- پنجشنبه ۵ مرداد ۰۲
- ۱۷:۲۹
سلام!
در حال بازنویسی این داستان هستم.
چرا؟ چون بیکارم. چه دلیلی منطقی تر؟
- ۷۹
این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.
سلام!
در حال بازنویسی این داستان هستم.
چرا؟ چون بیکارم. چه دلیلی منطقی تر؟
(انتهای پست را مطالعه کنید)
داغی خوشایند دستانی که دور شانهام حلقه زده بودند، باعث شد چشمانم را باز کنم. در همان لحظه میدانستم چشمانم چه چیزی را خواهد دید اما نمیدانستم که آمادگیاش را دارم یا نه. با این حال وقتی گرمای بدنش به استخوانهایم رسوخ کرد آرامش عجیبی به من دستداد. پلکهایم با سنگینی از هم فاصله گرفتند و او آنجا بود. بالای سر من. با چشمان خسته و نگرانش مستقیم به چشمان من خیره شده بود. انگار میتوانست تا اعماق وجودم را ببیند. شاید اگر شرایط جور دیگری بود تا ابد در همان وضعیت میماندیم. سرم سوت میکشید و صدای اطراف برایم گنگ و نامفهوم بود. زیر لبی نامش را صدا زدم. چشمانم نیمه باز بود. با وجود سرگیجهای که به نظر میرسید در حال محو شدن است سعی کردم از جایم بلند شوم. او هم نفسی از سر آسودگی کشید:"حالت خوبه رزی؟!" دستانم را گرفت و کمکم کرد بایستم. صدای اطراف در حال عادی شدن بود. هنوز دستانم را رها نکرده بود. بی اختیار سرم را به سمت گرگینهای که کشته شده بود چرخاندم. دوباره احساس عذاب وجدان شدیدی کردم. به مایکل نگاه کردم. داشت به جایی که چشمانم چند ثانیه پیش خیره شده بود، نگاه میکرد. در همان لحظه سرش را چرخاند و نگاهمان در هم گره خورد. این بار نگرانی جایش را به اندوه داده بود. به اندازه کافی او را میشناختم که بدانم حالا در پشت چشمانی که به من خیره شده است، شخصی در حال عزاداری است. او مرا مقصر میدانست. میتوانستم حس کنم. حتی اگر اینطور نبود، من نمیتوانستم خودم را ببخشم. بغض وحشتناکی به گلویم هجوم آورد. به زحمت جلوی اشکهای خائنم را گرفتم. دستانم را بالاخره رها کرد. دلم میخواست به او بگویم که چقدر متاسفم. اما تاسف من چه فایدهای داشت؟ برای هر چیزی یک وقت مشخص وجود دارد. زندگی. مرگ. و برای بعضی تصمیمها فرصت مجددی درنظر گرفته نشده است. تصمیم من جان یک گرگینه را گرفته بود. من جان یک گرگینه را گرفته بودم و هیچ مقدار از تاسف و عذرخواهی نمیتوانست مرگ را تبدیل به زندگی کند.
به نرمی کوسنی که برای نمایش قدرتم انتخاب کرده بودم را، پس از چند دقیقه پرواز، روی مبل کنار بقیه کوسن ها گذاشتم. تازه آن موقع بود که متوجه شدم الکس با حیرت به من نگاه میکند و لبخند میزند. لبخندی که آدم دوست دارد روی لب مربیاش ببیند. من هم لبخند دندان نمایی تحویلش دادم.
شانه بالا انداختم. فکر کردم شاید در آن لحظه که از ترس نمیتوانستم درست فکر کنم، ناخودآگاه جادو را از اعماق به روی پوسته کشیده بودم. هرچند مطمئن نبودم. وقتی داستان را برای الکس تعریف کردم، او حسابی برآشفته شد. اصلا انتظارش را نداشتم. نگران شدم. پرسیدم:"چرا خوشحال نشدی؟"
احساس گناهی که بخاطر تمرین جادو در مدرسه به من دست داده بود، با هیجان بیش از حدی که الکس نشان میداد فورا محو شد.
"رزی"
با آستین عرق روی پیشانی ام را پاک کردم. هنوز نتوانسته بودم الکس را قانع کنم. با شرمندگی نگاهی به او انداختم که اخم کرده بود. تحملش تمام شده بود و لب هایش را به هم فشار میداد. برای اینکه نشان دهم حرف های الکس را خوب گوش داده ام گفتم:" میدونم... باید روی جریان هوا تمرکز کنم. به صدای زوزه باد گوش بدم و منتظر باشم اون هم منو حس کنه. اما..." حرفم را خوردم. نمیدانستم اشکال کار از کجاست. الکس بدون هیچ حرفی به سمت کتابخانه کوچک زیر راه پله ها رفت. همان کتابخانه ای که بار اول آلبوم عکس های مادرم را از آنجا بیرون آورد و کل مسیر زندگی ام را تغییر داد. این بار با یک پوشه بزرگ برگشت. نفسم را بیرون دادم و خودم را روی مبل بزرگ زیر پنجره پرت کردم. الکس هم به آرامی کنار من نشست.
فقط اینها را گفت و به سمت اتاق خوابش رفت. پوشه را با کنجکاوی باز کردم. کنجکاوی و هیجان زیاد باعث شده بود دستانم بلرزد. اول تعداد زیادی عکس قدیمی بود که من هیچ کدام از افراد داخل عکسها را نمیشناختم. زیر هر عکس اسامی و تاریخ هایی نوشته شده بود. برخی تاریخ ها مربوط به حدود دویست سال قبل بود. عکسها را کنار گذاشتم. کاغذهای بعدی شامل تعداد زیادی طلسم و توضیحاتشان بود. زیر هر طلسم هم نام شخصی که آن را ابداع کرده بود نوشته شده بود. اسم های کوچک متفاوت بود اما فامیلی همه "وایت" بود. بی اختیار لبخندی گوشه لبم جای گرفت. برای چند لحظه دیگر حس تنهایی نداشتم. قدرت همه اجدادم را پشتم حس میکردم. افسونگر ها میتوانند سالها زندگی کنند. پس شاید برخی از آنها هنوز زنده بودند. هر چند هیچ کس نمی تواند از سرنوشتش مطمئن باشد اما نور کوچکی در دلم روشن شد. شاید من تنها "وایت" جوان نبودم. شاید پسر عموهای دوری داشتم. باید بعدا از الکس میپرسیدم! پوشه را بستم. ناگهان احساس دل تنگی زیادی برای جسیکا کردم. یک هفته ای میشد که او را ندیده بودم. موبایلم را از جیب پشتی شلوارم در آوردم و شماره جسیکا را گرفتم. پس از چند بوق، روی پیغامگیر رفت. نگاهی به ساعت انداختم. تقریبا ده شب بود. شاید تا الآن به رخت خواب رفته بود. اما مطمئن نبودم، شاید هم اتفاقی برایش افتاده بود. با گذر این فکر از ذهنم، نگران شدم. بدون اینکه به الکس بگویم از خانه بیرون زدم و به سمت خانه خودمان رفتم.
"مایکل"
قصر بزرگ در میانه شهر، از بیرون شبیه یک مدرسه مخروبه بود. اما به محض اینکه از در وارد میشدی، یک قصر قدیمی با دیوار های چرک و پنجره های قدی خاک گرفته بود. معلوم بود که آنجا کسی به پاکیزگی اهمیت چندانی نمی دهد. گویی از قرن بیست و یکم درست وسط قرن هجدهم پا گذاشته بودم. مشعل هایی کم نور روی دیواره های بیرونی قصر میسوختند. هنوز زندگی در آنجا جریان داشت. خدمتکاران در حال جنب و جوش بودند. چیزی که جلب توجه میکرد، این بود که اغلب زن و دختران جوان بودند. با عبور ما از حیاط، همه خدمتکاران برای ادای احترام به مشاور کریمسن چند لحظه ایستادند اما حتی یک نفر هم به حضور من در آنجا واکنش نشان نداد که این برایم عجیب بود. منظورم این است که چطور میتوان هیکلی دو برابر هیکل مشاور کریمسن را به طور کل نادیده گرفت؟ اصلا از این موضوع خوشم نیامده بود. ابروهایم را در هم کشیدم.
اول منظورش را نفهمیدم. اما بعد که یادم آمد او میتواند ذهنم را بخواند، نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. مثلا بگویم:"کودوم موجود مریضی یه عده انسان فلک زده رو طلسم میکنه؟" یا "میشه از کله من بری بیرون؟" در جواب افکار من او فقط پوزخند زد. وارد شدیم. داخل قصر چندان دلچسب تر از خارجش نبود. طرح هایی قدیمی و رنگ و رو رفته روی دیوار ها و سقف نقش بسته بودند که حداقل مربوط یه سیصد سال پیش بودند. در انتهای سرسرای بزرگ، اتاقی قرار داشت که نور کم رنگی از زیر در آن خارج شده بود. مشاور کریمسن مرا به آن سو برد و در را با فشار زیاد باز کرد. پشت سرش وارد اتاق شدم. تنها چیزی که در اتاق خودنمایی میکرد صندلی بزرگ و سلطنتی طلاکوبی شده ای بود که رو به یک کتابخانه بسیار بزرگ قرار گرفته بود. روی صندلی هکتی دی ویل نشسته بود. با دیدن مشاور کریمسن از جا برخاست و به من خیره شد. ردایی بلند و طوسی رنگ پوشیده بود و موهای بلند مشکی تابدارش کمرش را لمس میکرد. سخت میشد زیبایی اش را نادیده گرفت.
سخنی با مخاطبین عزیزم
سلام دوستان. به عنوان یک نویسنده تازه کار تو این مدت که آپدیت نمیکردم با چلنج های زیادی دست و پنجه نرم کردم و نتیجه های خوبی گرفتم. از یکی از دوستان خوبم برای نوشتن این داستان کمک گرفتم و اون هم تا جایی که میتونه با نظراتش کمکم میکنه. یکی از انتقاداتی که خودم میتونم به کار خودم بکنم، استفاده از اول شخص در داستانمه. اول شخص گاهی وقتها دست و پای نویسنده رو میبنده در حالیکه سوم شخص میتونه دیدگاه های متفاوتی از یک داستان رو در آن واحد به خواننده نشون بده. در هر صورت تصمیم گرفتم با وجود پرش هایی که در این قسمت و قسمت های آتی ممکنه باهاش روبرو بشید، داستان رو به همین صورت اول شخص تموم کنم و برای بازنویسی، داستان رو در غالب سوم شخص بنویسم و اگر بازخورد های مثبتی بگیرم سوپرایز هایی هم در چنته دارم که به تدریج رو میکنم :دیممنون از وقتی که میذارید. لیمو
"رزی"
هر روز چند بار هدفم را برای خودم تکرار میکردم. نمیخواستم چیزی را فراموش کنم. هر چند گاهی سوالی از گوشه مغزم میگذشت: "آیا مایکل واقعا گناهکاره؟" جواب این سوال را از بر بودم. بله! نمی خواستم این بار شکی به دلم راه بدهم. از وقتی بخش تاریک دنیایم را کشف کرده بودم دیدم به همه چیز تغییر پیدا کرده بود. صبح ها از خانه بیرون میزدم و در مدرسه با کسی صحبت نمی کردم. البته کسی هم نمی خواست با من صحبت کند. استلا هنوز از دست من ناراحت بود. هر چند میدانستم کافی ست از او عذرخواهی کنم تا همه چیز به حالت عادی بازگردد اما دوری از من برای خودشان بهتر بود. در ضمن من هدفی داشتم که تمام مدت ذهنم را درگیر کرده بود. در زمان مدرسه نمی توانستم پیش الکس بروم. او هنوز مشاور مدرسه بود و باید به بچه ها با دغدغه های کوچک و بی ارزش مشاوره میداد. من هم زنگ های تفریح به اتاق سرایدار مدرسه میرفتم و روی مهارت هایی که شب قبل یاد گرفته بودم تمرکز میکردم. تا وقتی کنترل قدرت هایم را در دست نگرفته بودم بهتر بود در تنهایی تمرین کنم. البته خانه الکس محل امنی بود. او تاکید کرده بود که جایی جز آنجا تمرین نکنم. اما یکی دو تا افسون کوچک به کسی آسیب نمیزد. نه؟ چیزهایی که تا بحال یاد گرفته بودم شامل کنترل آتش و باد میشد. هنوز خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم اما در کنترل آتش تقریبا حرفه ای شده بودم. الکس میگفت اگر روی باد کنترل پیدا کنم، روی بقیه عناصر به راحتی کنترل خواهم داشت. زیرا قدرتمند ترین عنصر باد است و در نتیجه سخت ترین مرحله آموزش من است. وقتی روی باد تمرکز می کردم میتوانستم به زحمت یک دستمال کاغذی را حرکت دهم. اما وقتی روی آتش تمرکز میکردم میتوانستم کل جزیره را در یک لحظه تبدیل به خاکستر کنم. قدرتش را در وجودم حس میکردم. بعضی افسونگر ها روی یکی از عناصر حساسیت بیشتری داشتند. الکس میگفت احتمالا من یک افسونگر آتش هستم. اما تا وقتی که تمام عناصر را آموزش نبینم نمی توان به طور قطع نظر داد.
هر روز که بیشتر با رزی می گذراندم بیشتر احساس گناه میکردم. واضح بود که هنوز هم گاهی به من شک میکند. خیلی گیج بود و من هم او را بیشتر سردرگم میکردم. اگر پدرش زنده بود همه چیز ساده تر بود. میتوانست همه چیز را برایش توضیح دهد و من مجبور نبودم چیزهایی را بگویم که حداقل نصف آنها دروغ بود و قسمتی که حقیقت داشت نیز آنقدر دردناک بود که آرزو میکرد ای کاش هرگز نمیفهمید. می توانستم علت نفرت الکس نسبت به خودم را بفهمم. اما نمی فهمیدم برای رزی چه نقشه ای کشیده بود. اگر میخواست او را بکشد، احتیاجی به این همه دردسر نبود. میتوانست مثل تمام دیگر اعضای خانواده اش (و خانواده من) قلب او را نیز از کار بیندازد. از داخل کشوی میزی در کافی شاپ، دست نوشته ای را بیرون آوردم. یک نامه تهدید آمیز بدون امضا. البته نیازی به امضا نبود. همه چیز آن نامه از پاکت گرفته تا جوهر، بوی جادوی نفرت انگیز الکس را میداد. بعد از رفتن کوین از جزیره، آن را لابه لای وسایل او پیدا کرده بودم. نامه ای سرتاسر نفرت که برای ترساندن و بیرون راندن او از جزیره کافی بود. نمی دانم چرا این نامه را نگه داشته بودم. از وقتی فهمیده بودم الکس می خواهد ما را بکشد حواس گرگی ام آنقدر تیز شده بود که کوچکترین حرکت در چند کیلومتری توجهم را جلب میکرد. اما اگر این واقعیت داشت این کافی نبود. باید فکری میکردیم. چیزی به ذهنم نمیرسید. چطور یک افسونگر قدرتمند را شکست دهیم؟ البته اگر رزی به ما ملحق میشد شاید شانسی داشتیم. تنها اگر میتوانستم با او درباره همه چیز صحبت کنم...! اما چیزی که بیشتر از همه مرا آزار میداد و نمیخواستم به همین سادگی به آن اعتراف کنم، علاقه ای بود که نسبت به او شکل گرفته بود. هر روز سعی میکردم چهره اش را از توی ذهنم پس بزنم. نه فقط بخاطر اینکه گرگینه ها مشکوک شده بودند. مادر او مسبب تمام دردسرهای ما بود. خاله اش میخواست ما را بکشد و عمه اش شکارچی گرگینه بود. به همین خاطر هرگز فکرش را نمیکردم که احساساتم اینطور با من شوخی شان بگیرد.
بدون اینکه به کریستف از توافقم با دختر ابلیسش بگویم، او را سوار ماشینم کردم و به سمت مدرسه رفتیم. زنگ تفریح بود و خیلی ساده تر از چیزی که انتظارش را داشتم رزی را پیدا کردم. البته او مرا پیدا کرد. سالم و سرحال بود. این یعنی هنوز هیچ چیز نمیدانست! الکس که همچنان توی مغز من میپلکید متوجه شد که کریستف داخل ماشین است. خیالش راحت شد و از توی کله من بیرون رفت. من فقط میخواستم رزی را از آن زن دور کنم. بنابراین به او پیشنهاد دادم که چند کلاسش را بیخیال شود. راضی شده بود و با من تا دم ماشین هم آمد. اما بعد ناگهان آشفته شد، دستش را از توی دستم بیرون کشید و بی قرار به سمت مدرسه دوید! من فقط حیرت زده نگاهش کردم! نه من و نه شانزده گرگ دیگری که همراه من این صحنه را میدیدند متوجه علت این کارش نشدیم. اما روز بعد که پلیس در کافی شاپ مرا دستگیر کرد و به ساختمان پلیس جزیره برد و در آنجا در مورد تصادف رزی گرین بازجویی کرد؛ فهمیدم که رزی فکر کرده که ماشین من همان تراک قرمزی ست که آنها را از روی پل به پایین پرت کرده است. عالی شد!
موبایلش را جایی در جنگل انداخته بود. یکی از پسر ها پیدایش کرده بود. اول فکر کردم برای پس گرفتن موبایلش آمده است. اما بعد فهمیدم که او مرا شناخته است! متوجه شده بود که من او را از آب بیرون کشیده بودم و حالا برگشته بود تا از من بازجویی کند. فکر اینجایش را نکرده بودم. با مورد باهوشی طرف بودم. اما من آشفته تر و درگیر تر از آن بودم که بتوانم جواب سوالاتش را درست و حسابی بدهم. دیشب همه مدت با بچه ها درگیر کریستف و بعد شکارچی ها بودیم. چیزهایی را اعتراف کرده بود که هرگز به فکرمان خطور نمیکرد. عجیب گرسنه بودم. چند روزی چیزی نخورده بودم و حسابی احساس ضعف میکردم. بچه ها هم کم و بیش همینطور بودند. کنترلشان سخت شده بود. باید همین امشب به شکار میرفتیم. بیشتر از اینکه بتوانم به رزی فکر کنم ذهنم درگیر حرف های کریستف بود و نمیدانستم باید با او چکار کنم. احمق تر از آن بنظر میرسید که خائن باشد اما یک جای کار میلنگید.
در را بستم و دستانم را روی پیشخون گذاشتم. موضوع پیچیده تر از آن بود که بتوانم تنهایی از آن سر در بیاورم. کریستوف هنوز سر و کله اش پیدا نشده بود. مردیث چند بار سرم غر زد اما من بیشتر حواسم روی ضربان قلب یک شخص خاص بود. البته به راحتی روی مکالمات میزشان هم تمرکز کرده بودم:
میخواست قدم بزند! با وجود گرگینه های گرسنه که بین درختان جنگل پرسه میزنند اصلا فکر خوبی نبود! ولی خب من آنها را تحت کنترل داشتم چه مشکلی می توانست پیش بیاید؟ در هر صورت از کلبه بیرون آمدم و با فاصله بسیار زیاد از او تعقیبش کردم. خودم هم مطمئن نبودم چرا. شاید چون او بیشتر از چیزی که واقعیت داشت ضعیف بنظر میرسید و یا شاید هم فقط درماندگی بود. درماندگی از اینکه حرکت بعدی ام باید چه باشد و اصلا چگونه باید سر صحبت را با دختر آلیس باز کنم! دختر کسی که مرا به این روز انداخته بود. و البته شانزده پسر دیگر که شاید هرگز نتوانند از این وضعیت خلاص شوند. در همین فکرها بودم که صدای قلب دیگری توجهم را جلب کرد. صدای قلب یک گرگینه! خیلی نزدیک بود و البته از دسته من نبود. فقط یک گزینه باقی می ماند: کریستوف! حتما پیام مرا دریافت کرده بود و برای کمک آمده بود. کمی سریع تر حرکت کردم و خودم را به رزی نزدیک تر کردم. چیزی که میدیدم خوب نبود. کریستوف در هیبت یک گرگ قهوه ای بسیار بزرگ و پیر که به آرامی به رزی نزدیک میشد. نمی خواستم خودم را نشان دهم. کریستوف از بین سایه ها و از بین دو درخت پیر (مثل مغز خودش!) پا به نور گذاشت و درست روبروی رزی قرار گرفت! لعنتی! او اولین قانون ما را زیر پا گذاشته بود: در جزیره دیده نشو!