رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

هرماینی (۲۷)

  • ۰۳:۳۴

در را بستم و دستانم را روی پیشخون گذاشتم. موضوع پیچیده تر از آن بود که بتوانم تنهایی از آن سر در بیاورم. کریستوف هنوز سر و کله اش پیدا نشده بود. مردیث چند بار سرم غر زد اما من بیشتر حواسم روی ضربان قلب یک شخص خاص بود. البته به راحتی روی مکالمات میزشان هم تمرکز کرده بودم:

  • چی شده رزی؟ چرا تو خودتی؟
  • چیزی نیست گلن فقط یه کم خسته ام.
  • اوه! خب پس شاید بهتر باشه همه به خونه بریم روز طولانی داشتی...
  • نه! من حالم خوبه! یه کم قدم بزنم حالم خوب میشه.

میخواست قدم بزند! با وجود گرگینه های گرسنه که بین درختان جنگل پرسه میزنند اصلا فکر خوبی نبود! ولی خب من آنها را تحت کنترل داشتم چه مشکلی می توانست پیش بیاید؟ در هر صورت از کلبه بیرون آمدم و با فاصله بسیار زیاد از او تعقیبش کردم. خودم هم مطمئن نبودم چرا. شاید چون او بیشتر از چیزی که واقعیت داشت ضعیف بنظر میرسید و یا شاید هم فقط درماندگی بود. درماندگی از اینکه حرکت بعدی ام باید چه باشد و اصلا چگونه باید سر صحبت را با دختر آلیس باز کنم! دختر کسی که مرا به این روز انداخته بود. و البته شانزده پسر دیگر که شاید هرگز نتوانند از این وضعیت خلاص شوند. در همین فکرها بودم که صدای قلب دیگری توجهم را جلب کرد. صدای قلب یک گرگینه! خیلی نزدیک بود و البته از دسته من نبود. فقط یک گزینه باقی می ماند: کریستوف! حتما پیام مرا دریافت کرده بود و برای کمک آمده بود. کمی سریع تر حرکت کردم و خودم را به رزی نزدیک تر کردم. چیزی که میدیدم خوب نبود. کریستوف در هیبت یک گرگ قهوه ای بسیار بزرگ و پیر که به آرامی به رزی نزدیک میشد. نمی خواستم خودم را نشان دهم. کریستوف از بین سایه ها و از بین دو درخت پیر (مثل مغز خودش!) پا به نور گذاشت و درست روبروی رزی قرار گرفت! لعنتی! او اولین قانون ما را زیر پا گذاشته بود: در جزیره دیده نشو!
حالا صدای قلب رزی مرا کر کرده بود و کریستوف دست از ترساندن او بر نمی داشت و مدام دندان هایش را به نمایش میگذاشت! اگر او را نمی شناختم شاید فکر میکردم که واقعا قصد کشتن رزی را دارد. بعدا باید حسابی به خدمتش میرسیدم. اما حالا بهتر بود منجی دختر شوم. از دور به صحنه نزدیک شدم. رزی پشتش به من بود اما کریستوف با دیدن من آرام گرفت و به داخل سایه ها برگشت. دندان های رزی از ترس به هم میخورد و پاهایش سست شده بود. منتظر بودم بالاخره جیغ بزند. تعادلش را از دست داد و روی زمین نشست. آرام آرام ضربان قلبش عادی شد.

  • گم شدی؟

از جا پرید و رو به من قرار گرفت. در واقع ترسش از صدای من خیلی بیشتر از ترسش از کریستوف بود. یک جورهایی خنده دار بود. نیشم باز بود و داشتم ارزیابی اش میکردم. بالاخره با لکنت زیاد گفت:

  • داشتی تعقیبم میکردی؟
  • آره!
  • چرا؟

عجب سوال زیرکانه ای! اگر تعقیبت نمیکردم که الآن توی دل آن گرگینه احمق بودی!

  • اگه تعقیبت نمیکردم الان زنده نبودی!
  • چرا؟؟

با تعجب به من نگاه میکرد. واقعا متوجه نشده بود؟ چشم غره ای رفتم و گفتم:

  • فکر کردی از شانس خوبت اون گرگ از خوردنت صرفنظر کرد؟ من ترسوندمش.

ناگهان کلمه "گرگ" از دهانم پرید! چشم هایش گرد شد و دهانش باز. توی دلم فهمیدم که عجب گندی زدم. او اصلا نمی دانست با چه چیزی طرف شده و من همه چیز را لو داده بودم. وحشتزده زیر لب گفت: "گرگ"! البته از جهاتی هم بد نشد. بالاخره که میخواستم همه چیز را به او بگویم. حالا چند روز این ور و آن ورش مهم نیست. هست؟

  • باید مراقب باشی این منطقه پر از گرگه!
  • چطور ممکنه؟ من تا حالا نشنیده بودم که اینجا گرگ داره!

حالا در برابر حقیقتی که کمتر کسی از آن خبر داشت مقاومت میکرد! دلم میخواست بدانم با خودش فکر کرده چیزی که دیده چه گونه ای از حیات است؟

  • خب حالا که با چشمای خودت دیدی! دنبالم بیا!

مثل بره ای آرام دنبالم راه افتاد. موقع راه رفتن خیلی سر و صدا میکرد. خنده ام گرفته بود. داشتم به این فکر میکردم که با چه چیزی سر صحبت را باز کنم که ناگهان مرا غافلگیر کرد:

  • اسمت چیه؟

اسمم؟ خب اعتراف میکنم که اصلا انتظارش را نداشتم. لبخند بزرگی روی لب هایم نشست. از بین هزاران چیزی که میتوانست بگوید این را انتخاب کرده بود. انگار نه انگار که همین الان با یک چیز عجیب و غریب روبرو شده بود. مطمئن نبودم که راستش را بگویم یا نه. شاید در موردم شایعاتی پخش شده بود و او به من اطمینان نمیکرد. اما فورا متوجه شدم که اگر اسم واقعی ام را نگویم خیلی زود میفهمد و ممکن است شانسم را برای همیشه از دست بدهم. برای همین گفتم: "مایکل!".

  • ازت ممنونم مایکل. هم بابت امشب و هم...

"اوه خواهش میکنم وظیفه ام بود! البته این کار را کاملا بدون نیت پلیدی انجام دادم مطمئن باش!" نگران نباشید این را نگفتم. اما دلم میخواست زودتر اصل ماجرا را به او بگویم. وسط حرفش پریدم: "حرفشم نزن!"
برگشتم و نگاه دقیق تری به او انداختم. پلیور سبز رنگی پوشیده بود. اما ... اینکه پولیوری بود که من برای جسیکا خریده بودم! خب باید اعتراف کنم که به رزی بیشتر می آمد. دلم میخواست بیشتر حرف بزنیم.

  • رزی گرین.... هان؟
  • آره.
  • یعنی رز سبز!

لبخندی زدم و به شوخی گفتم: " برای همین لباس سبز پوشیدی؟" خندید. من هم خندیدم. برگشتم و بقیه راه را در سکوت طی کردیم. وقتی برگشتیم دوستانش مهلت ندادند و دورش جمع شدند. وقتی در مورد گرگ به دوستانش گفت همه گفتند در این منطقه گرگ زندگی نمی کند! او هم با تعجب برگشت و به من نگاه کرد. حتما فکر میکرد من به او دروغ گفتم. خب به اینجای کار فکر نکرده بودم! امیدوارم در این مورد به جسیکا چیزی نگوید. خیلی آرام ترکشان کردم و به سراغ کریستوف رفتم. پیرمرد احمق. همین روز ها بخاطر دل رحمی من هویتمان لو میرود و همین جسیکا و دار و دسته اش دنبالمان راه می افتند. درست است که او عضو دسته ما نیست و من روی او کنترلی ندارم ولی باید یک جوری کریستوف را تنبیه میکردم.

*******

روی تابی که مادر در حیاط پشتی درست کرده بود نشسته بودم و کتاب میخواندم. من و هرماینی همیشه بعد از مدرسه اینجا روی این تاب می نشستیم و صحبت میکردیم. البته بیشتر او صحبت میکرد و من تظاهر به گوش دادن می کردم. دستم را دور گردنش می انداختم و زیبایی اش را تحسین میکردم. امروز دیر کرده بود. نگران نشده بودم. می خواست با چند تا از دوستانش برای خرید به سیاتل برود. حتما کارشان طول کشیده بود. قرار بود برای رقص پایان سال لباس بخرند و از این جور کارهای دخترانه. من مطمئن بودم هر چه بپوشد فقط زیبایی اش را از زاویه دیگری به نمایش میگذارد. او زیباترین دختر جزیره و من خوش شانس ترین پسر مدرسه بودم.
صدای ترمز سنگینی تمرکزم را به هم زد. سرم را بلند کردم و هرماینی را دیدم که از دور به سمت من می دود. خوشحال شدم ایستادم، کتاب را روی تاب گذاشتم و نا خودآگاه بخاطر حضورش لبخند زدم. اما یک چیزی درست نبود. چهره مضطربش را تشخیص دادم. چشمانش قرمز بود و اشک روی گونه اش جاری بود. نگران شدم و به سمتش دویدم. در بین راه به هم رسیدیم. خودش را در آغوشم انداخت و بلند بلند گریه کرد. حیرت و نگرانی هجوم آوردند. نگران و متعجب همانطور که موهایش را نوازش میکردم پرسیدم:"چی شده هرماینی؟!" نمیتوانست جواب بدهد. گریه امانش نمیداد. دستش را گرفتم و به سمت تاب بردم. کمی که نشست از شدت گریه اش کم شد. همانطور که جلوی پایش زانو زده بودم و دستانش را محکم گرفته بودم دوباره و بی قرار گفتم:"هرماینی..." از بین هق هق هایش بالاخره حرف زد. "من... یه تصادف بود مایکل" و دوباره گریه اش شدت گرفت. تصادف؟! بیشتر مضطرب شدم. "چی شده؟! حرف بزن!" سعی کرد خودش را آرام کند. موفق نمیشد. نمیدانستم باید چه کنم. می خواستم بلند شوم و برایش یک لیوان آب بیاورم که دستم را محکم گرفت. برگشتم و نگاهش کردم. یه لحظه آب دهانش را قورت داد و با کم ترین ولوم ممکن زیر لب چیزی گفت. وحشت کردم. یک آن تمام بدنم یخ کرد و خشکم زد. دعا دعا میکردم که چیزی که فکر میکردم نباشد و اشتباه شنیده باشم. این بار بلندتر و واضح تر فریاد زد: "من یه پسر بچه رو کشتم!" و بعد دوباره از شدت گریه صورتش سرخ شد.

 

*******

آخرین چیزی که انتظارش را داشتم برگشت او به کافی شاپ بود. البته اشتباه نکنید! مطمئن بودم که برمیگردد اما نه به این زودی! ساعت شاید هنوز شش هم نشده بود...

  • ۴۸۳
TmD Five
خیلی عالی بود.البته بد موقعی تموم شد.تازه داشت گرم میشد.خخ
پس قسمت بعد رو حتما دنبال کن! :)
ممنون :)‌:):)
TmD Five
بی صبرانه منتظرم.
دکتر سین
استعدادت در نوشتن واقعاً تحسین‌برانگیزه. :)
البته شاید تو ایران خیلی طرفدار پیدا نکنی، اما در مقیاس جهانی می‌تونی خیلی بدرخشی.
ادامه بده...
واقعا شرمنده میکنید سعی میکنم پی شو بگیرم و بهتر شم ممنون 

Shahtot 🍇🍇🍇
وای خدای من ... تمام علامت سوالایی که تو ذهنم بود در قسمت اول
یکی یکی دارم جوابشو میگیرم 
خیلی روش جالبیه :))))
در واقع من همچنان که میخونم دارم هنر داستان نویسی رو هم پیش استاد لیموی عزیزم یاد میگیرم :)) جدی میگم :)
وای خدایا نه :)) استاد خیلی خیلی خیلی زیاده برای من من خودم شاگردم :))
ممنون شاه توت جان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan