- جمعه ۲۷ فروردين ۹۵
- ۱۴:۲۰
همانطور که با چشم های گرد خانم مه یر را برانداز می کردم روی صندلی کنار میزش نشستم. ظاهرش کوچکترین شباهتی به دفعه ی قبل نداشت. پیراهن گل داری به تن کرده بود و روی آن یک ژاکت بافت یاسی رنگ پوشیده بود. موهایش را دم اسبی پشت سرش بسته بود و چتری هایش تا روی ابروهایش آمده بود. آرایش خیلی ملایمی هم داشت و در کل آنقدر زیبا شده بود که هر کسی با هر سلیقه ای در این مورد با من توافق نظر داشته باشد. اصلا انتظارش را نداشتم! خانم مه یر لبخندی زد، دستانش را روی میز گذاشت و گفت: من هنوز باید بابت اون روز ازت تشکر کنم رزی! توی ذهنم از این زن یک غول ساخته بودم برای همین از رفتار صمیمانه اش حسابی جا خوردم. من و من کنان گفتم: حرفشو نزنین... خانم مه یر گفت: خب... روز اول مدرسه چطور بود؟ سرم را پایین انداختم. دقیقا نمی دانستم باید چطور جواب بدهم. راستش را بگویم: روز افتضاحی بود! یا مثل همیشه فقط بگویم: خوب ؟ خانم مه یر مکث مرا دید و گفت: لازم نیست نگران باشی رزی، اگه راحت نیستی می تونیم راجع به چیز دیگه ای صحبت کنیم. تا به خودم آمدم دیدم که او به من دستمال کاغذی تعارف می کند چون من سفره ی دلم را پیشش باز کرده ام و حالا اشک هایم سرازیر شده اند. چطور این اتفاق افتاد؟! فکرش را هم نمی کردم که در یک چشم به هم زدن اتاق مشاوره برای من به محل آرامش تبدیل شود. زنگ کلاس به صدا در آمد. همینطور که اشک هایم را از روی گونه ام پاک میکردم نگاهی به ساعت انداختم و فوری از جایم بلند شدم و گفتم: من باید برم. خانم مه یر لبخندی زد و گفت: میدونم. فردا همین موقع میبینمت رزی عزیز. من که احساس می کردم باری از روی دوشم برداشته شده است آهی از روی آسودگی کشیدم و گفتم: ممنون خانم مه یر. او در جواب گفت: میتونی منو الکس صدا کنی. سری تکان دادم و پایم را از در بیرون گذاشتم. احساس اعتماد بنفس بیشتری می کردم. در کل حالم خیلی بهتر بود. قبل از صحبت کردن با الکس نمی دانستم که چقدر احتیاج دارم با یک نفر درد و دل کنم. چه کسی فکرش را میکرد؟ می خواستم الکس را پیدا کنم که پته اش را بریزم روی آب! اما واقعا چنین موجود نازنینی چطور ممکن است یک روی شیطانی داشته باشد؟ من که فکر نمیکنم ممکن باشد. باید عجله می کردم! کلاسم شروع شده بود!
- ۴۰۱