- جمعه ۳ شهریور ۹۶
- ۰۷:۲۷
به نرمی کوسنی که برای نمایش قدرتم انتخاب کرده بودم را، پس از چند دقیقه پرواز، روی مبل کنار بقیه کوسن ها گذاشتم. تازه آن موقع بود که متوجه شدم الکس با حیرت به من نگاه میکند و لبخند میزند. لبخندی که آدم دوست دارد روی لب مربیاش ببیند. من هم لبخند دندان نمایی تحویلش دادم.
- رزی... چطور؟
شانه بالا انداختم. فکر کردم شاید در آن لحظه که از ترس نمیتوانستم درست فکر کنم، ناخودآگاه جادو را از اعماق به روی پوسته کشیده بودم. هرچند مطمئن نبودم. وقتی داستان را برای الکس تعریف کردم، او حسابی برآشفته شد. اصلا انتظارش را نداشتم. نگران شدم. پرسیدم:"چرا خوشحال نشدی؟"
- اوه چرا خوشحال شدم باور کن ... فقط... امیدوارم بودم مجبور نباشی خارج از خونه از جادو استفاده کنی.
- چرا؟
- مهم نیست فراموشش کن! باید حالا قوی تر از قبل تمرین کنیم!
احساس گناهی که بخاطر تمرین جادو در مدرسه به من دست داده بود، با هیجان بیش از حدی که الکس نشان میداد فورا محو شد.
- اینطور که من متوجه شدم تو یه سد دفاعی ساختی! این عالیه! میتونیم در برابر گرگینه ها از سد دفاعی تو استفاده کنیم. اما باید خیلی تمرین کنیم تا سد نفوذناپذیری داشته باشیم.
- اما من دلم میخواد حمله کنم!
- باید باهات مخالف کنم. احتمالا وقت زیادی نداریم. برای همین بیا هر کودوم روی چیزی که توش بهتریم تمرکز کنیم.
آهی از حسرت کشیدم. با گلوله طوفانی که فرستاده بودم حسابی احساس قدرت میکردم! اما حق با الکس بود. بهتر بود بجای اینکه وقت زیادی روی یادگیری تاکتیک های حمله بگذارم، آنرا را برای تقویت سد دفاعی استفاده کنم. البته الکس چند تاکتیک حمله را هم یاد داد. برای وقتی که نقشه مان آنطور که پیش بینی کرده بودیم پیش نرفت و مجبور شدیم دوشادوش بجنگیم. مهم ترین حمله برای ما، غافلگیری بود. نباید از یک روش حمله بطور مکرر استفاده کرد. مثلا چند بار از گلوله انرژی و بعد برای مدتی از شمشیر یا چاقو استفاده میکنیم. البته در هر صورت بخش اعظم حملات به گلوله انرژی مربوط میشود. زیرا معمولا حریف را از پا در میاورد. برای گرگینه ها کار تقریبا به همین صورت پیش میرود. فقط اینکه گلوله های پر انرژی تری لازم است. چون قدرت بدنی فوق العاده زیادی دارند. البته پیچیدگی های دیگری هم دارد. مثلا ذهن آنها با هم کاملا هماهنگ است. بنابراین گله به عنوان یک واحد عمل میکند و این، کار را برای ما سخت میکند. همینطور که الکس کلیات کار را به من یاد میدهد، من ایده های جالبی به ذهنم میرسد. مثلا میتوانیم گلوله آتشین را بین گرگینه ها پرتاب کنیم و بعد با استفاده از نیروی باد آتش را گسترش دهیم. الکس از این فکرهای من خیلی خوشش می آید و از من میخواهد که در زمین مبارزه فکری باز داشته باشم تا بتوانم ایده هایم را پیاده کنم. بیشتر از هر چیز رضایت الکس باعث آرامش خاطرم میشود. اگر او از من راضی باشد، دیگر جای نگرانی نیست. با اینکه هنوز کار با عناصر آب و خاک را یاد نگرفته ام؛ الکس به من اطمینان خاطر میدهد که میتوانم از پسش بر بیایم. سد دفاعی که با استفاده از باد ساخته بودم را مستحکم تر کردم. متوجه شدم که استحکام سد، به میزان آمادگی ذهنی من بستگی دارد. هر چه بیشتر تمرکز داشته باشم؛ سد محکم تر است. بنابراین در دو روزی که بی وقفه با الکس تمرین میکردیم؛ من تمام انرژی ام را روی سد و تمرکز کردن گذاشته بودم. برای اینکه بتوانم بهتر تمرکز کنم باید یک نقطه خالی در مغزم پیدا کنم. جایی که بتوانم بدون فکر کردن به همه حوادثی که در طول این یک سال به من گذشته است؛ فقط به منبع انرژی فکر کنم و به آن متصل شوم. پیدا کردن این مکان خیلی دشوار نیست. اما ماندن در آنجا خیلی کار سختی است. مخصوصاً اینکه هر چند وقت یک بار به یاد مایکل میافتادم. با فکر مایکل اول قلبم تندتر میزد. بعد لپهایم سرخ میشد و بعد دمای تمام بدنم بالا میرفت. حس میکردم به من خیانت شده است. احساس عصبانیت و ضعف میکردم. وقتی کنترل احساساتم از دستم خارج میشد، حسابی بیچاره میشدم. یک دختر فلکزده که همبازیاش اسباببازیاش را شکسته است و از او بهجز جیغ و داد و لگد پرت کردن کاری ساخته نیست. بنابراین دوباره از دست خودم عصبانی میشدم و به زحمت خودم را آرام میکردم. دو روز به همین منوال گذشت. بعد از آخرین تمرینمان، من و الکس در حالیکه از خستگی نای ایستادن نداشتیم؛ به رختخواب رفتیم.
ترسیده بودم. قلبم تند تند میزد و در جنگل نا آشنایی در حال دویدن بودم. کتابی در دست داشتم و پاهایم برهنه بود. از ترس برگشتم و عقب را نگاه کردم. کسی تعقیبم میکرد. بعد از چند دقیقه دویدن خسته شدم و پشت کندهی بزرگی که روی زمین افتاده بود پنهان شدم. کتاب را زمین گذاشتم و نگاهی به دستانم کردم که غرق در خون بودند. خون من نبود. خون را به تنهی کنده مالیدم. آنها به دنبالم می آمدند. این را می توانستم حس کنم. شنلم را به روی سرم کشیدم. صبر کن ببینم! من اینجا را قبلا دیدهام! دارم خواب میبینم. بهیاد نمیآوردم اما میدانستم اتفاق بدی خواهد افتاد. از جا بلند شدم که ناگهان بهیاد آوردم. هر چند دیر. دشنه ای از پشت وارد پهلویم شد. برگشتم و منتظر بودم که چهره خودم را ببینم. اما در کسری از ثانیه گرگینهای عظیم الجثه بر روی پیکر مهاجم پرید و گردنش را جدا کرد. سپس رویش را برگرداند و به من خیره شد. در حالیکه میدانستم او چه کسی است یک قدم به سمتش برداشتم. در کمال تعجب با همان شمایل گرگی صدایم زد:"رزی!"
از شدت تکانهای الکس از خواب پریدم. "رزی!" بلافاصله هشیار شدم. "چرا اینجوری میکنی؟!" در حالیکه چشمهایم را میمالیدم زیر چشمی نگاهی به ساعت انداختم. ساعت حدودا نه و نیم صبح بود. الکس بالای سر من ایستاده بود و با چشمانی وحشت زده و در عین حال ترسناک به من نگاه میکرد. سر جایم نشستم.
- وقتی خواب بودی یه طلسم اجرا کردم که بفهمم کسی رد جادوی تو رو گرفته یا نه.
- میشه جادو رو ردیابی کرد؟!
- آره.
- چه باحال!!!
- منظورم این نیست. اونها خیلی وقته رد ما رو زدن.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه تو خیلی قبل تر از اون که اون شب جسیکا رو نجات بدی از جادو بیرون از خونه استفاده کرده بودی!
- آره ...من...
الکس خیلی عصبانی بهنظر میرسید. خراب کرده بودم. سعی کردم توضیح دهم: "من مواظب بودم که کسی آسیب نبینه. فقط در حد روشن کردن آتش یا جابجا کردن اجسام بود..." و همزمان کف دستم شعله کوچکی ایجاد کردم که نشان دهم جادوی کوچکی بوده است. الکس دستش را روی پیشانیاش گذاشت و چند بار نفس عمیق کشید. من هم نگران و پشیمان نگاهش میکردم. "دیگه تنبیه کردن تو فایدهای نداره. ما اصلا وقت نداریم اونا خیلی نزدیکن." هنوز متوجه منظورش نشده بودم. "منظورت از اونها مایکله؟" سری تکان داد و دستم را گرفت و از رختخواب بلند کرد.
- حالا باید چیکار کنیم؟
- نمیتونیم تا شب صبر کنیم. باید همین الان حمله کنیم.
- اما ... من دارم از استرس میمیرم!
استرس باعث شده بود حالت تهوع بگیرم. دستم را روی معدهام گذاشتم و مستاصل نگاهی به الکس انداختم. او خیلی جدی بازوی مرا گرفت و زیر لبی طلسمی خواند. بلافاصله احساس آرامش نسبی کردم. همچنان نگران بودم و فکر و خیال میکردم اما تپش قلبم عادی شده بود.
- این دیگه چی بود؟
- یه طلسم برای آرامش و قدرت ذهن. نگران نباش. تو از پسش بر میای.
مطمئن نبودم. اما باید اینکار را تمام میکردیم. به سمت سلاحهایمان رفتم. دو خنجر نسبتاً بزرگ.
- خب بریم!
- با این لباسا؟!
- مگه چشه؟
نگاهی از سر تا پای خودم انداختم. شلوار ورزشی طوسی رنگ و یک لباس آستین بلند که روی آن عکس بستنی بود، پوشیده بودم. الکس از اتاق بیرون رفت و با یک دست لباس مشکی برگشت. لباسها را سمت من انداخت:"بپوش!" و همانطور به من زل زد. پرسیدم: "میشه...؟" و انگشت اشارهام را چرخاندم. چشم غرهای رفت و رویش را برگرداند تا من لباسهایم را عوض کنم.
- اینا خیلی تنگن!!
- لباس نباید توی دست و پا باشه! در ضمن رنگ مشکی بهت اعتماد بهنفس میده!
به زحمت لباسهای کوچکی که دست من داده بود را به تن کردم.
- میشه سویشرت سبزمو بپوشم؟
- بپوش.
هوا هنوز کمی سوز داشت. سویشرت مورد علاقهام را پوشیدم. حالا آماده بودم. البته بدون در نظر گرفتم اینکه صبحانه نخورده بودم. لحظهای که منتظرش بودم به طرز غیر منتظرهای رسیده بود! جنگ شروع شده بود!
دست الکس را گرفتم و هر دو همزمان به عمارت سفید رنگ فکر کردیم. تاروپود فضا به هم پیچیدند و لحظه ای بعد ما درست روبروی عمارت ایستاده بودیم. الکس بیدرنگ پیغامی برای مغز هماهنگ گرگینهها ارسال کرد. قدمی به جلو رفت.
- الکس!
- تو میتونی انجامش بدی!
- مواظب خودت باش. لطفاً!
لبخند زد و سری تکان داد. همان موقع از سمت عمارت، گرگینهها با سرعت به طرف ما حمله کردند. الکس زیر لبی گفت:"پشت سرمون هم هستن. حالا!" با اشاره او من کار خودم را شروع کردم. دستهایم را باز کردم. در حالیکه کف دستهایم رو به زمین بود چشمانم را بستم و تمرکز کردم. باد را حس میکردم که انگشتانم را قلقلک میداد و به سمت بالا حرکت کرد. زیر گوشم زمزمه آشنایش را شنیدم. با کلماتی که الکس یادم داده بود با او سخن گفتم. سخنانی که پس از بارها تکرار باز هم برایم ناآشنا بود. قدرت باد آنقدر زیاد بود که گویی موجودیتی مستقل داشت. برای من آواز میخواند و برای محافظت از من آماده شده بود. وقتی چشمهایم را گشودم زمان زیادی نگذشته بود. هنوز گرگینهها از ما دور بودند. از داخل آستینم هوای سردی خارج شد. دور مچم پیچید و از نوک انگشتانم به زمین رسید. از محلی که ایستاده بودم روی زمین به شکل یک دایره پخش شد. وقتی من و الکس دقیقا در مرکز دایره ایستاده بودیم، کف دستم را رو به بالا آوردم. هوای سرد همچون محافظی از زمین بلند شد و اطراف ما را به شکل یک گنبد گرفت. قابلیت جدیدی به سد دفاعیام اضافه کرده بودم. سرمای آن به حدی زیاد بود که پوستی که به دیواره خارجی آن برخورد میکرد را میسوزاند. احتمالا! چون تا به حال امتحان نکرده بودم. اولین قربانی، گرگینهای بود که جلوتر از بقیه در حالیکه دندانهای تیزش را نشانمان میداد و به سمت ما میدوید. از جثه بزرگش میشد حدس زد که یکی از اعضای اصلی گله است. با پرشی بلند، محکم به سد من برخورد کرد. کل گنبد، به شدت لرزید. از شدت ضربه فشار زیادی به من وارد شد. با یک نفس عمیق هوا را به داخل ششهایم کشیدم. وقتی توانستم دوباره تمرکزم را بدست بیاورم، گرگینه قهوهای رنگ را دیدم که پوست یک طرف صورتش کاملا کنده شده بود و بیحرکت کنار گنبد افتاده بود. با دیدن این صحنه دلم آشوب شد. زیر لبی ناله کردم:"الکس..." حالت تهوع شدیدی گرفتم. سرتاپایم یخ کرده بود. الکس نیم نگاهی انداخت و لبخند زد:"کارت خوب بود!" کارم خوب بود؟ پس چرا اصلا احساس خوبی نداشتم؟ حس میکردم که دیگر دلم نمیخواهد این جنگ را ادامه دهم. اما حالا برای هر تصمیمی دیر بود. گرگینههای دیگر دور گرگینه قهوهای جمع شدند. یکی از گرگینهها پوزهاش را به او مالید. پیکر بیجان او تکانی خورد و دوباره آرام گرفت. او مرده بود. بقیه گرگینهها شروع به زوزه کشیدن کردند. صدایشان کل جنگل را فراگرفت. الکس از حواس پرتی آنها سواستفاده کرد. گلوله انرژی را کف دستش آماده کرد و بلافاصله به سمت نزدیکترینشان پرتاب کرد. شدت انرژی آنقدر زیاد بود که گرگینه که حسابی غافلگیر شده بود ده متر به عقب پرت شد و زوزهای از درد کشید. روی زمین افتاد و در حالیکه نفسنفس میزد چشمانش را بست. همچنان صدای نالهاش بلند بود. گرگینههای دیگر آشفته شده بودند و چند قدم به عقب رفتند. توی دلم میخواستم که زودتر از جزیره فرار کنند تا شاید شاهد مرگ گرگینه دیگری نباشم. یک لحظه با خودم فکر کردم که اگر گرگینه قهوهای مایکل بود، الآن چه حسی داشتم. تمام بدنم یخ کرد. بلافاصله این فکر را از خودم دور کردم. الکس متوجه حال بد من شده بود. با عصبانیت اخم کرده بود و طوری بهمن نگاه میکرد که انکار همه نقشهها را خراب کردهام. من هم در جواب نگاه سرد و بیاحساسی تقدیمش کردم. انگار نه انگار که همین الآن بخاطر من یک گرگینه مرده بود. قبل از اینکه الکس بتواند گلوله قویتری را آماده کند، هیبتی انسانی از سوی جنگل ظاهر شد. درست پشت سر الکس. به الکس اشاره کردم تا پشت سرش را نگاه کند. همان مردی بود که چند روز پیش کنار انبار متروکه دیده بودم. همان که خبر رفتن مایکل را به من داده بود.
- الکس دیگه کافیه ... بس کن!
الکس پوزخندی زد.
- بعد از همه کارهایی که کردی، حالا داری طرف گرگینهها رو میگیری؟
گلوله انرژیاش را به طرف او نشانه رفت.
- ازت خواهش میکنم دیگه بهشون آسیب نرسون. اونا ارتباطی با مرگ آلیس نداشتن.
- فکر میکنی خودم نمیدونم؟!
چی؟ گرگینهها ارتباطی با مرگ مادرم نداشتند؟ پس من برای چه داشتم میجنگیدم؟ اوه مایکل! من او را متهم به چه چیزی کرده بودم؟ چرا الکس این حرفها را میزد؟
- اونها بیگناهن الکس...
- هیچکس بیگناه نیست پدر!
پدر؟! ناخودآگاه خندهای عصبی از روی ناباوری کردم. الکس و پدرش(!) توجهشان به من جلب شد. تمام انگشتان دستم کرخت شد. تمرکزم را بهطور کامل از دست دادم و سد دفاعیام به آرامی فرو ریخت. نگاه گنگی به الکس کردم.
- الکس...
- رزی! مراقب باش!
از پشت سرم گرگینهای حملهور شده بود و بیمهابا به سمت من میدوید. یقینا من را عامل مرگ دوستش میدانست. اگر بخواهیم منصف باشیم حقم بود. اما در آن شرایط نمیتوانستم واکنشی نشان دهم. قبل از اینکه گرگینه از محل قبلی سد دفاعیام عبور کند، گلوله انرژی که الکس برای پدرش آماده کرده بود از کنار گوشم رد شد و به گرگینه اصابت کرد. دوباره سرم را برگرداندم و با ناباوری به الکس نگاه کردم. دیگر گرگینه ها به آرامی پشت مرد صف کشیدند.
- الکس... این مرد کیه؟
الکس که کاملا موقعیت از دستش خارج شده بود، با شرمندگی نگاهش را به زمین انداخت. زیر لبی اعتراف کرد:"اون...پدربزرگته...کریستوف، پدر آلیس...و من!"
- من میدونم اون شب چه اتفاقی افتاد.
نگاهم را از الکس به سمت کریستوف برگرداندم.
- اون شب؟
- شب مرگ آلیس. من اونجا بودم. وقتی انجمن سر رسید. اونها وقتی اومدن که مایکل رفته بود. و آلیس هنوز زنده بود!
- من ... متوجه نمیشم!
به یاد مکالمه کوتاهی که قبلا با مایکل داشتم افتادم. او به من گفته بود که برای کمک آوردن، مادرم را ترک کرده بود. البته من را هم که تازه به دنیا آمده بودم با خودش برده بود. یعنی حرفهایش حقیقت داشت؟
- چیو متوجه نمیشی؟ با وجود کاری که آلیس با مایکل کرد، اون آلیس رو نکشته! الکس همه مدت ازت سو استفاده کرده.
کاری که آلیس با مایکل کرد؟ شاید اگر یک سال پیش بود بلافاصله باور میکردم. اما حالا بعد از همه دروغهایی که شنیده بودم؛ دیگر نمیتوانستم. در اینکه دوست داشتم بالاخره یک نفر حقیقت را به من بگوید شکی نبود. اما اینکه چرا هیچکس با من صادق نبود را نمیدانستم. دیگر اینکه چه کسی حقیقت را میگفت مهم نبود. دیگر مهم نبود که مایکل گناهکار است یا بیگناه. به قول الکس هیچکس بیگناه نیست. الکسی که حالا از عصبانیت چشمهایش سرخ آتشین شده بود. چشمهایی که خودم مشابهشان را داشتم و حالا در حال سوختن بودند. نگاه با غضبم را به الکس انداختم. در حالی که داشت گلوله انرژی دیگری را آماده میکرد فریاد زد:
- دیگه کافیه!
کریستوف برای من هیچکس نبود. من او را نمیشناختم. حتی اگر خون میگفت که او پدربزرگ من است. اما نمیتوانستم اجازه دهم که الکس او را بکشد. شاید بخاطر این بود که نمیخواستم دیگر هیچکس را از دست بدهم. و یا شاید بخاطر این بود که او جلوی الکس درآمده بود. دوباره تمرکزم را بدست آورده بودم. به سرعت شروع به ساختن سدی دفاعی برای کریستوف کردم. هوای سرد را به سمت کریستوف روانه کردم. نمیدانستم این سد برای گلولههای انرژی کارساز است یا نه. حتی هنوز از حرفهای او مطمئن نبودم. الکس متوجه من شد و به کارش سرعت داد. من هم با عجله همه مراحل را تکرار کردم. به نظر نمیرسید که بتوانم به موقع سد را درست کنم بنابراین شروع به دویدن کردم. به سمت کریستوف دویدم و بجای اینکه سد را برای کریستوف بسازم برای خودم ساختم. در همین لحظه از گوشه چشم متوجه حرکتی از سوی جنگل شدم. همانطور که میدویدم یک لحظه سر چرخاندم. آیا درست میدیدم؟ این مایکل بود؟ همراه او افرادی حاضر شده بودند که من نمیشناختم. الکس گلولهاش را پرتاب کرد و من سریعتردویدم. سد دفاعی کوچکم را دور خودم محکم کردم و در لحظه آخر قبل از اینکه گلوله به کریستوف برخورد کند خودم را جلوی گلوله انداختم. انرژی گلوله به قدری زیاد بود که مرا به شدت به عقب پرتاب کرد. روی زمین افتادم. چشمانم سیاهی رفت و از حال رفتم.
- ۷۲۵