- پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶
- ۲۰:۴۶
"رزی"
با آستین عرق روی پیشانی ام را پاک کردم. هنوز نتوانسته بودم الکس را قانع کنم. با شرمندگی نگاهی به او انداختم که اخم کرده بود. تحملش تمام شده بود و لب هایش را به هم فشار میداد. برای اینکه نشان دهم حرف های الکس را خوب گوش داده ام گفتم:" میدونم... باید روی جریان هوا تمرکز کنم. به صدای زوزه باد گوش بدم و منتظر باشم اون هم منو حس کنه. اما..." حرفم را خوردم. نمیدانستم اشکال کار از کجاست. الکس بدون هیچ حرفی به سمت کتابخانه کوچک زیر راه پله ها رفت. همان کتابخانه ای که بار اول آلبوم عکس های مادرم را از آنجا بیرون آورد و کل مسیر زندگی ام را تغییر داد. این بار با یک پوشه بزرگ برگشت. نفسم را بیرون دادم و خودم را روی مبل بزرگ زیر پنجره پرت کردم. الکس هم به آرامی کنار من نشست.
- میدونی این چیه؟ این ها تمام چیزهایی هستن که از اجداد ما باقی موندن. تمام اسم ها و طلسم هایی که مخصوص خانواده ماست. این شجرنامه وایت هاست. من میخوام که این پیش تو باشه. یه نگاهی بهش بنداز. شاید بهت انگیزه بده. ما خانواده قدرتمندی هستیم.
فقط اینها را گفت و به سمت اتاق خوابش رفت. پوشه را با کنجکاوی باز کردم. کنجکاوی و هیجان زیاد باعث شده بود دستانم بلرزد. اول تعداد زیادی عکس قدیمی بود که من هیچ کدام از افراد داخل عکسها را نمیشناختم. زیر هر عکس اسامی و تاریخ هایی نوشته شده بود. برخی تاریخ ها مربوط به حدود دویست سال قبل بود. عکسها را کنار گذاشتم. کاغذهای بعدی شامل تعداد زیادی طلسم و توضیحاتشان بود. زیر هر طلسم هم نام شخصی که آن را ابداع کرده بود نوشته شده بود. اسم های کوچک متفاوت بود اما فامیلی همه "وایت" بود. بی اختیار لبخندی گوشه لبم جای گرفت. برای چند لحظه دیگر حس تنهایی نداشتم. قدرت همه اجدادم را پشتم حس میکردم. افسونگر ها میتوانند سالها زندگی کنند. پس شاید برخی از آنها هنوز زنده بودند. هر چند هیچ کس نمی تواند از سرنوشتش مطمئن باشد اما نور کوچکی در دلم روشن شد. شاید من تنها "وایت" جوان نبودم. شاید پسر عموهای دوری داشتم. باید بعدا از الکس میپرسیدم! پوشه را بستم. ناگهان احساس دل تنگی زیادی برای جسیکا کردم. یک هفته ای میشد که او را ندیده بودم. موبایلم را از جیب پشتی شلوارم در آوردم و شماره جسیکا را گرفتم. پس از چند بوق، روی پیغامگیر رفت. نگاهی به ساعت انداختم. تقریبا ده شب بود. شاید تا الآن به رخت خواب رفته بود. اما مطمئن نبودم، شاید هم اتفاقی برایش افتاده بود. با گذر این فکر از ذهنم، نگران شدم. بدون اینکه به الکس بگویم از خانه بیرون زدم و به سمت خانه خودمان رفتم.
- ۷۱۵