- سه شنبه ۲۰ تیر ۹۶
- ۱۲:۴۷
هر روز که بیشتر با رزی می گذراندم بیشتر احساس گناه میکردم. واضح بود که هنوز هم گاهی به من شک میکند. خیلی گیج بود و من هم او را بیشتر سردرگم میکردم. اگر پدرش زنده بود همه چیز ساده تر بود. میتوانست همه چیز را برایش توضیح دهد و من مجبور نبودم چیزهایی را بگویم که حداقل نصف آنها دروغ بود و قسمتی که حقیقت داشت نیز آنقدر دردناک بود که آرزو میکرد ای کاش هرگز نمیفهمید. می توانستم علت نفرت الکس نسبت به خودم را بفهمم. اما نمی فهمیدم برای رزی چه نقشه ای کشیده بود. اگر میخواست او را بکشد، احتیاجی به این همه دردسر نبود. میتوانست مثل تمام دیگر اعضای خانواده اش (و خانواده من) قلب او را نیز از کار بیندازد. از داخل کشوی میزی در کافی شاپ، دست نوشته ای را بیرون آوردم. یک نامه تهدید آمیز بدون امضا. البته نیازی به امضا نبود. همه چیز آن نامه از پاکت گرفته تا جوهر، بوی جادوی نفرت انگیز الکس را میداد. بعد از رفتن کوین از جزیره، آن را لابه لای وسایل او پیدا کرده بودم. نامه ای سرتاسر نفرت که برای ترساندن و بیرون راندن او از جزیره کافی بود. نمی دانم چرا این نامه را نگه داشته بودم. از وقتی فهمیده بودم الکس می خواهد ما را بکشد حواس گرگی ام آنقدر تیز شده بود که کوچکترین حرکت در چند کیلومتری توجهم را جلب میکرد. اما اگر این واقعیت داشت این کافی نبود. باید فکری میکردیم. چیزی به ذهنم نمیرسید. چطور یک افسونگر قدرتمند را شکست دهیم؟ البته اگر رزی به ما ملحق میشد شاید شانسی داشتیم. تنها اگر میتوانستم با او درباره همه چیز صحبت کنم...! اما چیزی که بیشتر از همه مرا آزار میداد و نمیخواستم به همین سادگی به آن اعتراف کنم، علاقه ای بود که نسبت به او شکل گرفته بود. هر روز سعی میکردم چهره اش را از توی ذهنم پس بزنم. نه فقط بخاطر اینکه گرگینه ها مشکوک شده بودند. مادر او مسبب تمام دردسرهای ما بود. خاله اش میخواست ما را بکشد و عمه اش شکارچی گرگینه بود. به همین خاطر هرگز فکرش را نمیکردم که احساساتم اینطور با من شوخی شان بگیرد.
- ۵۴۵