- سه شنبه ۱۵ تیر ۹۵
- ۲۲:۴۱
بدون هیچ حرفی همان راهی که آمده بود را برگشت. من هم بلند شدم و خودم را به اتاق خوابم رساندم. روی تختم نشستم و به حرف های مایکل فکر کردم. نمی دانستم چقدر از حرفهای مایکل جدی بود و چقدرشان هم سرکاری. احتمالا می خواست سرکارم بگذارد و بعدا به ریشم بخندد. از او اصلا بعید نبود. اما من می توانستم جدیتش را از روی خطوط گونه و پیشانی اش بخوانم. بنظر نمی رسید با من شوخی داشته باشد. عجیب تر اینکه نمی توانستم هیچ ربط منطقی بین افسانه ای که برایم تعریف کرد و مرگ پدر و مادرم پیدا کنم.
صبح روز بعد فقط با یک انگیزه خودم را از رخت خواب کندم. آن هم مصاحبه گروه موسیقی مدرسه بود. یک پیراهن آبی و سفید پوشیدم و موهایم را بالای سرم محکم بستم. گیتارم را برداشتم و پله ها را دو تا یکی تا طبقه پایین رفتم. جسیکا توی آشپزخانه بود و صبحانه را آماده می کرد. سرش را بالا آورد و با تعجب مصنوعی گفت: اون چیه رو صورتت ؟! دم آشپرخانه بودم. یک لحظه ایستادم و با ترس دستم را روی صورتم کشیدم. نکند سوسکی یا عنکبوتی ... ؟ با حالت چندش گفتم: چیه؟!! جسیکا زد زیر خنده و گفت: اون لبخند رو میگم که روی صورتته! نیشم دو برابر قبل باز شد!
از همان اول وقت مدرسه در تلاطم بود. همه ی بچه ها بدنبال محل مصاحبه ی انجمن مورد علاقه شان روی بورد اعلانات می گشتند. اما من با چشم بدنبال استلا بودم. او حتما میدانست مصاحبه کجاست و من هم بجای اینکه در آن شلوغی تیپ پسر کشم را به هم بزنم میتوانستم مثل شاهزاده ها قبل از همه اجرایم را انجام دهم و بقیه وقتم را در کافه تریا بگذرانم. استلا مرا پیدا کرد و به سمتم آمد. بدنبال او یک پسری که نمی شناختم هم بود. لبخند پت و پهنی روی لب های استلا بود و از آن همه عشوه و ناز و چشم و ابرویی که داشت برای من می َآمد فهمیدم که این باید مت باشد! استلا سلام کرد و من و مت را با هم آشنا کرد. مت پرسید: تو هم امروز اجرا داری درسته؟ با سر تایید کردم و لبخندی زدم. مت لیستی را از توی جیبش در آورد و گفت: رزی گرین بود. هوم؟ گفتم: آره. بعد از اینکه کمی لیست را بالا و پایین کرد گفت: رزی مطمئنی ثبت نام کردی ؟ اسمت توی لیست نیست!
انگار که آب یخ روی سرم ریخته باشند تته پته کنان گفتم: چی میگی؟ خودم دیشب ثبت نام کردم! مت شانه بالا انداخت و گفت: متاسفم اما اسمت تو لیست نیست. من نمی تونم کمکی بکنم. بهتره با معاون مدرسه صحبت کنی. اون حتما میدونه باید چیکار کنی. من همچنان ایستاده بودم و یک نگاه به مت میکردم و یک نگاه به استلا. نمی دانستم باید چکار کنم. زیر لبی تشکری کردم و به سمت دفتر معاونت رفتم.
خانم تی معاونت مدرسه پشت میزش نشسته بود و قهوه میخورد. جلو رفتم و در زدم. سرش را بالا آورد و گفت: رزی گرین! چی شده عزیزم؟
- خب من برای انجمن موسیقی مدرسه ثبت نام کرده بودم ولی مثل اینکه اسمم تو لیست نیست.
- اوه مگه ممکنه! اجازه بده سیستم رو چک کنم. و یک قلپ از قهوه اش نوشید.
- رزی گرین ... رزی گرین ... آهان پیداش کردم! تو برای دستیار کتابخونه ثبت نام کردی نه انجمن موسیقی.
- اما این امکان نداره! ناباورانه نجوا کردم.
- کاریه که شده عزیزم. من نمی تونم برات کاری بکنم. مگر اینکه خانم مولر با انتقال انجمن موافقت کنن.
- خانم مولر کیه؟
- مسئول کتابخونه عزیزم!
اوه خدای بزرگ! باورم نمیشد که این اتفاق افتاده است. باید خانم مولر را پیدا میکردم. نمی توانست مرا جایی نگه دارد که خودم نمیخواهم! به سرعت راهی کتابخانه شدم. خانم مولر را دیدم که تعداد زیادی روزنامه را حمل میکند. موهای بلوندش را آشفته بالای سرش بسته بود و عینکش داشت از روی بینی اش می افتاد. فوری به کمکش رفتم. دسته ی بزرگی از روزنامه ها را از روی دستانش برداشتم و لبخندی زدم. خانم مولر هم لبخندی زد و گفت: تو همون دختری هستی که برای دستیاری من ثبت نام کردی. نه؟ اسمت چی بود؟ سوزی؟ او اولین کسی بود که مرا نمی شناخت. خنده ی ریزی کردم و گفتم: رزی. رزی گرین خانم. خانم مولر گفت: خب پس بهتره از الان کار و شروع کنیم چون خیلی کار داریم! من من کنان گفتم: راستش من اومدم که بهتون بگم که یه اشتباهی شده ... خانم مولر حرفم را قطع کرد و گفت: اوه باید حدس میزدم هیچ کس به میل خودش ثبت نام نمی کنه... اما بهرحال سوزی من نمی تونم بهت اجازه بدم که بری. چون واقعا به کمکت احتیاج دارم. درک میکنی؟ از اینهمه بدشانسی کفرم در آمده بود. با صدایی جیغ جیغی گفتم: اما شما نمی تونین منو به زور اینجا نگه دارین! خانم مولر با خونسردی گفت: ساعت 3 میبینمت! اما دیر نکنی وگرنه جریمه میشی و مجبور میشی ساعتهای بیشتری اینجا بیای. ناباورانه نگاهش می کردم. باورم نمی شد که به همین راحتی همه ی برنامه هایم به هم ریخته بود. اعتراض کردم: اما من برای انجمن موسیقی ثبت نام کرده بودم! حتی بخاطرش یه گیتار نو هم خریدم ... و ملتمسانه به چشمان خانم مولر خیره شدم. خانم مولر انگار که دلش بحالم سوخته باشد گفت: من به کمکت احتیاج دارم. تو هم به کمک من احتیاج داری. پس بیا با هم معامله ای کنیم. تو به من کمک میکنی که این روزنامه ها رو آرشیو کنم و بعد از تموم شدن کارت من بهت اجازه میدم که انجمنتو عوض کنی. چطوره؟ آمدم اعتراضی کنم اما بعد دلم هم برایش سوخت. از قیافه ام معلوم بود که اصلا راضی نیستم. با اخم گفتم: باشه. و پشتم را کردم که بروم. خانم مولر داد زد: پس ساعت 3 میبینمت سوزی! زیرلب غر غر کردم : رزی. اسمم رزی ه.
تمام روز کلافه بودم. به دیدن الکس هم نرفتم. ساعت 3 زنگ مدرسه به صدا در آمد و من به سرعت خودم را به کتابخانه رساندم. خانم مولر دسته ی بسیار بزرگی از روزنامه ها را روی یکی از میز های مطالعه گذاشته بود و منتظر من ایستاده بود. جلو رفتم و پرسیدم: باید چیکار کنم؟ خانم مولر اشاره ای به روزنامه ها کرد و گفت: اینها همه روزنامه های جزیره هستند. روزنامه های مربوط به هر سال رو باید به ترتیب روز مرتب و جدا کنی. همین! کار سختی نیست فقط یه کم وقت گیره. ساعت 5 میتونی بری! خب شروع کن چرا منو نگاه میکنی!
آهی کشیدم و کارم را شروع کردم. اول نگاهی گذرا به روزنامه ها انداختم. قدیمی ترین روزنامه مال 20 سال پیش بود! تصمیم گرفتم که سریع تر کار را شروع کنم تا زودتر تمام شود و از شر خانم مولر خلاص شوم. روزنامه ها قدیمی بودند و می ترسیدم با اشاره انگشت من پاره شوند. مجبور بودم خیلی دقیق کار کنم وگرنه به دردسر می افتادم. در حالی که تاریخ روزنامه ها را میخواندم نا خودآگاه تیتر اول هر کدام را با خودم زمزمه میکردم. ناگهان عکس یک یکی از روزنامه ها توجهم را به خودش جلب کرد. یک خانه ویلایی بود که مردی جلوی آن ایستاده بود و زنی را بغل کرده بود. آمبولانس و ماشین پلیس هم جلوی در بودند و مردم دورادور ماجرا را تماشا میکردند. تیتر را خواندم: "نوجوانان بی احتیاط جان یک پسر سه ساله را گرفتند." اما چیزی که توجهم را به خودش جلب کرده بود مردی بود که داخل عکس بود. او پدرم بود!
روزنامه مربوط به سال 1997 میشد. حدودا 18 سال پیش. گروهی از نوجوانان با بی احیاطی پسر بچه سه ساله ای را که در پیاده رو جلوی خانه شان بازی میکرد با ماشین زیر گرفتند. پسری که فرزند کوین و آلیس گرین بود! آلیس! چشمم روی کلمه ی آلیس متمرکز شده بود. سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم. آلیس ... او همسر پدرم بود و من نمی دانستم! آن روزنامه را تا کردم و توی کیفم گذاشتم. به سمت خانم مولر رفتم تا از او اجازه رفتن بگیرم. ناگهان سرم گیج رفت و تعادلم را از دست دادم و روی زمین افتادم. خانم مولر به سمتم دوید و هراسان پرسید: چی شده سوزی؟! لعنتی چرا اسمم را یاد نمی گرفت؟ لبخند کم رنگی زدم و گفتم: حالم خوب نیست می تونم امروز برم خونه؟ خانم مولر اول راضی نمی شد که مرا تنهایی به خانه بفرستد. اما بعد او را متقاعد کردم که حالم خوب است.
تا خانه را پیاده رفتم و داشتم فکر میکردم دقیقا چطور سر صحبت را با جسیکا باز کنم. دلم میخواست جسیکا هیچ چیز در این مورد نداند. اما یاد صبح روز قبل افتادم که وقتی در مورد آلیس از او پرسیدم چطور یکه خورده بود. چرا او نباید چیزی به من میگفت؟ چرا پدرم نباید چیزی به من میگفت؟ اصلا او پدرم بود؟ شارلوت مادرم بود؟ در یک لحظه همه چیزهایی که در مورد خودم میدانستم زیر سوال رفت. شخصیتی که از خودم میشناختم فرو ریخته بود.
جسیکا را روی مبل نشاندم و رو به رویش نشستم. روزنامه را روی میز گذاشتم و دستور دادم: بخون. جسیکا با احتیاط به من نگاه میکرد. روزنامه را آرام برداشت و تای آن را باز کرد. عکس العمل هایش را زیر نظر داشتم. اجازه نمی دادم دوباره به من دروغ تحویل بدهد. با خواندن صفحه اول تنفسش نامنظم شد و چشم هایش را بست. یک دستش را روی چشمانش گذاشت. برای چند دقیقه سکوت کرد. بعد من با تحکم پرسیدم: سوال اون روزم رو دوباره تکرار میکنم. آلیس کیه؟ جسیکا با التماس نجوا کرد: رزی... این چیزی نیست که من بهت بگم... یعنی چیزی نبود که من باید بهت میگفتم. کوین ... اوه لعنت به تو کوین. اون باید خودش همه چیز رو به تو میگفت. گفتم: اما حالا اون مرده. بهم بگو. جسیکا همانطور که سرش پایین بود گفت: آلیس کسیه که تو رو به دنیا آورده. اون مادرته.
- ۸۸۸