رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

غروب شوم (۵)

  • ۲۰:۵۸

آخرین چیزهایی که از آن غروب شوم به یاد می آورم خلاصه می شود در صداهای عجیب و غریب زوزه، جاده و نور ماشین هایی که به سرعت گذر می کردند و چشم مرا که گه گاهی هشیار می شدم و باز می شد می زد، صدای آژیر ( احتمالا ماشین پلیس؛ شاید هم آمبولانس! )؛ پتوی سفید رنگ؛ چهره ی رنگ پریده ی زنی جوان که بعد فهمیدم عمه جسیکا بوده و البته داغی خوشایند دستانی که مرا حمل می کردند. در آخرین لحظه جدایی دستانش، وقتی مرا روی کاناپه خانه عمه جسیکا قرار می داد، حس سرمایی گزنده به من دست داد. بعد از آن هم دیگر چیزی به یاد ندارم. احتمالا یک روز تمام خوابیده باشم! و بعد تصمیم گرفتم که چشمانم را باز کنم. دیگر بس بود. باید با زندگی مواجه می شدم . با صدای ناله های خفیفی از خواب بیدار شدم. چشمانم را چند بار بر هم زدم و آنها را تنگ کردم تا از شدت نوری که بطور ناگهانی به چشمانم حمله ور شد بود بکاهم. چهره ی زنی آشنا جلوی چشمانم نقش بست. او با نگرانی پرسید: "رُزی؟" آنجا بود که متوجه شدم که صدای ناله از گلوی خودم خارج می شود. آهسته گفتم: تو کی هستی؟ میدانستم کسی جز عمه جسیکا نمی تواند باشد. چون من رسماً یتیم شده بودم و او تنها کسی بود که در دنیا داشتم. علاوه بر این؛ این چهره ی دلنشین را بارها توی آلبوم های عکس پدرم دیده بودم و تمام خطوط صورتش را از بر بودم. همانطور که دستش را روی پیشانی ام قرار میداد گفت: من جسیکا هستم. خواهر کوین. هنوز یه کم تب داری. و یک لیوان آب پرتقال سرد بهم تعارف کرد. مجبور شدم بنشینم. گفتم : مامان! بابا... ! چهره ام در هم رفت. گفت: متاسفم رُزی. من واقعا متاسفم. و اشک هایش جاری شد. آرام گفتم: تو چرا معذرت خواهی می کنی؟ البته منظورم این نبود که جسیکا جواب بدهد. ولی جسیکا در میان اشک هایش گفت: من نباید اون موقع سال خبر مرگ مامان رو میدادم. وقتی می دونستم هوا اینقدر بده که همه پروازها کنسله... . ناگهان بخاطر آوردم که مامانبزرگ هم مرده است. و یک لحظه بیشتر طول نکشید که حالی ام بشود چقدر حال جسیکا بد است. هم مادرش را از دست داده، هم برادرش را. آن هم به فاصله چند روز ناقابل. من خیلی سوال داشتم. پرسیدم: راستی... من چقدر خوابیده بودم؟ چه کسی منو به اینجا آورد؟ مامان بابا الان کجان؟ صدای گریه ی جسیکا بلند تر شد. گفت: اونها رو دفن کردیم. پیش مامانبزرگت. متاسفم که تو نتونستی توی مراسم خاکسپاری شرکت کنی. تو الان 4 روزه که اینجا بی حال و تب دار خوابیدی و دکتر کِی هر روز بهت سر میزنه و بهت سرم وصل میکنه. اون شب هم ... با وحشت حرفش رو قطع کردم : صبرکن ببینم... 4 روز ؟! من توی خاکسپاری پدر و مادر خودمم نبودم؟! چی داری میگی؟؟ وحشت زده زیر لب تکرار می کردم: این یه کابوسه... همه اش یه کابوسه... باید بیدار شم ... و بعد هم نتونستم تحمل کنم و گریه کردم. خیلی. بلند بلند نعره میزدم و آب چشم و بینی و دهانم با هم خلوط شده بود. احتمالا صحنه بسیار اسفناکی بوده است. عمه جسیکا اشک ریزان آمد و کنارم نشست. دستانش را دورم حلقه کرد و مرا درون آغوشش سُر داد. آنجا تا توانستم گریه کردم... شاید یک ساعت. شایدم بیشتر. و بعد از آن یواش یواش گریه هایم ته کشید و جایش را به احساس پوچی و افسردگی شدیدی داد. اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. چند ماه به همین منوال سپری شد و من از روی کاناپه تکان نخوردم. غذایم را همانجا می خوردم، گاهی هم تلویزیون میدیدم. اگر هم کسی به دیدن عمه جسیکا می آمد بی توجه گوشه کاناپه کز می کردم و خودم را مشغول تلویزیون نشان میدادم تا از من سوال نپرسند. شبها موقع خواب یاد شب بخیر های مامان می افتادم و گریه میکردم. صبح ها هم یاد آواز خواندن های بابا توی حمام می افتادم و گریه میکردم. عمه جسیکا گاهی می آمد و کنار من می نشست و از اتفاقات و افرادی صحبت می کرد که من نه اهمیت می دادم و نه می شناختم! از پنجره که به بیرون نگاه می کردم متوجه می شدم که فصل پاییز در راه است. چون برگ درختان کم کم زرد میشد و روی زمین می ریخت. یک روز عمه جسیکا کنارم نشست و پرسید: تو هفده سالت شده نه؟ صدایی مثل هووم از گلویم خارج شد. یعنی آره! گفت: فکر کنم مجبور شدی سال تحصیلی قبل رو نیمه کاره ول کنی و به جزیره بیای. من از مدرسه قبلی ت خواستم که پرونده ات رو برامون بفرستن و امروز هم به دستم رسیده. حالا می تونیم برای سال تحصیلی جدید تو رو ثبت نام کنیم. فقط از این ناراحتم که محبوری با بچه های کوچکتر از خودت هم کلاس بشی!    جواب ندادم. با خودم فکر کردم: واقعا لازمه بعد از این همه درد و عذابی که کشیدیم به مدرسه رفتن هم فکر کنم؟ پرسیدم: چند وقته که مامان و بابا ... ؟ جسیکا گفت: حدود 4 ماه.   این یعنی 4 ماه بود که من یک زندگی نباتی را روی کاناپه می گذراندم. جسیکا گفت: میدونم هنوز تو شوکی. و میدونم که خیلی بهت سخت میگذره. ولی باید قوی باشی رُزی. بخاطر خودت. مطمئنم که مامان و بابات هم همینو میخوان.   میدونستم که راست میگه. اما پتو رو کشیدم روی سرم و با لجبازی گفتم : من هیچ جا نمیام! جسیکا پتو رو از روی سرم کنار کشید و خیلی جدی گفت : مجبورم نکن به زور متوسل بشم.   اخم کردم و توی چشمانش زُل زدم: مثلا نیام میخوای چیکار کنی؟! جسیکا خندید.

  • ۳۶۴
Shahtot 🍇🍇🍇
عالی عالی 
فوق العاده ای لیمو :)
3> 3> 3>
لطف داری بهم عزیز :خجالت 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan