- چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵
- ۲۳:۴۶
رازی که جدیدا به همه مخفی کاری هایم اضافه شده بود، کار دستم داد. استلا با اخم روی صورتش مستقیم به چشم هایم زل زده بود. از خجالت صورتم را پشت دسته ای از موهایم پنهان کردم. گلن با حیرت به من خیره شده بود. مایکل کنارم ایستاده بود و لبخند تمسخر آمیزش گوشه لبش بود. توی راهرو بودیم و هیچ کس دیگر نبود. نهایتا مایکل دستش را روی شانه ام گذاشت و هم زمان با آن که آدامسش را به سمت گلن تف میکرد زیر لبی گفت: "بیا بریم." هیچ وقت نمی خواستم کسانی که در بدترین شرایط زندگی از من حمایت کردند را ناراحت کنم. اما نمی توانستم حرفی بزنم. انگار با مایکل تنها یک طرف ایستاده بودم و بقیه دنیا هم طرف دیگر. می خواستم به استلا بگویم که چرا آن روز در مورد کلاس نرفتنم دروغ گفتم و یا چرا امروز صبح با مایکل به مدرسه آمده ام و یا چرا چند دقیقه پیش ... .اما تنها صدایی که از دهانم خارج شد "متاسفم" با ولوم بسیار کم بود. نهایتا مایکل نفسش را محکم بیرون داد، دستم را کشید و گفت:"برای چی متاسفی؟" همین که بر گشتیم تا از زیر بار نگاه های اتهام آمیز استلا خارج شویم با الکس روبرو شدیم. او پشت سر ما ایستاده بود. یعنی او هم همه چیز را دیده بود؟ الکس بدون اینکه به مایکل نگاه کند گفت: "تو نا امیدم کردی رزی..." و سری از روی تاسف تکان داد. حتما همه چیز را دیده بود. مایکل که دوباره خشمگین شده بود این بار دستم را محکم تر کشید و از پله ها با سرعت هر چه تمام پایین برد. وسط حیاط که رسیدیم دستم را رها کرد. مچ دستم زق زق میکرد و چای چهار انگشت او روی دستم قرمز شده بود. با گنگی نگاهی به دستم و بعد نگاهی به او انداختم. حالا که خشمش کم شده بود آثار پشیمانی در چشمانش ظاهر میشد. من من کنان گفت :" من واقعا متاسفم بذار یه نگاهی بهش بندازم..." و دستش را جلو آورد که دوباره دستم را بگیرد. ناخود آگاه دستم را عقب کشیدم. بعد آرام گفتم: "لازم نیست. نمی دونم چرا برای یه لحظه عقلمو از دست دادم و اجازه دادم منو ببوسی!"
- من واقعا متاسفم خواهش میکنم از دستم عصبانی نباش.
- نیستم...
- اما اینطور بنظر نمیاد!
- نمی تونم بفهمم که چرا اینقدر با الکس مشکل داری. وقتی اونو می بینی کلا یه آدم دیگه میشی!
- خب ... داستانش طولانیه ...
- من آماده ام...
- اینجا نمیشه. چطوره بریم به خونه من؟
- هاه! بین اون همه گرگینه گرسنه؟ فکرشم نکن!
- پس ... چطوره بریم روی شیرونی خونه تو؟
آهی کشیدم. نمی دانم چرا همچنان ادامه میدهم و حرف جسیکا توی کله ام فرو نمی رود. ولی باید می شنیدم و می فهمیدم که قضیه از چه قرار است. بدون اینکه حرفی بزنم پیاده به سمت خانه حرکت کردم. مایکل هم با چند قدم فاصله بدنبالم می آمد. از وقتی که رابطه ما شروع شد، تقریبا نیمی از کلاس هایم را بیخیال شده ام و مدام در پی پرده برداری از راز های مختلفم. اما با این همه هر روز بیشتر درگیر میشوم و بنظر نمی رسد هیچ چیز حل شود. جسیکا درست میگفت. مایکل دردسر است.
هنوز زیاد از مدرسه دور نشده بودیم که ولووی خاکستری رنگی کنار پایم ترمز کرد. الکس بود. شیشه ماشین را پایین داد و گفت: "اگه می خوای چیزی به جسیکا نگم همین الآن سوار شو!"
- ۳۷۷