- يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶
- ۰۲:۳۶
بدون اینکه به کریستف از توافقم با دختر ابلیسش بگویم، او را سوار ماشینم کردم و به سمت مدرسه رفتیم. زنگ تفریح بود و خیلی ساده تر از چیزی که انتظارش را داشتم رزی را پیدا کردم. البته او مرا پیدا کرد. سالم و سرحال بود. این یعنی هنوز هیچ چیز نمیدانست! الکس که همچنان توی مغز من میپلکید متوجه شد که کریستف داخل ماشین است. خیالش راحت شد و از توی کله من بیرون رفت. من فقط میخواستم رزی را از آن زن دور کنم. بنابراین به او پیشنهاد دادم که چند کلاسش را بیخیال شود. راضی شده بود و با من تا دم ماشین هم آمد. اما بعد ناگهان آشفته شد، دستش را از توی دستم بیرون کشید و بی قرار به سمت مدرسه دوید! من فقط حیرت زده نگاهش کردم! نه من و نه شانزده گرگ دیگری که همراه من این صحنه را میدیدند متوجه علت این کارش نشدیم. اما روز بعد که پلیس در کافی شاپ مرا دستگیر کرد و به ساختمان پلیس جزیره برد و در آنجا در مورد تصادف رزی گرین بازجویی کرد؛ فهمیدم که رزی فکر کرده که ماشین من همان تراک قرمزی ست که آنها را از روی پل به پایین پرت کرده است. عالی شد!
پلیس ماشین مرا توقیف کرد ولی بعد از بررسی متوجه شد که این ماشین تا بحال تصادفی نداشته است و در نتیجه ادعای رزی صحت نداشت. همچنین من در زمان تصادف در کافی شاپ بودم و حداقل بیست نفر این ادعا را تایید میکردند. من آزاد شدم اما یک چیزی به من میگفت که کریستف با یک تراک قرمز دقیقا شبیه ماشین من این کار را انجام داده است. الکس از قبل نقشه کشیده بود و برنامه ریزی کرده بود. اگر رزی به سمت من گرایش پیدا میکرد متوجه شباهت تراک قرمز میشد و فکر میکرد من پدر و مادرش را کشته ام! باید اعتراف میکردم که خیلی هوشمندانه بود. اما او مرا دست کم گرفته بود. من انگیزه آن زن پلید را از این نمایش نمیدانستم ولی انگیزه من برای نجات شانزده پسر نه چندان بی گناه آنقدر زیاد بود که به همین سادگی ها تسلیم نشوم.
*******
من اول با مت و هولدن جداگانه صحبت کردم. هر دو حاضر بودند به ما کمک کنند. قرار بود آنها بقیه دخترها و پسرهایی که تا الان از قضیه باخبر شده بودند را راضی کنند تا چیزی نگویند. جلسه ما در انبار متروکه برگزار شد. 17 پسر بودیم و تعداد کمتری دختر. من و هرماینی، مت و هولدن روبروی جمعی از بچه ها ایستاده بودیم که هنوز قانع نشده بودند.
- دوستان از اینکه امروز به اینجا اومدین ازتون ممنونم. میدونم حتما سوال هایی دارین و حتما شک هایی توی دلتون هست...
هرماینی که اخیرا خیلی ساکت شده بود مرا غافلگیر کرد:"دوستان! من یک اشتباه غیرقابل بخشش مرتکب شدم. هرچند عمدی نبود اما هیچ وقت نمیتونم خودمو ببخشم. برای همین از شما هم انتظار ندارم که..." فورا حرفش را قطع کردم:"هرماینی!" با این حرف ها همه ی نقشه های ما خنثی میشد. اگر آنها راضی نمی شدند که سکوت کنند پای من و مت و هولدن هم گیر بود. مت بدون اینکه مثل من آشفته شود گفت:"بله هرماینی مجبوره با این موضوع تا آخر عمر کنار بیاد. اما برای قاضی فرقی نمی کنه که اون تازه هجده سالش شده. قاضی هرماینی رو به حبس ابد محکوم میکنه. این جرم کاریه که اون کرده. هرچند که مستحقش نیست." من ادامه دادم: "و امروز من و دوستانم از شما میخوایم که چیزی که میدونید رو با کسی در میون نذارید و اجازه بدید هرماینی مثل همه ما از یک زندگی عادی بهره ببره. میدونم خواسته زیادیه اما خواهش میکنم فقط یک لحظه خودتون رو جای دوستتون بذارید." جمعیت به وضوح برای هرماینی ناراحت بود و همه در تایید حرف من سر تکان میدادند. دختری از بین جمع گفت: "بچه ها! ما میدونیم که هرماینی دختر مهربونیه و تا حالا آزارش به مورچه هم نرسیده. من فکر میکنم لازم نیست در مورد چیزی که ازمون سوال نکردن حرفی بزنیم. کی با من موافقه؟" و دستش را بالا برد. پس از او دست ها یکی یکی بالا رفت تا کسی در جمع باقی نماند که دو دل باشد. هرماینی بازوی مرا گرفت و زیر لب گفت: "میخوای چی کار کنی مایکل؟"
همان شب برای اجرای نقشه به سیاتل رفتیم. بهتر بود تا نزدیک صبح صبر کنیم تا شهر کاملا خلوت شود. اما پس از یکی دو ساعت چرخ زدن در شهر سوژه خود را پیدا کرده بودیم. یک فورد آبی رنگ درست مانند ماشین هرماینی. ساعت نزدیک سه صبح بود و فورد در یک کوچه بن بست خلوت پارک شده بود. در ساعت گذشته هیچ رفت و آمدی در کوچه دیده نشده بود. بنابراین هولدن با یک اسلیم جیم (مخصوص باز کردن در خودرو) به سمت ماشین رفت. در را به راحتی باز کرد و داخل آن نشست. نمی دانم کی در دزدیدن ماشین مهارت پیدا کرده بود اما چندی بعد ماشین استارت خورد و روشن شد. حالا قسمت اصلی کار مانده بود. روز قبل از بخش ماشین های اسقاطی یک پلاک متعلق به یک فورد آبی زنگ زده را کش رفته بودیم. حالا باید پلاک این ماشین را با پلاک ماشین اسقاطی عوض میکردیم. مت با پلاک ها از ماشین پیاده شد و با پیچ گوشتی به جان پلاک فورد افتاد. وقتی پلاک ها را عوض کرد آنها را داخل ماشین من انداخت و با هولدن سوار فورد شد. حالا باید از هم جدا می شدیم. من به سمت قبرستان ماشین ها و آنها به سمت جزیره حرکت کردند. در طول مدتی که من پلاک فورد سالم را روی فورد اسقاطی نصب میکردم، آنها فورد سالم را در نزدیکی یکی از سواحل جزیره که محل ماهیگیری اهالی هم بود به آب می انداختند. نقشه این بود که وقتی این ماشین پیدا میشود، پلیس تصور میکند که همان فورد مورد نظر است و از جستجو بین صاحبین فورد در جزیره دست میکشد. فقط چیزی که پیش بینی نکرده بودیم این بود که پلیس خیلی از ما باهوش تر بود.
*******
دوباره رابطه ام با رزی خوب شده بود. البته هر لحظه میتوانستم تردیدش را در مورد من حس کنم و متوجه میشدم که با چه زحمتی تردیدهایش را از خودش دور میکند. او هر روز سوال های بیشتری میپرسید و چیزهای بیشتری میفهمید و من هنوز به خودم جرأت نداده بودم که حقیقت را به او بگویم. حقیقت در مورد مادر و خاله پلیدش یا حقیقت در مورد ماهیت و منوی غذایی خودم. روزی که ناگهان دیگر حضور او را در جزیره حس نکردم بدترین روزی بود که بعد از تبدیل شدنم برایم اتفاق افتاده بود. از کلافگی زیاد سراغش را از جسیکا گرفتم. وقتی در خانه را باز کرد و حال خراب مرا دید و آن نگاهش را به من انداخت، بیشتر کلافه شدم. آن نگاه که می گفت:" تا چند وقت پیش با من قرار میذاشتی و حالا با برادرزاده م بیرون میری؟ یه جای کارت میلنگه و من بزودی همه چیزو میفهمم!" اگر رزی از جزیره میرفت من دیگر هیچ امیدی به درمان نداشتم. همین فکر بود که قیافه ام را شبیه گرگ زخمی کرده بود. جسیکا گفت که رزی کجا رفته و کی بر میگردد. این باعث تسکین اعصابم شد اما بلافاصله به فرودگاه رفتم و ساعت ها همانجا نشستم تا پرواز رزی به زمین بنشیند. در تمام آن مدت به این فکر میکردم که وقتی برگشت باید همه چیز را به او بگویم. ساعت ها با دیالوگ ها بازی کردم تا بهترینشان را پیدا کنم. اما هیچ راه خوبی برای توضیح ماجرا وجود نداشت. همه چیز دردناک بود و من نمیدانستم از کجا شروع کنم. اما اگر نمی توانستم به سادگی داستان رزی را برای خودش تعریف کنم شاید بهتر بود داستان خودم را تعریف میکردم. یا بهتر است بگویم نشان میدادم!
رزی خیلی خوب با موضوع گرگینه بودن من کنار آمد. حتی بنظر میرسید بدش هم نیامده باشد! بعید میدانم اگر یک افسونگر نبود میتوانست به راحتی من را بپذیرد. اما اجدادش که در رگ هایش جریان داشتند از او محافظت میکردند. چیزی بود که کریستف به من گفته بود. همان شب بعد از اینکه رزی را به خانه شان رساندم، کریستف سر و کله اش پیدا شد. فکر نمیکردم او را دوباره ببینم. اما سرحال و قبراق نزدیک جاده ی منتهی به عمارت ایستاده بود و مشخص بود که منتظر من است. از ماشین پیاده شدم و روبرویش ایستادم.
- بهش همه چیزو گفتی نه؟
- به تو مربوط نمیشه. اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم بهت هشدار بدم.
- هشدار؟
- در مورد الکس ... اون ...
- اون یه جادوگر رذله. دیگه چه چیزی وجود داره که در موردش نمیدونم؟!
- اون میخواد شما رو بکشه. همه تونو!
سکوت کردم. در چشم های کریستف خبری از بدجنسی و شرارت نبود.
- چرا داری اینو به من میگی؟
- خب... دلم نمیخواد شما آسیب ببینین. تو این چند وقت... یه جورایی... شما مثل پسرهای من میمونین.
باز حرفی نزدم. لابد الکس هم خواهرم بود! با بی تفاوتی گفتم: "اگه قرار نیست از این زندگی حیوانی نجات پیدا کنیم بذار ما رو بکشه." بعد سوار ماشین شدم و رفتم. توی مغزم هیاهویی به پا شده بود. گرگینه ها ترسیده بودند و در مغز من فریاد میکشیدند. سردرد شدیدی به من هجوم آورد و آنوقت بود که گرگینه ها از درد یک گوشه نشستند و خودشان را جمع کردند. لزومی نداشت بترسند. به محض اینکه الکس از جادوی قدرتمند استفاده کند، انجمن محل او را پیدا میکند و به اینجا می آید تا او را به سزای اعمالش برساند. همان اتفاقی که هفده سال پیش افتاد.
- ۷۰۱