- پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶
- ۰۰:۵۹
(انتهای پست را مطالعه کنید)
داغی خوشایند دستانی که دور شانهام حلقه زده بودند، باعث شد چشمانم را باز کنم. در همان لحظه میدانستم چشمانم چه چیزی را خواهد دید اما نمیدانستم که آمادگیاش را دارم یا نه. با این حال وقتی گرمای بدنش به استخوانهایم رسوخ کرد آرامش عجیبی به من دستداد. پلکهایم با سنگینی از هم فاصله گرفتند و او آنجا بود. بالای سر من. با چشمان خسته و نگرانش مستقیم به چشمان من خیره شده بود. انگار میتوانست تا اعماق وجودم را ببیند. شاید اگر شرایط جور دیگری بود تا ابد در همان وضعیت میماندیم. سرم سوت میکشید و صدای اطراف برایم گنگ و نامفهوم بود. زیر لبی نامش را صدا زدم. چشمانم نیمه باز بود. با وجود سرگیجهای که به نظر میرسید در حال محو شدن است سعی کردم از جایم بلند شوم. او هم نفسی از سر آسودگی کشید:"حالت خوبه رزی؟!" دستانم را گرفت و کمکم کرد بایستم. صدای اطراف در حال عادی شدن بود. هنوز دستانم را رها نکرده بود. بی اختیار سرم را به سمت گرگینهای که کشته شده بود چرخاندم. دوباره احساس عذاب وجدان شدیدی کردم. به مایکل نگاه کردم. داشت به جایی که چشمانم چند ثانیه پیش خیره شده بود، نگاه میکرد. در همان لحظه سرش را چرخاند و نگاهمان در هم گره خورد. این بار نگرانی جایش را به اندوه داده بود. به اندازه کافی او را میشناختم که بدانم حالا در پشت چشمانی که به من خیره شده است، شخصی در حال عزاداری است. او مرا مقصر میدانست. میتوانستم حس کنم. حتی اگر اینطور نبود، من نمیتوانستم خودم را ببخشم. بغض وحشتناکی به گلویم هجوم آورد. به زحمت جلوی اشکهای خائنم را گرفتم. دستانم را بالاخره رها کرد. دلم میخواست به او بگویم که چقدر متاسفم. اما تاسف من چه فایدهای داشت؟ برای هر چیزی یک وقت مشخص وجود دارد. زندگی. مرگ. و برای بعضی تصمیمها فرصت مجددی درنظر گرفته نشده است. تصمیم من جان یک گرگینه را گرفته بود. من جان یک گرگینه را گرفته بودم و هیچ مقدار از تاسف و عذرخواهی نمیتوانست مرگ را تبدیل به زندگی کند.
- ۸۲۱