- شنبه ۱۴ مرداد ۹۶
- ۰۳:۲۱
سخنی با مخاطبین عزیزم
سلام دوستان. به عنوان یک نویسنده تازه کار تو این مدت که آپدیت نمیکردم با چلنج های زیادی دست و پنجه نرم کردم و نتیجه های خوبی گرفتم. از یکی از دوستان خوبم برای نوشتن این داستان کمک گرفتم و اون هم تا جایی که میتونه با نظراتش کمکم میکنه. یکی از انتقاداتی که خودم میتونم به کار خودم بکنم، استفاده از اول شخص در داستانمه. اول شخص گاهی وقتها دست و پای نویسنده رو میبنده در حالیکه سوم شخص میتونه دیدگاه های متفاوتی از یک داستان رو در آن واحد به خواننده نشون بده. در هر صورت تصمیم گرفتم با وجود پرش هایی که در این قسمت و قسمت های آتی ممکنه باهاش روبرو بشید، داستان رو به همین صورت اول شخص تموم کنم و برای بازنویسی، داستان رو در غالب سوم شخص بنویسم و اگر بازخورد های مثبتی بگیرم سوپرایز هایی هم در چنته دارم که به تدریج رو میکنم :دیممنون از وقتی که میذارید. لیمو
"رزی"
هر روز چند بار هدفم را برای خودم تکرار میکردم. نمیخواستم چیزی را فراموش کنم. هر چند گاهی سوالی از گوشه مغزم میگذشت: "آیا مایکل واقعا گناهکاره؟" جواب این سوال را از بر بودم. بله! نمی خواستم این بار شکی به دلم راه بدهم. از وقتی بخش تاریک دنیایم را کشف کرده بودم دیدم به همه چیز تغییر پیدا کرده بود. صبح ها از خانه بیرون میزدم و در مدرسه با کسی صحبت نمی کردم. البته کسی هم نمی خواست با من صحبت کند. استلا هنوز از دست من ناراحت بود. هر چند میدانستم کافی ست از او عذرخواهی کنم تا همه چیز به حالت عادی بازگردد اما دوری از من برای خودشان بهتر بود. در ضمن من هدفی داشتم که تمام مدت ذهنم را درگیر کرده بود. در زمان مدرسه نمی توانستم پیش الکس بروم. او هنوز مشاور مدرسه بود و باید به بچه ها با دغدغه های کوچک و بی ارزش مشاوره میداد. من هم زنگ های تفریح به اتاق سرایدار مدرسه میرفتم و روی مهارت هایی که شب قبل یاد گرفته بودم تمرکز میکردم. تا وقتی کنترل قدرت هایم را در دست نگرفته بودم بهتر بود در تنهایی تمرین کنم. البته خانه الکس محل امنی بود. او تاکید کرده بود که جایی جز آنجا تمرین نکنم. اما یکی دو تا افسون کوچک به کسی آسیب نمیزد. نه؟ چیزهایی که تا بحال یاد گرفته بودم شامل کنترل آتش و باد میشد. هنوز خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم اما در کنترل آتش تقریبا حرفه ای شده بودم. الکس میگفت اگر روی باد کنترل پیدا کنم، روی بقیه عناصر به راحتی کنترل خواهم داشت. زیرا قدرتمند ترین عنصر باد است و در نتیجه سخت ترین مرحله آموزش من است. وقتی روی باد تمرکز می کردم میتوانستم به زحمت یک دستمال کاغذی را حرکت دهم. اما وقتی روی آتش تمرکز میکردم میتوانستم کل جزیره را در یک لحظه تبدیل به خاکستر کنم. قدرتش را در وجودم حس میکردم. بعضی افسونگر ها روی یکی از عناصر حساسیت بیشتری داشتند. الکس میگفت احتمالا من یک افسونگر آتش هستم. اما تا وقتی که تمام عناصر را آموزش نبینم نمی توان به طور قطع نظر داد.
هوا ابری بود و خورشید در حال غروب. آسمان به رنگی صورتی در آمده بود و من روی پرچین های کنار جاده نزدیک انباری قدیمی نشسته بودم و ابری صورتی رنگ را با چشم دنبال میکردم. ابری که به طرز غریبی به شکل سر یک گرگ در امده بود و با وزش باد از دیدرس من دور میشد. صدای ناله های گرگ ها در همان حوالی شنیده میشد. ناله هایی از روی درد یا گرسنگی؟ نمی شد حدس زد. به این فکر افتادم که مایکل حالا چه کار میکند. در این مدت چند انسان بیگناه قربانی شکم او و گله اش شده اند؟ با این فکر حس ترس و خشم همزمان هجوم آورد. ترس از هیولایی که روزی در برابر من زیبا مینمود و خشم از ... دقیق نمیدانستم چی چیز اینقدر مرا خشمگین میکرد. مایکل، جسیکا، الکس، پدرم یا مادرم؟ منظورم مادر واقعی ام است و نه شارلوت. در همین فکرها بودم که حرکت سایه ای را از گوشه چشمم تشخیص دادم. به سرعت رویم را برگرداندم. مردی میانسال با قد بلند و لباس سیاه در آنسوی جاده کنار درختی تنومند ایستاده بود. متوجه نگاه من شد و سریع به داخل سایه های برگشت.
صبر کن! بلند فریاد زدم و از روی پرچین به پایین پریدم. کمی به سمت پایین جاده حرکت کردم. دوباره سایه او را در فاصله ای دورتر دیدم. مقابلش ایستادم و گفتم: "تو کی هستی؟" چیزی که باعث شده بود من اینقدر دل و جرأت پیدا کنم، بجز قدرت هایم، حس آشناپنداری بود. حس میکردم او را قبلا دیده ام و او مرا میشناسد. البته در جزیره همه مرا میشناختند ولی منظورم این است که او واقعا مرا میشناسد. این بار در سایه ها محو نشد. همان جا ایستاده بود. شاید فکر میکرد که من او را نمی بینم. اما قدرتهای جدیدم خیلی چیزها را برایم ممکن کرده بودند. "من شما رو میشناسم؟"
آلیس! او زیر لب زمزمه کرد و من آن را خیلی ضعیف شنیدم. اما همان صدای ضعیف برای بازگشت حافظه ام کافی بود. کابوسی که چند ماه پیش مرا تا سر حد مرگ ترسانده بود! مردی که کنار مایکل ایستاده بود و به صورت من خیره شده بود. صدای فرد دیگری که میدانستم وجود دارد اما مایکل منکر همه چیز شده بود. او خودش بود. سوال درست تر این بود: "شما من رو میشناسید؟" هنوز جرأت نکرده بود قدمی بردارد یا سخنی بگوید. شاید بهتر بود قبل از اینکه او مرا غافلگیر کند، من حرکتی کنم! ذهنم را متمرکز کردم تا یکی از درس های اولیه الکس را بی نقص اجرا کنم. تار و پود فضا را تصور کردم که از نقطه ای که من قرار دارم تا پشت سر او کش می آیند و لحظه ای بعد من آنجا بودم. پشت سرش.
مودبانه نیست که یک خانم رو معطل کنین! از جایش پرید و بلافاصله گارد گرفت. وقتی از طرف من واکنشی ندید آرام گرفت و دستانش را انداخت.
تو چطور زنده موندی؟ متوجه منظورش نشدم. اخم کردم و با دقت به خطوط صورتش چشم دوختم. پس از چند لحظه گفت:"ببخشید ... نمیدونم چرا اینو گفتم!" و چند بار پلک زد. مایکل ... اون رفته. اینو به الکس بگو.
تعجبم بیشتر شد. او الکس را میشناخت؟ و حتما مرا؟ اما او به سرعت از آنجا رفته بود. او از اینکه من کنار گوشش ظاهر شده بودم تعجب نکرده بود. نه به اندازه کافی. و این برای من عجیب بود. این یعنی یا او هم یک موجود شب بود و یا انسان مفلوکی بود که از بخت بدش از وجود قدرتهای فراتر از درکش مطلع شده بود.
وقتی همه چیز را به الکس گفتم، عصبانی شد. مدام زیر لبش کلماتی را با عصبانیت زمزمه میکرد که من معنی شان را نمیدانستم. از این سر اتاق به آن سر اتاق می رفت و بر میگشت و سرش را به اطراف تکان میداد.
میدونستی کاملا شبیه دیوونه ها شدی؟ یک لحظه با چشمان سرخ آتشینش مرا نگاه کرد و بعد انگار که خودش را به زحمت آرام کرده باشد، دوباره رنگ چشمانش به حالت عادی برگشت. یعنی سبز زمردین. چند بار پلک زد و گفت:" اون همه نقشه هامونو خراب میکنه! نباید میذاشتم از جزیره خارج بشه!" پرسیدم: "فکر میکنی فرار کرده؟"
نه! اون برمیگرده. اما میترسم که تنها برنگرده!
خیلی سعی کردم که این موضوع برایم مهم باشد اما نهایتا سوال دیگری پرسیدم:" اون مرد کیه؟" الکس هنوز متوجه سوالم نشده بود اما چند ثانیه بعد با لحنی بی تفاوت گفت:"اون فقط یه مرد مجنونه!"
- اما اون تو رو میشناخت؟ اون انسانه؟
- البته.
- الکس ... من اونو قبلا هم دیده بـ...
- فراموشش کن رزی! ما کارهای مهم تری داریم! وقت نیست. تو باید همین امشب به تسلط برسی!
- اما ... الکس من ...
- چاره ای نیست رزی. همه تمرکزت رو روی این کاغذ بذار. اون رو برای پنج شماره تو فاصله یک متری از میز نگه دار.
بحث کردن بی فایده بود. در ضمن به نظر میرسید که واقعا در خطر باشیم. اگر مایکل با گرگینه های بیشتری برمیگشت و ما را غافلگیر میکرد چه؟ تمرکزم را روی کاغذ کاهی روی میز گذاشتم و چند میلی متر آنرا بلند کردم. اما سه ثانیه بعد افتاد. فورا به الکس نگاه کردم. راضی نبود و اخم کرده بود. "یکبار دیگه! با تمرکز بیشتر!"
*******
کساداگا
اگر در نقشه دنبال آن بگردید احتمالا با کمی زحمت و به کمک یک ذره بین آن را در ایالت فلوریدا پیدا خواهید کرد. یک دهکده بسیار کوچک با جمعیت شصت و شش نفر که در سال 1894 ساخته شده است."رود در زیر سنگ ها". این چیزی ست که کساداگا به آن شناخته شده است. سالها فعالیت های ماورای طبیعی در این منطقه گزارش شده است و در سالهای دور عده زیادی از مردم عادی به جرم جادوگری اعدام شده اند. خاک دهکده با خون ده ها زن و کودک بیگناه سیراب شده است. این یعنی قدرت. و این همان چیزی ست که انجمن به آن احتیاج دارد. یک منطقه بدنام با قدرت های واقعی. نمی توان گفت که بد نام کردن دهکده نیز کار خود انجمن بوده یا خیر. اما چیزی که در آن شکی نیست این است که آنها از کشته شدن انسان های بیگناه اندوهگین نشدند و حتی ابراز تاسف نکردند. اگر از مایکل پارکر بپرسید او به شما خواهد گفت که انجمن هیچ بهتر از یک گله گرگینه گرسنه بدون آلفا نیست. آنها برای رسیدن به اهدافشان دست به هر کاری می زنند. با اینکه ادعا میکنند برای صلح بین موجودات شب تلاش میکنند اما فراموش کرده اند که موجودات شب، زاده آزمایش های بدون مرز انجمن هستند.
*******
"مایکل"
وقتی تابلوی "به کساداگا خوش آمدید" را دیدم آفتاب در حال غروب بود. یک نفر برای ترساندن دیگران با اسپری قرمز روی کلمه کساداگا نوشته بود وحشت و کابوس. از سرعتم کم کردم و وارد اولین فرعی که به سمت یک مسافرخانه میرفت شدم. بهتر بود برای روبرو شدن با انجمن تا صبح صبر کنم. فکر کردن به سیستم قدرت انجمن هم حالم را بد میکرد. ملکه هکتی دی ویل1 در راس مجموعه قرار داشت. همسرش پادشاه آلریچ پین2 بود. ملکه تصمیم گرفته بود که نام خانوادگی خودش را داشته باشد که البته خیلی هم به او می آمد. مقام سوم کساندرا کریمسن3 مشاور ارشد هکتی بود. یک نگاه او مو را به تن هر جنبنده ای سیخ میکرد. بعد از او محافظ ارشد قرار داشت. اریک بلک4 و معاونش دانته سرفنت5. آنها ارتش اختصاصی خود را داشتند و قصرشان پر از خدمتکار انسان بود. این موضوع باعث میشد حالت تهوع بگیرم. شاید بی آزار ترین شخص آن قصر تنها پسر ملکه و شاه بود. مگنس پین6. من او را یک بار بیشتر ندیده بودم اما از دیگران شنیده بودم که علاقه ای به سیاست های پدر و مادرش نشان نمیدهد. رزم بلد نیست و موضوعی نیست که در آن تخصص داشته باشد. ملکه نیز به شدت از داشتن چنین پسری خجالت زده است. اگر موضوع مرگ و زندگی نبود هرگز پا به اینجا نمی گذاشتم. اما هست و من تمام راه هایی که ممکن بود بما کمک کند را بررسی کرده بودم. هیچ تضمینی وجود نداشت که همین حالا در جزیره الکس به جان دوستان من نیفتاده باشد.
به انتهای جاده رسیده بودم. چراغ های تابلوی نصب شده جلوی ساختمان مسافرخانه چشمک میزد. یک ماشین قدیمی جلوی یکی از اتاق ها پارک شده بود. روی تابلو چیزی ناواضح نوشته شده بود. شلو...ز...؟ حواسم به تابلوی ناخوانا بود که ناگهان هیبتی جلوی نور چراغ های ماشین ظاهر شد. با سرعت پایم را روی ترمز گذاشتم و درست کنار تابلو و با چند اینچ فاصله از شخص، ایستادم. آفتاب کاملا غروب کرده بود. در شهر زیرزمینی و هنگامی که نور خورشید آخرین پرتوهای نورش را از کساداگا پس کشیده بود از ماشین پیاده شدم. حس خوبی نداشتم. او یک ردای بلند تیره به تن داشت و کلاه بزرگش تا نزدیک لب هایش روی سرش بود. گرگ درونم آمادگی این را داشت که هر لحظه بیرون بجهد.
حالتون خوبه؟ در حالیکه میدانستم حالش بهتر از این نمیشود ناشیانه پرسیدم. کلاهش را از سر برداشت. هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود. دیدم که دستش را لای موهای کوتاهش برد و آنها را عقب زد. گردن باریک و بلندش خودنمایی میکرد. اگر هنوز شکی برایم باقی مانده بود، وقتی دهانش را گشود از بین رفت.
ملکه میخواد باهات ملاقات کنه آقای پارکر.
آهنگ صدایش لرزه ای خفیف بر ستون فقراتم انداخت. نزدیک تر شد و با چشمان بی احساسش مرا برانداز کرد. نگاهی به تابلو انداختم. از نزدیک قابل خواندن بود. شدوسولز7.
مشاور کریمسن.
حالا باید با او به قصر میرفتم. عالی شد.
_______________________
1. Hecate De Vil
2. Ulrich Payne
3. Cassandra Crimson
4. Erik Black
5. Dante Serphant
6. Magnus Payne
7. Shadowsoul's
- ۶۳۳