رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

عجیب ترین اتفاقی که تا آن روز دیده بودم (۶)

  • ۲۰:۳۵

جسیکا من را با همان پیژامه و پتوی دور کمرم انداخت روی صندلی جلوی ماشین. ماشینش یکی از همین ماشین های مدل بالای گران قیمت بود که من حتی اسمش را نمی دانستم. جیغ زدم: دست از سرم بردار!! جسیکا خیلی خونسرد سوار ماشین شد و گفت : سعی کن بهش عادت کنی. از حرص و عصبانیت یک فریاد دیگر کشیدم. همان موقع جسیکا ماشین را راه انداخت و پایش را طوری گذاشت روی گاز که من مجبور شدم که ساکت شوم و از ترس جانم کمربند ایمنی را محکم ببندم! بعد از ۴ ماه خانه نشینی داشتم شهر را میدیدم. یک شهر کوچک که بیشتر شبیه یک روستای مدرن بود. همه همدیگر را می شناختند و طولانی ترین جاده ی موجود با سرعت رانندگی جسیکا، ۳۰ دقیقه بیشتر راه نبود. با این حال یک ماشین به این گرانی در آنجا خیلی غیرضروری بود و حسابی توی چشم می آمد. هوا ابری بود. همانطور که انتظار داشتم. به جسیکا گفتم: اینجا روی نقشه بزرگتر از اینها بنظر میاد. جسیکا گفت: بیشتر اراضی این منطقه رو جنگل تشکیل میده. مساحت بخش مسکونی خیلی کمه. البته اینجا ۲۰۰۰ نفر زندگی میکنن که جمعیت کمی هم نیست! پاسخ دادم: اوه! چه هیجان انگیز. البته یک چشم غره رفتم و چهره ام هم اصلا هیجان انگیز بنظر نمیرسید. بعد از مسافتی نه چندان زیاد جلوی یک ساختمان بزرگ قرمز رنگ ایستادیم. یک ساختمان مدرن که سر در آن با رنگ سبز نوشته شده بود : دبیرستان جزیره. چه نبوغی در انتخاب اسم مدرسه به خرج داده بودند! قابل تحسین بود!! جسیکا گفت: پیاده شو. گفتم: با پیژامه؟! عمرا! جسیکا گفت: باید قبل از لجبازی کردن با من به این هم فکر میکردی. حالا هم پیاده میشی یا... ؟ تصمیم گرفتم با جسیکا جر و بحث نکنم. به طرز غریبی زور بازوی خیلی زیادی داشت! او یک ژاکت چرم زرشکی رنگ به همراه یک شلوار مشکی چسبان پوشیده بود و موهای قهموه ای رنگ بلندش با پیچ و تاب زیبایی روی ژاکتش ریخته بود و چشمان عسلی زیبایی داشت. در نقطه ی مقابل من، موهای قهوه ای نه چندان بلند ژولیده، چشم های پف کرده آبی با لب و لوچه ی آویزان و برای تکمیل استایلم،‌ پیژامه سفید و آبی چروکی پوشیده بودم! اسم این استایل محبوبم را «رُزی بیچاره» گذاشته بودم ! امیدوار بودم که سر راهمان تا دفتر مدیر توجه هیچ جنبنده ای را به خودم جلب نکنم. البته دبیرستان خالی از دانش آموز بود. ولی بخت هم با من یار بود و هیچ کس در راهرو ها هوس پیاده روی به سرش نزده بود! جسیکا جلوی یکی از درها ایستاد و گفت: این دفتر مدیر مدرسه ست. و در زد. حق به جانب و کمی هم دلخور گفتم: بنظرت این پیژامه و چشم های پف کرده روی مصاحبه ام تاثیر نمیذاره؟! جسیکا جواب داد: رزی! همه می دونن که تو توی چه وضعیتی هستی. برای همین بهت سخت نمیگیرن. بعد هم خندید و گفت: دختر خنگ! اینجا تنها دبیرستان جزیره س! از نظر قانونی مدیر موظفه همه ی بچه ها رو ثبت نام کنه! بنابراین خیلی نگران نباش. مصاحبه ای در کار نیست. تو خودت رو ثبت نام شده فرض کن! آمدم دهانم را باز کنم که یک اعتراضی بکنم اما جسیکا پیش دستی کرد :  اصلا میدونی چیه؟ تو همینجا منتظر باش تا من بیام. مدیر فقط پرونده ت رو میخواد بعلاوه ی یک امضا از طرف سرپرست قانونی ت... که خب اونم منم! و فورا پرید توی اتاق و در را بست. من خیلی عصبانی بودم. با اینکه به حضور من اصلا احتیاجی نبود، اما من را با این سر و وضع تا اینجا کشانده بود! جسیکای کله خر! ۱۰ دقیقه بیشتر طول نکشید که  جسیکا لبخند به لب از دفتر بیرون آمد. گفت: بریم؟ با حرص گفتم: چرا منو بیخودی تا اینجا کشوندی؟! با شیطنت جواب داد: آوردمت بیرون که هوا بخوری! و رفت. من مات و مبهوت رفتنش را تماشا میکردم. باورم نمیشد! جسیکا به انتهای راهرو رسید، توی راهروی خالی فریاد زد: داری میای ؟! و بدون توجه به من به سمت در خروجی پیچید. همینطور که به سمت در میرفتم داشتم زیر لب غرغر می کردم که از پشت سرم صدای باز و بسته شدن دری را شنیدم. برگشتم تا ببینم چه کسی افتخار دیدن استایل جدیدم را پیدا کرده است. اما کسی نبود! تعجب کردم. فکر کردم شاید کسی در را باز کرده و داخل اتاق رفته است. خواستم به راهم ادامه دهم که ناگهان یک زن روبرویم سبز شد! از ترس زهره ترک شدم. جیغ کوتاهی کشیدم و ناخودآگاه چند قدم به عقب رفتم. قلبم یکی در میان میزد. زن فورا گفت: نترس! سلام! و بعد با صدای شیرینی خندید. خوب براندازش کردم. شبیه قاتل ها نبود. خیلی بی آزار به نظر میرسید. تته پته کنان پرسیدم: می تونم کمکی بهتون بکنم؟ با ذوق و شوق احمقانه ای گفت: اوه!بله! من فراموش کردم که مسیر خروج از کدوم طرفه. من یک معلم جدید هستم و تازه همین امروز استخدام شدم! و ریز ریز خندید. من هنوز شوکه بودم اما خیلی مودبانه او را به سمت در خروجی راهنمایی کردم. یک زن در حدود قد و هیکل من، شاید کمی بلندتر. یک شلوار جین آبی جُل که حداقل دو سایز از او بزرگتر بود و یک سوئیشرت قهوه ای رنگ به تن و چکمه های مشکی به پا داشت. البته با آب و هوای غیر منتظره ای که جزیره داشت، پوشیدن چکمه در همه ی روزهای سال معقول بنظر میرسید! اما در کل طرز لباس پوشیدنش احمقانه بود و اصلا به او نمی آمد. موهای بلند لخت مشکی، ابروهای کشیده و چشمان سبز گربه ای داشت و این لباس ها انگار عمدا جوری انتخاب شده بودند که زیبایی های چهره اش را پنهان کنند! و یا شاید هم ذاتا اینقدر کج سلیقه بود! چهره اش آنقدر زیبا بود که مطمئن بودم اگر بخواهد و لباس های درست بپوشد، هر مردی را میتواند افسون کند. پرسید: تو تازه به این شهر اومدی، نه؟ گفتم: بله... گفت: تو باید رزی گرین باشی.تو شهر همه در مورد تو صحبت میکنن. در مورد پدر و مادرت متاسفم!   با تعجب ابرویم را بالا انداختم. همه در این شهر در مورد من صحبت می کنند؟! گفتم: ممنون...اشکالی نداره. به در خروج رسیدیم. او از من تشکر کرد و رفت به سمت ماشینش و من هم سوار ماشین جسیکا شدم. جسیکا گفت: داشتی چیکار میکردی؟ دیگه داشتم میومدم دنبالت! گفتم:‌هیچی... یکی از معلم ها رو دیدم. راه رو گم کرده بود. گفت: کی ؟ گفتم: جدیده. گفت: جدید؟ ما بندرت آدم جدید داریم. همه اینجا هم دیگه رو میشناسن. گفتم: برای همینه که همه دارن در مورد من صحبت میکنن؟ جسیکا خندید و گفت: آره؛ کی اینو بهت گفته؟ گفتم: اون خانوم... در حالیکه ماشین را روشن میکرد دوباره سوالش را تکرار کرد: کی رو میگی؟ گفتم: اسمش رو نمیدونم. ناگهان آن زن را کنار یک ولوی قدیمی دیدم. گفتم: اوناهاش! اونجا وایساده! و به سمت آن زن اشاره کردم. جسیکا برگشت و نگاهی کرد و گفت: عجیبه. تاحالا ندیدمش. حتما جدیده. و اخم هایش رفت توی هم. بعد ماشین را به حرکت در آورد. همانطور که ماشین شروع به حرکت میکرد، من از توی آینه ی جلو به آن زن نگاه میکردم. دیدم که سرش را بالا آورد و از توی آینه به من نگاه کرد. گفتم: به نظر یه کم عجیب میاد. جسیکا گفت: چطور؟ جواب دادم: دقیقا نمیدونم. یه حسی بهم میگه. جسیکا پوزخند زد. آن زن هنوز نگاهش را از من برنداشته بود. شاید از من انتظار خداحافظی گرم تری را داشت! چشمم را از آینه گرفتم و برگشتم تا برایش دست تکان بدهم. همانجا بود که عجیب ترین اتفاقی که تا آن روز دیده بودم افتاد. آنقدر عجیب بود که یک لحظه خشکم زد. او آنجا نبود! با دقت بیشتری نگاه کرد. کنار ولوی قدیمی هیچ جنبنده ای نبود! همانطور که دور می شدیم روی زمین درست همانجا که آن زن ایستاده بود چیز قهوه ای رنگی دیدم. اول متوجه نشدم. اما بعد که با دقت بیشتری نگاه کردم فهمیدم. یک ژاکت قهوه ای رنگ بود. می توانم قسم بخورم که قبلا آنجا نبود.

  • ۴۱۱
دکتر سین
داستان رو تا اینجا خوندم.
فضای کلی داستان یه جوارایی منو یاد هری پاتر می‌ندازه! :)
البته نکات زیادی به ذهنم می‌رسه که می‌تونم بگم؛ اما صبر می‌کنم تا داستان قدری بیش‌تر جلو بره.
موفق باشی! :)
خیلی ممنون از نظرتون. منتظر نگاهتون میمونم! از هرگونه نکته ای که بهم گوشزد بشه استقبال میکنم :)

Saleh Ahmadi
توصیف استایل رزی عااالی بود
خیلی خندیدم 😄
قصدم این نبود که بخندین ولی خب اینم میشه :))
محمد
تا اینجا رو که خوندم دقیقا منم اومدم بنویسم یاد رمان هری پاتر و چندتا فیلم دیگه افتادم البته همون قسمت اول یاد هری افتادم (مارو بردید به خاطرات اون دوران)
و اینکه شما یک جی کی رولینگ شماره ۲ بالقوه هستید :) دیدم قبل من دکتر سین نوشته :)
نوجوونی که هری پاتر میخووندم برادرم یه روزه کتابو تموم میکرد ولی من چون دوست نداشتم تموم شه یه ماه دوماه یه کتابو لفتش میدادم الانم همون طوری شدم دلم نمیاد فعلا ادامشو بخونم ...
ولی میخونم :)
نمیشه از این رمانهای بلند بشه اگر نیس؟ اگر هست که هیچ ...
سلام. خیلی نمی دونم چقدر بلند و کوتاهه ... کامل نیست. اما مقدار خوبی داستان هست :)
من حقیقتش اصلا کتابای هری پاتر رو نخوندم.
Shahtot 🍇🍇🍇
چجوری انقدر عالی مینویسی لیمو جان ؟
بدون اغراق میگم واقعا عالیه :))
شخصیت جسیکا خیلی شبیه مامان منه .. البته این جا بقیه اش رو نمیدونم :))
عاقا من دارم شب میخونم یه لحظه آخرش که خانومه غیبیش زد سکته کردم ! خخخ

خیلی لطف داری شاتوت جونم
جسیکا شخصیت مورد علاقه خودمه :)) حالا بیشتر در موردش میفهمی ؛)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan