- پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶
- ۰۰:۵۹
(انتهای پست را مطالعه کنید)
داغی خوشایند دستانی که دور شانهام حلقه زده بودند، باعث شد چشمانم را باز کنم. در همان لحظه میدانستم چشمانم چه چیزی را خواهد دید اما نمیدانستم که آمادگیاش را دارم یا نه. با این حال وقتی گرمای بدنش به استخوانهایم رسوخ کرد آرامش عجیبی به من دستداد. پلکهایم با سنگینی از هم فاصله گرفتند و او آنجا بود. بالای سر من. با چشمان خسته و نگرانش مستقیم به چشمان من خیره شده بود. انگار میتوانست تا اعماق وجودم را ببیند. شاید اگر شرایط جور دیگری بود تا ابد در همان وضعیت میماندیم. سرم سوت میکشید و صدای اطراف برایم گنگ و نامفهوم بود. زیر لبی نامش را صدا زدم. چشمانم نیمه باز بود. با وجود سرگیجهای که به نظر میرسید در حال محو شدن است سعی کردم از جایم بلند شوم. او هم نفسی از سر آسودگی کشید:"حالت خوبه رزی؟!" دستانم را گرفت و کمکم کرد بایستم. صدای اطراف در حال عادی شدن بود. هنوز دستانم را رها نکرده بود. بی اختیار سرم را به سمت گرگینهای که کشته شده بود چرخاندم. دوباره احساس عذاب وجدان شدیدی کردم. به مایکل نگاه کردم. داشت به جایی که چشمانم چند ثانیه پیش خیره شده بود، نگاه میکرد. در همان لحظه سرش را چرخاند و نگاهمان در هم گره خورد. این بار نگرانی جایش را به اندوه داده بود. به اندازه کافی او را میشناختم که بدانم حالا در پشت چشمانی که به من خیره شده است، شخصی در حال عزاداری است. او مرا مقصر میدانست. میتوانستم حس کنم. حتی اگر اینطور نبود، من نمیتوانستم خودم را ببخشم. بغض وحشتناکی به گلویم هجوم آورد. به زحمت جلوی اشکهای خائنم را گرفتم. دستانم را بالاخره رها کرد. دلم میخواست به او بگویم که چقدر متاسفم. اما تاسف من چه فایدهای داشت؟ برای هر چیزی یک وقت مشخص وجود دارد. زندگی. مرگ. و برای بعضی تصمیمها فرصت مجددی درنظر گرفته نشده است. تصمیم من جان یک گرگینه را گرفته بود. من جان یک گرگینه را گرفته بودم و هیچ مقدار از تاسف و عذرخواهی نمیتوانست مرگ را تبدیل به زندگی کند.
آهسته یک قدم به عقب برداشتم. پشت سر مایکل چند نفر ایستاده بودند و به ما خیره شده بودند. چند نفر با رداهای بلند و قدیمی و البته بسیار بدرنگ و بدقواره. هنوز نمیتوانستم درست جادو را ردیابی کنم اما انرژی زیادی که آنها با خودشان آورده بودند در هوای اطراف میتپید. بدون شک آنها افسونگر بودند. بعد که کمی فکر کردم متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. مایکل برای کمک گرفتن نزد انجمن افسونگرها رفته بود و نه گروه دیگری از گرگینهها! اما چیزی که متوجه نمیشدم این بود که آنها چرا باید به یک گرگینه کمک کنند؟ مگر افسونگرها و گرگینهها از هم متنفر نبودند؟ در این فکر بودم که ناگهان چیزی را بخاطر آوردم. "کریستوف!" پشت سرم را نگاه کردم. جایی که کریستوف روی زمین افتاده بود. چند قدم نزدیک شدم. مایکل زیر لبی خبر داد:"زندس". ایستادم. بیشتر که دقت کردم، قفسه سینهاش هنوز تکان میخورد. فکر کردم احتمالا گلوله الکس بعد از برخورد به من با انرژی کمتری به کریستوف برخورد کرده است... "الکس!" با چشم اطرافم را دنبالش گشتم. سمت چپم، او را یافتم. الکس را دیدم که با چهرهای برافروخته در محاصره پنج نفر از افراد شنلپوش قرار دارد. آنها کف دستانشان را رو به او نگه داشته بودند. او هم طوری ایستاده بود که انگار چاقویی در قلبش فرو رفته است. دستانش با تنش زیادی دور از بدنش قرار گرفته بود و پاهایش چند اینچ از زمین فاصله داشت. معلوم بود در عذاب است. به سرعت به سمت آنها رفتم.
- الکس!
به زحمت و از بین دندانهایش هیس هیس کرد: "تو نباید جلومو میگرفتی. کریستوف کسیه که پدر و مادرت رو کشته." بین راه بودم که سرجایم خشکم زد. نگاهی به عقب انداختم. عقبتر از جایی که مایکل ایستاده بود. جایی که کریستوف بود. دوباره نگاهم را به الکس دوختم. از بازی تکراری که با من راه انداخته بود خسته شده بودم. هر روز یک نفر را متهم میکرد. دیگر نمیتوانستم به او اعتماد کنم.
- دیگه کافیه.
از سمت چپ من، زنی بلند قد و بسیار لاغر با صورتی کشیده و موهای بلند پرکلاغی را دیدم که به طرف الکس حرکت میکند. ردایی که به تن داشت به نظر گران قیمت میآمد. سمت راستش زن دیگری با موهای کوتاه قهوهای رنگ و گردنی بلند راه میرفت که شمشیر بزرگی که در غلاف بود را حمل میکرد. لباس چرمی بسیار قدیمی پوشیده بود که در ناحیه کمر و مچ دستان با بندی محکم شده بود.
زن مو بلند بدون اینکه رویش را به سمت من برگرداند با هیجانی خودساخته اظهار کرد: "بالاخره موفق به دیدارت شدم رز!" اینکه او که بود و منظورش از این حرف چه بود دو سوال اساسی بود که بلافاصله در ذهنم شکل گرفت. او رویش را از من برگرداند و بدون اینکه به جای خاصی نگاه کند، رو به الکس ایستاد. اینطور به نظر میرسید که هیچ چیز برایش مهم نیست و ما اینجا همه وقت او را گرفتهایم!
- بخون کریمسن.
زن مو کوتاه از داخل لباسش پاکتی خارج کرد و از داخل پاکت کاغذ سفیدی بیرون آورد. تای کاغد را باز کرد، صدایش را صاف کرد و یک قدم به جلو آمد.
- طبق قوانین وضع شده توسط اجداد ما و با توجه به جزئیاتی که در سال 1945 به آن اضافه شد و ملکه شخصاً آنرا مهر و امضا نمود؛ جرم و مجازات الکس وایت به شرح زیر است. فرار از قانون و انتخاب زندگی مجرمانه که مجازات آن اعدام است؛ استفاده از جادوهای ممنوعه خارج از محدوده مجاز که مجازات آن اعدام است؛ سواستفاده از کارآموز جوان، رزی گرین، و انرژیاش در راستای اعمال غیرقانونی که مجازاتش اعدام است؛ قتل انسانها با روشهای جادویی که مجازاتش اعدام است و در آخر تلاش برای کشتن گرگینههای جزیره مِرد که مجازاتش اعدام است. الکس وایت! تو به علت اعمال مجرمانهای که مرتکب شدهای به پنج بار اعدام محکوم میشوی و مجازاتت توسط شخص ملکه صورت میپذیرد.
و با دست به زن مو بلند اشاره کرد. برای چند لحظه سرجایم خشکم زده بود. باور چیزهایی که میشنیدم سخت بود. "نه!" بی اختیار بلند فریاد زدم. با ناباوری نگاهم را بین کریمسن، ملکه (!) و الکس چرخاندم که هیچ حرکتی نمیکرد. یا واقعا در برابر افراد ملکه ضعیف بود و یا ناامید شده بود. در هر صورت نه مخالفتی کرد و نه برآشفته شد. با اشاره ملکه، او را به سمت درخت خشک شدهای که کمی آن طرفتر قرار داشت بردند. در کسری از ثانیه او را به درخت بستند و قبل از آنکه من فرصت حرکت کنم، یکی از افراد شنلپوش درخت را آتش زد.
در آن لحظه چهره الکس در نهایت آرامش، پیر به نظر میرسید. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. "نه!!" فریاد بلندی کشیدم و به سمت او دویدم. نمیدانستم باید چه کار کنم. او هنوز کار با "آب" را یادم نداده بود. باد فقط آتش را جریتر میکرد و نمیتوانستم از آن استفاده کنم. کاری از دستم بر نمیآمد. اما همچنان میدویدم. در چندین متری تنه درخت بودم که متوقف شدم. دو نفر بازوهای مرا گرفتند. آنقدر محکم که هر چه تلاش میکردم کوچکترین موفقیتی نمییافتم. شعلههای آتش زبانه کشیده بودند و چیزی نمانده بود که الکس را در خود غرق کنند. "خواهش میکنم نه!" همانطور که سعی میکردم دستانم را خلاص کنم التماس میکردم. "الکس!" وقتی نامش را فریاد میزدم، صدایم در هم شکست. شعلهها تقریبا صورتش را پوشانده بودند. اشک هم جلوی چشمان من را گرفته بود و اجازه نمیداد دقیق ببینم. اما متوجه شدم دارد زیر لبی چیزی میگوید. فکر کردم شاید در حال خواندن طلسمی است تا خودش را از این مهلکه نجات دهد. امیدوار شدم. اشکهایم را با کتفم پاک کردم چون هنوز دستانم را با قدرت گرفته بودند و نمیتوانستم تکانشان دهم. دوباره به چهرهاش نگاه کردم که در حال محو شدن پشت آتشی بود که هر لحظه بیشتر زبانه میکشید. بیشتر دقت کردم اما چیزی که میگفت یک طلسم نبود. بلکه ترکیبی از کلمات عادی بود. یک جمله. چشمانش مستقیم به من خیره شده بود و آن جمله را تکرار میکرد. منظورش را نمیفهمیدم اما داشت با من صحبت میکرد. بار دیگر همان جمله را زیر لبی گفت و قبل از آنکه آتش برای همیشه بین من و او فاصله بیندازد چشمانش را بست. "نه!! خواهش میکنم نجاتش بدید خواهش میکنم..."آخرین تلاشم برای نجات دادن خالهام بیفایده بود. گوشهایم شروع به زنگ زدن کرد و صداها شروع به محو شدن. نباید اینطور میشد. این چیزی نبود که برایش برنامهریزی کرده باشیم. آنها که بودند که به خودشان حق آتش زدن مردم را میدادند؟ دوباره نگاهی به آتش انداختم که همینطور زبانه میکشید و بالاتر میرفت. الکس مرده بود. در آن لحظه نمیتوانستم به عریضه بلند بالایی که کریمسن خوانده بود و اعمال مجرمانه الکس را یادآوری کرده بود، فکر کنم. در آن لحظه برایم اهمیتی نداشت که او به من دروغ گفته بود. آن هم بارها! او مشاور من بود، وقتی هیچکس من را نمیفهمید او حرفهایم را میشنید. و مهمتر، خاله من بود و من دوستش داشتم. همه ما اشتباه میکنیم. برای چیزی که به آن باور داریم میجنگیم و میمیریم. سوال این بود که من به چه چیزی ایمان دارم؟ حاضرم برای چه چیزی بمیرم؟ احساس تنهایی و بی هدفی میکردم.
دستانم را رها کردند. روی زانوهایم فرود آمدم. این اولین جنگی بود که در آن شرکت میکردم و به زانو در آمده بودم. بدون اینکه اشک بریزم هق هق میکردم. تهی شده بودم. نه فقط از اشک. از درون، از احساس خالی شده بودم. نمیدانم چه مدت در همان حال روی زمین زانو زده بودم. به اتفاقاتی که در طول این یک سال افتاده بود فکر میکردم. نیمی از آنها را هنوز نمیتوانستم باور کنم. هنوز نمیتوانستم با "از دست دادن عزیزان" کنار بیایم و هنوز نمیتوانستم باور کنم که شانزده سال گذشته را در یک دروغ بزرگ که پدرم برای محافظت از من تعریف کرده بود، زندگی کردهام. عجیبتر، زندگی قبل از این یک سال را به زحمت به یاد میآوردم. حالا نمیدانستم کجا اشتباه کردهام. هنوز قوانین این دنیای عجیب، برایم ناشناخته بود. هنوز نمیدانستم باید چطور زنده بمانم.
دوباره وقتی حواسم جمع شد که چند جفت پا جلوی من ایستادند. سرم را بالا آوردم. زن مو بلند که ظاهرا ملکه این آدمها بود، روبروی من ایستاده بود. پسری جوان با موهایی طلایی به رنگ خورشید با لباسهایی به همان اندازه فاخر دست راست او ایستاده بود و دست چپش مایکل بود؛ در حالیکه ملکه دستش را روی ساعد او گذاشته بود. کریمسن و یک مرد چهارشانه بلند قد پشت آنها بودند و پشت سرشان افراد دیگری با جامههای متحدالشکل ایستاده بودند. مایکل چهرهای خنثی داشت. انتظار نداشتم پس از همه اتفاقاتی که شاهدش بود، اینقدر بی تفاوت به نظر برسد. پسر موطلایی اما، نگران و ناراحت به نظر میرسید. سرش را کاملا پایین انداخته و اخم کرده بود. بنظر از مایکل یک سر و گردن کوتاه تر بود اما با وجود اینکه صاف نایستاده بود، از من قد بلندتر بود. ملکه ظاهری بسیار فریبنده داشت. این را حتی من در این وضعیت روحی اسفناک متوجه شدم. چشمانی درشت با مژگانی سیاه و موهایی به سیاهی و بلندی شب. به نظر سی و چند ساله میآمد. لبخند شیطنتآمیزش مرا یاد پوزخندهای مایکل میانداخت. دوباره نگاهی به مایکل کردم. همچنان بی تفاوت به من خیره شده بود. دست ملکه طوری دور بازویش حلقه شده بود که گویی میخواست به من بفهماند که حالا او مایکل را در اختیار دارد. با دیدن ملکه خونم به جوش آمده بود. به خاطر او بود که الکس مرده بود و حالا در حالیکه لبخند شیطانی بر لب داشت به من نگاه میکرد. دلم میخواست کاری کنم و انتقام الکس را بگیرم. اما غریزهام مرا به سمت زنده ماندن سوق میداد. حالا وقتش نبود. در ضمن هنوز آمادگی این را نداشتم که برای یک انتقام دیگر حمله کنم. انرژی بدنم به طور کل تخلیه شده بود. همه چیز غیرعادی بود. گرگینهها در سمت راست من مانند سگهای گناهکاری که منتظر تنبیه صاحبشان هستند، در سکوت محض، ایستاده بودند. توجه همه به من بود و من هق هق هایم تبدیل به سکسکه شده بود. با نگاهی بی تفاوتتر از مایکل به ملکه خیره شدم. از جان من چه میخواست؟ برای چه مثل نگهبان سردابه بالای سر من ایستاده بود؟
- خیلی دلم میخواست ببینمت رز!
- رزی.
در میان سکسه، قاطعانه اصلاح کردم. لبخندش تبدیل به خندهای شیطانی شد. همه چیز در موردش شیطانی بود. حالا که دقت میکردم در چشمانش برق خاصی بود. برقی غیرطبیعی. نمیفهمیدم چرا باید بخواهد من را ببیند. من حتی او را نمیشناختم.
- رزی! عذرخواهی منو بپذیر! فکر کردم شاید اگه از اسمی که مایکل دوست داره صدات کنه، خراستفاده کنم احساس راحتی بیشتری بکنی!
متعجب و آزرده به مایکل نگاه کردم که حالا اخم کرده بود و سرش را پایین انداخته بود. حالا به نظر میرسید واقع معذب است. ملکه از کجا این نکته را میدانست؟ یا اصلا چرا اهمیت میداد؟ دوباره به ملکه نگاه کردم که به وضوح با دیدن چهره آزرده من لذت میبرد. باید حدس میزدم که با یک روانی سر و کار دارم. کسی که با تماشای رنج و عذاب دیگران سرگرم میشد و جریحهدار کردن احساسات دیگران برایش یک بازی بود. با این فکر چهرهام بیشتر در هم رفت. هرچند نمیخواستم بهانه دیگری برای خوشگذرانی دست ملکه بدهم. باید سعی میکردم مثل مایکل بی تفاوت به نظر برسم.
- دختر خوبی به نظر میای! کاش تو شرایط بهتری همدیگه رو ملاقات میکردیم!
نمیدانستم باید چه جوابی بدهم. فکر کردم: "اوه ممنونم! شما هم ملکه خبیث و بیرحمی به نظر میاین از آشناییتون خوشبختم!" ملکه این بار قهقهه زد. گویی افکار مرا خوانده باشد.
- متاسفم که وقت بیشتری برای آشنایی نداریم. شاید نظرت راجع به من عوض میشد.
بعد رو به مرد چهارشانه کرد. او هم پیام را دریافت کرد و چند قدم به جلو آمد. مچ دستم را گرفت و وحشیانه کشید. از درد اعتراض کردم: "آخ!" مایکل برآشفت و بازویش را از حلقه دست ملکه آزاد کرد.
- قرارمون این نبود!
- ما در این مورد با هم قراری نداشتیم.
مهاجم من با وجود هیکل بزرگش که حداقل چهار برابر من بود، از قدرتهای یک افسونگر بهره میبرد. بنابراین تلاشهایم برای ایجاد شعله روی بدنش نتیجهای نداشت. نمیتوانستم خودم را از دستش خلاص کنم. پسر موطلایی سرش را بالا آورده بود. در چشمان درشت سیاه رنگش خود را میدیدم که توسط مرد غولپیکر روی زمین کشیده میشوم. او داشت مرا به سمت آتشی میبرد که هنوز روشن بود. حالا قصد ملکه برایم کاملا روشن شده بود. میخواست من را هم مجازات کند.
- ملکه ... اون بیگناهه!
اینبار پسر موطلایی شروع به دفاع از من کرد. بلافاصله پس از او کریمسن حرکت کرد و کنار ملکه قرار گرفت و کنار گوشش چیزی را زمزمه کرد. اما بنظر نمیرسید ملکه اهمیتی بدهد. من دست و پا میزدم و سعی میکردم خودم را خلاص کنم اما هر چه بیشتر تلاش میکردم بیشتر ناامید میشدم.
- ملکه!
پسر دوباره اعتراض کرد. مرد عظیمالجثه مرا روی زمین میکشید، در حالیکه مچ هر دو دستم را در یکی از دستانش محکم جا داده بود. به نفس نفس افتاده بودم و واقعیت این بود که حسابی ترسیده بودم. عرق سرد روی پیشانیام نشسته بود. صحنه مرگ الکس جلوی چشمانم بود. با تصور آن صحنه بیشتر ترسیدم و نفس نفسهایم تبدیل به نالههای خفیف شد. زیر زبانم طعم گس خون حس کردم. زبانم را گاز گرفته بودم. ملکه، مایکل، کریمسن و پسر از دیدرسم خارج شده بودند. حالا دیگر من بودم و جلادم که مرا به سوی مرگم میبرد. نالههای وحشتزدهام تبدیل به کلمات ضعیفی شد."نه" و "خواهش میکنم" را بیاختیار به زبان میآوردم. به آتش نزدیک شده بودم. حرارتش را حس میکردم. کمی بعد صدای ترق ترق آتش بر نالههایم غلبه کرد. به جسیکا فکر کردم. تنها خانواده زندهام. بدون من چهکار میکرد؟ اصلا بعد از مرگم کسی به او خبر میداد؟ بعد به یاد مایکل افتادم. مایکلی که چند متر آن طرفتر ایستاده بود و هیچ کاری نمیکرد. به گمانم انتظار داشتم از من متنفر باشد اما فکر نمیکردم اینقدر که حاضر شود سوختن و مرگ من را نظاره کند. منی که حالا از ترس بیشتر دست و پا میزدم. هر کس از چیزی میترسد اما کمتر کسی را سراغ دارم که از مرگ نترسد. مرد ایستاد ولی همچنان مچ دستانم را رها نکرده بود. بیشتر تقلا کردم و سعی کردم بایستم. او از تکانهای من خوشش نیامده بود و مچ دستانم را محکمتر گرفت. صدای قرچ قرچ استخوانهایم را شنیدم و از درد فریاد زدم.
- مایکل!
بی اختیار نامش را از اعماق وجودم بیرون کشیدم. در کمال ناباوری، مرد چهارشانه مچ دستانم را رها کرد. یک لحظه همانجا کف زمین افتادم. دستانم را که به تازگی رها شده بود، حائل قرار دادم. مچ دستانم قرمز شده بود و به شدت درد میکرد. در همان حال سرم را بالا آوردم. کریمسن کنار مرد ایستاده بود و ملکه و پسرک از دور به ما نزدیک میشدند. مایکل آنجا نبود. سعی کردم بایستم. اما نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم. چند قدم به عقب تلو تلو خوردم که او را دیدم. سرم هنوز گیج میرفت. خیلی جلوتر از ملکه قرار داشت و با عجله به سمت من میآمد. نمیدانم چطور او را قبلا ندیده بودم. حرارت آتش را حس میکردم که پس سرم را میسوزاند. دوباره سرم گیج رفت و ناخودآگاه قدم دیگری به عقب برداشتم. ناگهان حس کردم زانوهایم خالی شدند و به پشت افتادم. درست قبل از اینکه با شدت به داخل آتش پرت شوم، به من رسید. دستانش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به سمت خودش کشید. بدون هیچ اعتراضی سرم را روی سینهاش گذاشتم و اجازه دادم برای چند لحظه وزنم را تحمل کند.
- همه چیز درست میشه. گریه نکن.
تازه آن موقع بود که متوجه گریه کردنم شدم. به پهنای صورت اشک میریختم. سرم را عقب بردم. جای صورتم روی تیشرتش خیس شده بود.
- من...
گریه اجازه نمیداد صحبت کنم. هنوز دست و پاهایم میلرزید. هق هق کنان نگاهی به دستهایم انداختم که تقریبا از کار افتاده بودند. ملکه و پسر نزدیک شدند و هر دو کنار کریمسن ایستادند. مرد جلاد هم به آرامی صحنه را ترک کرد. هر چند با رفتن او کوچکترین حس آرامشی نکردم. تهدید اصلی ملکه بود.
- باید تا الآن پیش خالهت میبودی اما ...
لحن صحبت کردنش موهای تنم را سیخ میکرد.
- ملکه از اون سوءاستفاده شده...!
- خودم میدونم مگنس!
پسر موطلایی که حالا فهمیده بودم اسمش مگنس است، با تشر ملکه سکوت کرد. دوباره به چشمان درشت مشکی رنگش نگاه کردم. معلوم بود که از چیزی ناراحت است. البته به نظر من همراهی با ملکه به اندازه کافی ناراحت کننده بود. کریمسن، قدمی به جلو آمد.
- رزی گرین، تو از قوانین تخطی کردی. و طبق کتاب قانون باید مجازات بشی.
ملکه وسط حرفش پرید: "اما من میتونم از اختیاراتم استفاده کنم و نجاتت بدم."
تا چند دقیقه پیش داشت مرا درون آتش میانداخت؛ حالا نقش قهرمانها را بازی میکرد. علیرغم میلم، بیاختیار پرسیدم:"چطور؟"
- خوشحالم که سوال کردی!
و لبخندش کشیدهتر و شیطانیتر شد. به مایکل نگاه کردم که نامطمئن به ملکه چشم دوخته بود.
- تو باید با ما به قصر بیای و اونجا تحت تعلیم مربیهای مجرب دربار قرار بگیری.
قصر؟ دربار؟ فکر کردهاند الآن در چه سالی هستیم؟ اول فکر کردم شاید شوخی میکند. اما برخلاف چند دقیقه پیش لبخندی روی صورتش نبود. دوباره به مایکل نگاه کردم که حالا اخم کرده بود.
- یالا رزی! انتخاب سختی نیست! یا قصر یا مرگ! دوستت هم قول داده اونجا باشه!
و به مایکل خیره نگاه کرد. بار دیگر به مایکل نگاه کردم. این بار او هم نگاهش روی من بود. از چهرهاش معلوم بود که از این ایده اصلا خوشش نیامده است. زیر لبی تایید کرد:"منم باهات میام."
- اما من... نمیتونم! من باید از عمهام خداحافظی کنم.
میدانستم راهی جز رفتن به قصر ندارم. هر چند باید اعتراف کنم که حضور مایکل به من قوت قلب میداد. ولی فکر کردن به اینکه هر روز در جایی خواهم بود که آن زن دیوانه حضور خواهد داشت، حسابی مرا میترساند. کریمسن بلافاصله پاسخ داد: "تا یک ساعت دیگه حرکت میکنیم. با خودت چیزی نیار و تا ما اینجا رو مرتب میکنیم از هر کسی لازمه خداحافظی کن."
*******
نمیتوانستم مچ دستانم را تکان دهم. نالهای کردم. مایکل با چهرهای جدی به مچ دستانم خیره شده بود.
- آسیب دیدی؟
به دروغ گفتم: "نه". در هر صورت از دست او کاری ساخته نبود.
- مچ دستت کبود شده.
چیزی نگفتم. بیشتر از اینکه مچ دستم آزارم بدهد، خوشحال بودم که از مهلکه نجات پیدا کردهام.
- بذار ببینمش.
دست چپم را به آرامی گرفت و وارسی کرد. من به صورت جدیاش خیره شده بودم. چطور میتوانست اینقدر عادی رفتار کند؟ قبل از کشته شدن دوستش، همه چیز به اندازه کافی پیچیده و درهم بود. حالا با اتفاقات امروز، نمیتوانستم بفهمم که چطور میتواند طوری رفتار کند که انگار اتفاقی نیفتاده است.
- چه رمانتیک!
صدای ملکه از پشت سر، گوشهایمان را آزار داد. دستم را به آرامی از دست مایکل بیرون کشیدم، طوری که صدای جیغم به هوا نرود، و سمت چپش رو به ملکه ایستادم. میدانستم حالا که قرار است با اون به قصرشان بروم، میخواهد بیشتر مرا آزار دهد.
- بهتره عجله کنی رزی... نمیتونم صبر کنم تا اتاقت رو نشونت بدم!
هر کلمهای که به زبان میآورد یک جور عجیب غریب و ترسناک بود. لرزه خفیفی از گردنم تا پایین ستون فقراتم حس کردم. میدانستم وقت زیادی ندارم اما باید قبل از هر کار تکلیفم را با کریستف روشن میکردم.
به آرامی به سمت کریستف رفتم. متوجه شدم که مایکل هم پشت سرم با فاصله حرکت میکند. نزدیکتر که شدیم، صدای نالهاش را تشخیص دادم. با قدمهایی نه چندان مطمئن بالای سرش ایستادم. سرش را بلند کرد و با دیدن من لبخند زد.
- رزی من به تو مدیونم ...! تو جون منو نجات دادی...
- نیازی به تشکر نیست.
- من خونریزی شدیدی دارم...باید زودتر بهم رسیدگی کنی.
و سرفه کرد. همراه هوا، خون از دهانش به بیرون پاشید.
- اول باید جواب یه سوالمو بهم بدی.
احساس بیرحمی میکردم. شاید اگر یک ساعت پیش بود آنطور بیاحساس بالای سر پدربزرگ خودم نمیایستادم.
- تو پدر و مادرمو کشتی، نه؟
چند لحظه مکث کرد. لبخندش از روی لبش محو شده بود.
- جوابمو بده!
- آره ولی...
- چطور تونستی این کارو با نوه خودت بکنی؟!
حالا صدایم که از خستگی دورگه شده بود را بالا برده بودم.
- اجازه بده توضیح بدم... من فکر میکردم آلیس توی ماشینه... الکس اینطور به من گفته بود. من نمیدونستم...
- آلیس؟ اون خیلی وقته مرده! چطور همچین فکری رو کردی؟!
کریستف برای چند لحظه گنگ و مبهم به من نگاه کرد. سرفه خونآلود دیگری کرد و با صدای بسیار ضعیفی زیر لبی عذرخواهی کرد: "اون نمرده...منو ببخش رزی"
اون نمرده! حالا نوبت من بود که مبهم نگاهش کنم. صدای زنانه و قاطع کریمسن مرا به خود آورد:
- اون از وقتی که دختر خودش اون بلا رو سرش آورد اینجوری شد. منظورم مادرته.
نگاه مبهمم را از کریستف گرفتم و تحویل کریمسن دادم.
- منظورتون چیه؟ مادرم چی کار کرده؟ اون چه بلایی سرش اومده؟
- مادرت اولین بار بعد از قرنها طلسم گرگینه رو، روی پدرش کریستف اجرا میکنه. البته به طور اتفاقی. از اون روز به بعد کریستف از دختر خودش متنفر میشه و به سرش میزنه.
- به سرش میزنه؟
- دیوونه میشه. مثل همین الآن که فکر میکنه آلیس هنوز زندهس و سعی میکنه اونو بکشه.
این حرفها باعث نشد که کوچکترین احساس ترحمی نسبت به کریستف به من دست بدهد. کمی فکر کردم و پرسیدم:
- گفتین برای اولین بار روی کریستف اجرا میکنه؟ یعنی باز هم اینکارو کرده؟
او بدون اینکه جوابی بدهد نگاهش را از کنار چشمان من به کمی عقبتر دوخت. جایی که مایکل هنوز ایستاده بود.
- مادر من این بلا رو سر مایکل آورده؟!
کریمسن به تکان دادن سرش بسنده کرد و پیشنهاد داد:" بهتره قبل از اینکه دیر بشه یه سری به عمهات بزنی." سپس ما را ترک کرد. کریستف در حال جان دادن بود. مایکل جلوتر آمد و کنار کریستف زانو زد. دستش را از روی شکمش کنار زد و زخمش را بررسی کرد. رو به من اعلام کرد:" اگه همین الآن بهش رسیدگی نکنی اون میمیره." تصویر کوتاهی از پدر و مادرم جلوی چشمانم نقش بست. بلافاصله تصویر دو نفرشان که روی ماسههای کنار ساحل بیجان افتاده بودند را به یاد آوردم. به زندگیای فکر کردم که اگر بخاطر کریستوف نبود، خیلی متفاوت ادامه پیدا میکرد. به کارا، به آقای شاون، به مدرسه و دوستانم در تمپ، به خانهمان. بدون اینکه برای بار آخر به چهره کریستف نگاه کنم، رویم را برگرداندم. خانه جسیکا را در ذهنم تصور کردم و در کسری از ثانیه خودم را به آنجا منتقل کردم.
*******
- جسیکا!
بلند نامش را صدا کردم. چند بار! اما پاسخی نشنیدم. به سمت آشپزخانه رفتم. در یخچال را باز کردم. خالی بود. فکر کردم: "چطور ممکنه جسیکا یه ساعت چیزی نخوره؟" سپس سری به اتاقش زدم. رو تختیاش مرتب شده بود که این بیشتر مرا مشکوک کرد. او به آخرین چیزی که اهمیت میداد مرتب کردن تخت بود! تمام اتاقها و سوراخ سمبههای خانه را گشتم. هیچ اثر و نشانی از او نبود. ناامید شده بودم. دوباره به سمت در اصلی رفتم که توجهم به کاغذی که روی در چسبانده شده بود جلب شد. کاغذ را کندم. برای اینکه مطمئن شوم چیزی را از قلم نینداختهام آن را چند بار خواندم. چیز زیادی نوشته نشده بود. فقط با دستخطی که معلوم بود با عجله نوشته شده است نوشته بود:
رزی عزیز؛ همانطور که قبلا گفتم من یک شکارچی هستم. همیشه بودهام. این یک شغل خانوادگیست! حالا به ملاقات عدهای از شکارچیان خارج از جزیره میروم تا برای شکار گرگینهها برگردیم. از مایکل دوری کن و مراقب خودت باش. میدانم که با وجود الکس حالا نیازی به من نداری. ببخش که بیخبر میروم. قربانت عمه جسیکا.
او رفته بود. بدون اینکه بتوانم از او خداحافظی کنم. با خواندن نامهاش خندهام گرفته بود. از مایکل دوری کن! برای چند لحظه تصور چهره جسیکا در حالیکه سعی میکند نقش والدین را بازی کند و من را راهنمایی کند؛ باعث شد لبخندی روی لبم بنشیند. نمیدانستم چه آیندهای در انتظارم است. شاید زندگی روی خوشش را به من نشان بدهد و شاید نه. بیشتر از همه دوست داشتم که این زندگی کنار خانوادهام باشد. کنار جسیکا، الکس، پدر و مادرم. هر چند میدانستم هرگز ممکن نیست. با دلی غمگین اما با دستانی مستحکم، دستان دختری که تصمیم گرفته بود زنده بماند، خودکار کنار جاکلیدی را برداشتم و زیر نامه نوشتم:
الکس مرده است. مایکل و گرگینهها از جزیره رفتهاند. من نیز. امیدوارم دوباره همدیگر را ببینیم. دوستدارت رزی.
ادامه دارد ...
پی نوشت. کتاب اول اینجا به پایان میرسه. اگه هر سوال، پیشنهاد یا انتقادی دارید حتما کامنت بذارید. بازنویسی کتاب شروع شده و چون قبلا راجع بهش حرف زده بودم، باید بگم که تصمیم بر این شد که اول شخص رو حفظ کنم و به همین ترتیب پیش برم.
تا اینجای کار، اونطور که از شواهد پیداس، تغییرات عمده ای باید صورت بگیره! بنابراین در آینده با داستان متفاوتی مواجه میشین! (گاهی از خودم میپرسم فصل اول رو کی نوشته؟ قلمش برام خیلی ناآشناس:)) )
شاید در آینده پستی بذارم و چند sneak peak از ادامه داستان براتون بذارم. همچنین من متوجه شدم که پیدا کردن یک سری عکس های آماده برای اینکه به مخاطب یک تصویر کلی از داستان بده و حس نویسنده رو بهتر منتقل کنه خیلی کار جذابیه! عکس زیر، تصور من از شخصیت جدیدیه که این فصل باهاش آشنا شدین... مگنس! خدا میدونه برای مگنس بیچاره چه نقشه هایی کشیدم :دی
در آخر باید بگم که خیلی خوشحالم که تونستم کارمو به یه سرانجامی برسونم و در این راه خیلی چیزها یاد گرفتم. برای همه تون آرزوی موفقیت میکنم. اما این یه خداحافظی نیست. این فقط شروع یه چیز جدیده.
برای این شروع شما رو دعوت به شنیدن آهنگ Fight Song از Rachel Platten میکنم :)
- ۸۳۴