میخورد که می گفت : " انگار می خواد یه چیزی بهت بگه ... اما نمی خواد!". پس راز مایکل این بود؟ او داخل عمارتش پرورش گرگینه راه انداخته بود؟
با شهامت بیشتری گفتم : "از کجا معلوم که اینها گرگینه هستن؟ اصلا اینجا چیکار میکنن؟ چرا ...". او حرفم را قطع کرد و گفت : "حتما جواب همه ی سوال هاتو بهت میدم. اما اگه اجازه بدی این گرگینه های گرسنه رو مرخص کنم تا یه کم شکار کنن. از فکراشون در مورد تو اصلا خوشم نمیاد!" بعد درب خانه را باز کرد و گفت : "اون طرف تر وایسا!". سپس گرگ هایی که تقریبا هم قد من بودند یکی یکی از کنارم رد شدند و از در بیرون رفتند. درست 14 گرگ. البته اگر دو تا گرگ نگهبان(!) را به حساب می آوردیم، میشد 16 گرگ. 16 گرگینه! 16 آدم که تبدیل به گرگ شده بودند! هنوز برایم قابل باور نبود. منتظر بودم که مایکل سعی خود را بکند و شاید بتواند توضیح قابل قبولی بدهد.
من و مایکل روی کاناپه ای که همان چند دقیقه قبل یک گرگ روی آن به پشت ولو شده بود، نشستیم. من بدون مقدمه شروع کردم و مایکل هم در کمال تعجب این بار سعی در طفره رفتن نداشت. من سوال می پرسیدم و او جواب میداد:

  • تو چرا تو خونه ت گرگ نگه میداری؟!
  • خب در واقع من اونها رو اینجا نگه نمی دارم. اونها خودشون به اینجا میان. یه جورایی می شه گفت ما با هم دوست هستیم.

و پوزخند زد. اما همین جمله کافی بود تا جرقه ای توی ذهنم ایجاد شود.

  • یادته گفتی تو کافی شاپ کار میکنی تا احساس انسان بودن رو فراموش نکنی؟
  • اوهوم... با لبخندی شیطانی این صدا را از گلویش خارج کرد.
  • پس تو ... تو هم ... ؟
  • من هم چی؟ نیشش بیشتر باز شده بود.

اما من حسابی ترسیده بودم. از اینکه حالا همه چیز جور در می آمد. اینکه چرا مایکل 35 سال دارد اما ظاهرش بسیار جوان تر به نظر میرسد. اینکه چطور توانسته بود به تنهایی من و پدر و مادرم را از اعماق دریاچه واشنگتن به بیرون بکشد. اینکه گرگینه هایش را "مرخص" می کرد تا شکار کنند و حتی اینکه آن هیولاها را دوست خودش می دانست! همه ی اینها به طرز باورنکردنی فقط به یک چیز منتهی می شدند.

  • تو هم یه گرگ ... ینه ای؟
  • هنوز باور نکردی نه؟
  • باورش سخته...

سعی کردم به اعصابم مسلط باشم و هیچ واکنشی از خودم نشان ندهم. در غیر اینصورت مطمئن نبودم که واکنش صحیح چه باید باشد. آمادگی این را داشتم که از ترس تنها بودن با یک گرگینه، جیغ کشان، تا خانه را بدوم. یا اینکه همان وسط به دست و پای او بیفتم تا مرا نکشد چون من به کسی چیزی نخواهم گفت! مایکل ایستاد و همان طور که تی شرتش را در می آورد موزیانه خنده ای کرد و گفت : "شاید بهتر باشه با چشمای خودت ببینی!"
 

*******

صبح خیلی سرحال از جایم بلند شدم. این همه سرحالی از من بعید بود! شاد و خوشحال به آشپزخانه رفتم و جسیکا را از پشت بغل کردم. مثل همیشه مشغول آماده کردن صبحانه بود. برگشت و معترضانه گفت : "معلوم هست چته؟ برو اونور اینقدر نچسب به من!" خندیدم و بدون اینکه ذره ای ناراحت شوم پشت میز نشستم.
خوشحال بودم. از لحظه ای که از خواب بیدار شدم اتفاقات دیشب داخل مغزم جرقه میزد. یک دستم را گذاشته بودم زیر چانه ام و لبخند احمقانه ای روی لب هایم بود. مثلا داشتم به یخچال نگاه میکردم اما در واقع صحنه ای که جلوی رویم بود کاملا از این زمان و مکان جدا بود. با یاد آوری اتفاقات دیشب از این زمان و مکان کاملا کنده شدم و به خلسه ای صبحگاهی فرو رفتم.

  • حواست هست که داری برهنه میشی؟
  • این لباسامو دوست دارم. و بعد چشمانش را به من دوخت.

چیزی در آن ها تغییر کرده بود. چیزی که بسیار ترسناکش میکرد. ساکت شدم و دیگر راجع به میزان پوشش او و علاقه اش به لباس هایش سوال نکردم. دستانش را رو به جلو برد و نگاهی به ناخن هایش کرد. آن ها هم در حال تغییر بودند. نمی توانستم به چشمانم اعتماد کنم. چند بار پلک زدم و چشمانم را با دست مالیدم. باورم نمیشد! چشمان مایکل دیگر تقریبا زرد رنگ بود. ناخن هایش به اندازه ی طول انگشتانش رشد کرده بودند و صورتش در حال جمع شدن بود. اما چندی بعد موهایی سیاه رنگ روی بدنش شروع به رشد کرد! از جایم پریدم. نمی دانم از چه ترسیده بودم. خودم منتظر همین صحنه بودم. منتظر بودم که همه ی این افسانه ها را به من ثابت کند!
او به خرخر افتاده بود. اما بعد از چندی با صدایی خش دار و تقریبا ناواضح گفت : " می دونی اینکار خیلی دردناکه. از این مرحله به بعد همه ی استخوان هام باید بشکنن و فرم اسکلت گرگ رو به خودشون بگیرن. فکر میکنی اینقدر کافیه؟". من اصلا نمی توانستم صحبت کنم. درون مغزم مدام با خودم صحبت می کردم و به خودم دلداری میدادم. اما می دانستم اگر لبهایم را از هم باز کنم چیزی که به زبان می آورم نا مفهوم خواهد بود و یا شروع به جیغ و داد خواهم کرد. بنابراین سکوتم را نشکستم و مایکل این را به نشانه ی ادامه ی کار گرفت. صدای قرچ و قروچ شکستن استخوان هایش دلم را به هم زده بود. او سعی می کرد فریاد نزند اما از خرناس هایی که میکشید معلوم بود که در حال درد کشیدن است. بالاخره درست جلوی چشمان من مایکل تبدیل به یک گرگ درست و کامل شد! بعد از اینکه آثار درد از چشمانش بیرون رفت به سمت من آمد. گرگی که حالا نمی دانستم باید همچنان مایکل صدایش کنم یا برای خودش یک اسم گرگی دارد؟ او جلوتر می آمد و من قلبم شدید تر می تپید. برای این کار آمادگی نداشتم! همه چیز یک دفعه ای پیش آمده بود! دلم می خواست فریاد بزنم و از آنجا فرار کنم اما پاهایم به زمین میخکوب شده بود. او با پرشی تمیز از روی کاناپه پرید و درست روبروی من قرار گرفت. فاصله مان آنقدر کم بود که گرمای تنفسش را احساس میکردم.
سر گرگی اش را پایین آورد و پوزه اش را به کف دستم مالید. با اینکارش قلقلکم آمد و طلسم شکسته شد. من خندیدم! او هم درست جلوی پایم نشست. و سرش را به زانویم مالید. در آن لحظه تمام حس های بد از من دور شدند. حس ترس، شک، نفرت و غم. در یک لحظه ی بسیار کوتاه حس کردم که چقدر این گرگی بزرگی را که دارد خودش را برایم لوس می کند دوست دارم! لبخندی زدم و روی زمین نشستم و توی چشمان گرگی او خیره شدم. کاملا بی اختیار سرش را در آغوشم گرفتم و پیشانی اش را نوازش کردم. او هم به نوازش هایم پاسخ داد و خودش را بیشتر برایم لوس کرد. سرش را که عقب برد دیدم گوشه چشمانش به طرز مضحکی جمع شده و پوزه اش را باز کرده است. انگار سعی می کرد بخندد! با اینکه دلم برای این موجود که حالا بنظرم دوست داشتنی ترین موجود دنیا می آمد ضعف رفته بود، لبخند مضحک مخصوص خودش را از پشت قاب گرگینه ای اش تشخیص دادم. دوباره داشت مسخره ام میکرد! گفتم : "چیه ؟! بازم داری مسخره م میکنی؟". بعد هلش دادم و گفتم : "پاشو سریع تر منو به خونه برسون جسیکا الآنه که روانی بشه!"

پروسه ی بازگشت به هیبت یک انسان به وضوح دردناک تر و سریعتر بود. فریاد های مایکل گوشم را کر کرده بود و نمی دانستم چطور می توانم به او کمک کنم. اما به سرعت به یک انسان بی دفاع تبدیل شد که کف زمین افتاده بود و تکان نمی خورد. آرام بالای سرش رفتم و صدایش کردم : "مایکل ...؟" خرناسی کشید و به زحمت از روی زمین بلند شد. هنوز آثار گرگینه ای توی چشم ها و صدایش دیده و شنیده میشد. همین که لباس هایش را به تن کرد، دیگر تقریبا همان مایکل قدیمی شده بود. با صدای ضعیفی گفت : "این پروسه واقعا دردناک و انرژی گیره..." بعد لبخند کوتاهی زد و گفت : "اما ارزشش رو داشت!"
من هنوز با یاد گرگینه ی لوسی که خودش را به پایم میمالید خنده روی لب هایم بود و به همین راحتی ها نمی توانستم جمعش کنم! در واقع این همان خنده ای بود که صبح روز بعدش توی آشپزخانه کنار جسیکا همچنان روی لبم بود. حسی که دیشب تجربه کرده بودم فرای همه ی احساس هایی بود که تا بحال داشته ام. یک جور حس تکامل و برتری که با یک حس دیگر مخلوط بود. چیزی شبیه به ایستادن در بلند ترین نقطه ی جهان!

عمه ی سحرخیزم صبحانه را روی میز گذاشت و گفت : "کجایی؟" و دستش را جلوی صورتم تکان داد. با لبخند برگشتم و گفتم : "یه چیزی باید بهت بگم... اما احتمالا باور نمی کنی!". او همانطور که صندلی را عقب می کشید تا روبروی من بنشیند گفت : "خب امتحانم کن!". با هیجان گفتم : "من دیشب یه عالمه گرگ..." زنگ در صحبتم را قطع کرد. مهلت ندادم که جسیکا از جایش بلند شود و پریدم که در را باز کنم. پشت در کسی نبود جز مایکل! در واقع انتظارش را هم داشتم. حتما همانطور که من نمی توانستم بیخیال اتفاقات دیشب شوم او هم ذهنش درگیر بود. اما او هم آشفته به نظر میرسید. اخمی کردم و پرسیدم : "چی شده؟!" لبخند زورکی و کوتاهی زد و خودش را به داخل دعوت کرد. دستم را گرفت و بدون سر و صدا از پله ها بالا برد. سپس جلوی در اتاق من ایستاد. گفت : "سریع آماده شو!".

  • ولی من هنوز صبحانه نخوردم!
  • می ریم کافی شاپ.
  • چی شده آخه؟
  • هیچی می خوام ببرمت بیرون. اشکالی داره؟
  • آخه...
  • دِ بجنب !

با دلخوری رفتم تا لباس هایم را عوض کنم. اما او حالا حالا ها باید آنجا می ایستاد. کدام دختری در تاریخ بشریت "سریع" آماده شده بود که من دومی باشم؟! حقش بود زیر پایش علف سبز شود. گرگینه ی روانی!

  • ۲۷۰۵
محمد
دیدید گفتم مایکل گرگینس :)
مایکل ک عاشق رزیه
رزی هم بزودی عاشقش میشه ...
شایدم از همون لحظه ای که مایکلُ دید عاشقش شده بوده فقط تا الان حواسش نبوده !
عجله کار شیطونه ... 
S҉A҉H҉A҉R҉ ....
هههه به گرگینه ی روانی می اندیشم:)))
:))))) اعصاب نمیذاره واسه آدم😂👻
محمد
کتاب جدید هری پاتر هم آمد ولی قسمت ۲۱ رزی گرین نه ...
ناشناس
بقبه اش پس؟

دارم روش کار میکنم. ازین جا به بعدش یه کم سخت شده برام. حتی نوشتمش اما می خوام ازش مطمئن بشم.
دکتر سین
چرا بقیه‌شو نمی‌نویسی؟ منصرف شدی؟! :(
منصرف نشدم. فکر کنم به جایی رسیدم که بهش میگن مثلا نقطه عطف... و این بخشش سخته واقعا :| دلم راضی نمیشه اونی که نوشتمو رسمی ش کنم...:(
Shahtot 🍇🍇🍇
دهنم سه متر باااززز شده 
یعنی این مایکله گرگینه بوده ؟وااایییی
من یه پیشنهاد دارم میگم ، این دختره واکنش ترسش نسبت به پسره کم بود 
در واقع قبل این که اون پسره سرش رو بماله به زانوش ، به نظرم یکم ترس دختره رو بیشتر نشون بدی... در کل ترس دختره کم بود
مثلا  این جاش گرگینه  میاد جلو ...دختره باید آهسته آهسته بیاد عقب 
بعد که از رو کاناپه میپره پایین به سمت دختره ،دختره جیغ بزنه
حالا یا شایدم از قصد واکنش دختره رو کم نشون دادی ...
نمیدونم حالا این نظره منه لیمو جونم :)))
خودت که استادی بهتر میدونی
یه جورایی نمی خواستم زیاد بترسه ولی بی راهم نمیگی یه ذره رو باید میترسید :))
درستش میکنم مرسی شاتوت جانم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan