- پنجشنبه ۳۱ تیر ۹۵
- ۱۷:۰۳
می دانستم دارم خواب میبینم. بالای سر جسم نیمه جانم کنار ساحل ایستاده بودم. جسد پدر و مادرم کمی آن طرف تر افتاده بود. درست همان طور که به خاطر می آوردم. مایکل و مرد میانسالی بالای سرم ایستاده بودند.
"آلیس! اون... !"
- آروم بگیر کریستوف اون آلیس نیست.
- چرا اون خودشه!
- آلیس مرده. خیلی وقته! این امکان نداره!
- یعنی تو میگی من دختر خودم رو نمی شناسم؟!
- ببین این فقط یه دختر دبیرستانیه!
مایکل روی صورتم خم شد و با دقت نگاه کرد. بعد کمی که گذشت رو به جسد پدرم برگشت و گفت : " اون کوینه. اینم حتما دخترشه. دختر آلیس."
با اینکه می دانستم همه این ها خواب است، ذهنم کاملا هشیار بود.
کریستوف اصرار کرد : " اون خود آلیسه من شک ندارم!"
مایکل زیر لبی گفت : "پیر خرفت ! " بعد به سمت من برگشت و ناگهان به خود لرزید. مدتی بی حرکت سر جای خود ایستاد و بعد با احتیاط جلوتر رفت. دستم را گرفت و نبضم را گوش کرد. گفت : "اون هنوز زنده س!"
ناگهان همه چیز تغییر کرد. چشمانم را باز کردم. روی چمن های سردی خوابیده بودم. پیراهن بلند و زیبای مشکی رنگی به تن داشتم. با وحشت سر جایم نشستم. درست وسط قبرستان جزیره بودم و بین دو قبر خوابیده بودم. خورشید در حال غروب بود. به زحمت ایستادم. انگار تمام روز را دویده بودم. کفش به پا نداشتم و از برخورد کف پاهایم با چمن سرد تمام تنم لرزید. خوب که دقت کردم توانستم اسم های حک شده روی دو قبر قدیمی را بخوانم. رابین گرین و آلیس گرین. خانواده ام. کمی آنطرف تر دسته ای از آدم ها در حال خارج شدن از قبرستان بودند. به تازگی شخصی را دفن کرده بودند. به سمتشان دویدم و به قبری که آنها چندی پیش بالای سرش ایستاده بودند رسیدم. سنگ قبر نو بود اما هیچ اسمی روی آن نوشته نشده بود. با حیرت سرم را بالا آوردم و به درب قبرستان نگاه کردم. آنها دیگر آنجا نبودند. رویم را که برگرداندم مایکل را دیدم که با کت و شلواری مشکی رنگ جلوی من ایستاده بود. بدون اینکه وحشت کنم چند بار پلک زدم. می دانستم که هنوز خواب میبینم. پرسیدم : "تو اینجا چیکار میکنی؟" در خواب هم همان لبخند مخصوصش را بر لب داشت. گفت: "بخاطر تو اومدم." با اخم نگاهش کردم. ادامه داد: "تو هیچ وقت نمی میری!" و به پایین نگاه کرد. دوباره به سنگ قبر نگاه کردم که این بار درشت و واضح روی آن نامی خودنمایی می کرد. نام من!
- ۴۸۸