- يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶
- ۰۲:۳۶
بدون اینکه به کریستف از توافقم با دختر ابلیسش بگویم، او را سوار ماشینم کردم و به سمت مدرسه رفتیم. زنگ تفریح بود و خیلی ساده تر از چیزی که انتظارش را داشتم رزی را پیدا کردم. البته او مرا پیدا کرد. سالم و سرحال بود. این یعنی هنوز هیچ چیز نمیدانست! الکس که همچنان توی مغز من میپلکید متوجه شد که کریستف داخل ماشین است. خیالش راحت شد و از توی کله من بیرون رفت. من فقط میخواستم رزی را از آن زن دور کنم. بنابراین به او پیشنهاد دادم که چند کلاسش را بیخیال شود. راضی شده بود و با من تا دم ماشین هم آمد. اما بعد ناگهان آشفته شد، دستش را از توی دستم بیرون کشید و بی قرار به سمت مدرسه دوید! من فقط حیرت زده نگاهش کردم! نه من و نه شانزده گرگ دیگری که همراه من این صحنه را میدیدند متوجه علت این کارش نشدیم. اما روز بعد که پلیس در کافی شاپ مرا دستگیر کرد و به ساختمان پلیس جزیره برد و در آنجا در مورد تصادف رزی گرین بازجویی کرد؛ فهمیدم که رزی فکر کرده که ماشین من همان تراک قرمزی ست که آنها را از روی پل به پایین پرت کرده است. عالی شد!
- ۷۰۱