- جمعه ۱۰ ارديبهشت ۹۵
- ۰۱:۴۷
جسیکا بیهوش روی کاناپه افتاده بود. دلم نیامد بیدارش کنم. از طرفی هم دلم نمی خواست با فولکس مامان بزرگ جایی بروم! برای همین زودتر از همیشه پیاده به سمت مدرسه راه افتادم. با اینکه فکر مایکل ذهنم را مشغول کرده بود، تصمیم داشتم که ببینم می توانم عضو یک گروه موسیقی بشوم یا نه. بعد هم برنامه ریزی کرده بودم که یک جوری جسیکا را راضی کنم که برایم یک گیتار بخرد. وقتی به مدرسه رسیدم هنوز بچه های زیادی در حیاط حضور نداشتند. چهل دقیقه به شروع کلاس باقی مانده بود. از خلوتی استفاده کردم و در راهروهای مدرسه به گشت و گذار پرداختم. کلاس شیمی داشتیم. آزمایشگاه شیمی را پیدا کردم و تا شروع کلاس آنجا نشستم. از شیمی و آزمایشگاهش متنفر بودم و تقریبا سر تمام کلاس های شیمی می خوابیدم و معلم های شیمی ام هم از من حسابی شاکی بودند! دلم می خواست معلم نیاید که من بتوانم پیش الکس بروم و همه چیز را برایش تعریف کنم. ساعت 8 صبح شد و تقریبا همه بچه ها سر کلاس حضور داشتند. من همچنان خدا خدا می کردم که معلم مان نیاید. اما در کلاس باز شد و یک زن چاق و موهای کوتاه فر وارد شد. اول فکر کردم معلم شیمی ست. اما بعد گفت: بچه ها امروز معلم شیمی ندارین. بی سر و صدا توی کلاس بشینین! و رفت بیرون! نمی دانستم از خوشحالی چه کار کنم! استلا با من شیمی داشت. فورا مرا از جایم بلند کرد و گفت: بیا بریم کافه تریا یه چیزی بخوریم! من که برنامه ریخته بودم پیش الکس بروم می خواستم یک راهی پیدا کنم که از دستش در بروم. گفتم: اما اون گفت که از کلاس بیرون نریم! استلا گفت: اوه بیخیال کی به حرف خانم تی گوش میده! و دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. با اکراه دنبالش رفتم. توی کافه تریا که نشستیم برای خودش یک قهوه گرفت. به من هم خیلی اصرار کرد که یک چیزی بخورم اما من اصلا میل نداشتم. کنارم نشست و شروع به نوشیدن قهوه اش کرد. می دانستم اگر اجازه بدهم که استلا اول حرف بزند ساکت کردنش دست من که نیست هیچ، دست خودش هم نیست. پرسیدم: این مدرسه گروه موسیقی نداره؟ استلا یک قلوپ قهوه خورد و با هیجان گفت: چرا! دو تا گروه موسیقی داریم. یکی از گروه ها رو مت رهبری می کنه که بنظر من گروه بهتریه! وای که چقدر مت باحاله! و چشمانش برق زد! خنده ام گرفته بود. گفتم: بنظرت منم میتونم عضو گروهشون بشم؟ استلا گفت: نمیدونم اما می تونم برات از مت بپرسم! داشت قند توی دلش آب میشد! از هیجان صحبت با مت قهوه اش را به سرعت خورد. وقتی قهوه اش تمام شد از جایم بلند شدم و گفتم: باید برم پیش خانم مه یر. اما فراموش نکنی که از مت بپرسی! استلا گفت: فکر کن یادم بره! به سمت در می رفتم که دیدم الکس خودش وارد کافه تریا شد. مرا دید و خوشحال به سمتم آمد. امروز یک بافت قرمز رنگ با شلوار چسبان پوشیده بود و یک کلاه فرانسوی کرم رنگ به سر داشت. موهایش را هم دور شانه هایش ریخته بود. انگار که یاد گرفته بود باید چطور لباس بپوشد! لبخندی زدم و جلو رفتم. "سلام الکس!" الکس گفت: چه خبر رزی عزیز؟ گفتم: باید کلی چیز برات تعریف کنم! الکس هیجان زده گفت: پس بیا بریم دفتر من! گفتم: نمی خواستی چیزی بخوری؟ گفت: تو واجبتری!
- ۴۹۷