- دوشنبه ۱۰ خرداد ۹۵
- ۱۳:۰۱
یک تراک قرمز رنگ قدیمی جلوی رویم بود که باعث شد تمام موهای تنم سیخ شود. مایکل در ماشین را باز کرد و گفت: چرا نمیای؟ خشکم زده بود. فکرم کار نمی کرد. یک قدم به عقب برداشتم و زیر لبی گفتم: این یه تراک قرمزه ... مایکل متوجه لرزش صدایم شده بود. یک قدم به سمتم برداشت و گفت: چیزی شده؟ پرسیدم: این مال توئه؟ مایکل اخمی کرد و گفت: رزی بگو چی شده آخه لعنتی! یعنی همه ی این مدت بازی ام داده بود؟ این همان تراک قرمز بود؟! اما چرا باید مایکل یک تراک قرمز داشته باشد و اتفاقا کسی که مرا نجات میدهد همان مایکل باشد که البته راجع به همراهش در آن شب حادثه دروغ هم میگوید و جسیکا و الکس هم هر دو نسبت به او احساس خوبی ندارند؟ این همه تقارن اتفاقی بود؟ اشک گوشه ی چشمانم حلقه زد. مایکل با تعجب به من نگاه میکرد. با کلافگی دستی توی موهایش کشید و گفت: رزی داری منو میترسونی بخاطر خدا حرف بزن! اما من نمی توانستم حرف بزنم. می دانستم که اگر دهانم را باز کنم بجای کلمه از آن صدای ضجه بیرون می آید. خودم را نگه داشته بودم که شکستن من را نبیند. نمی خواستم بیشتر از این، از این بازی کثیفی که راه انداخته بود لذت ببرد. باید زودتر پیش جسیکا می رفتم و همه چیز را می گفتم. بلافاصله پشتم را به او کردم و با تمام سرعت به سمت ساختمان مدرسه دویدم.
- ۷۲۸