- شنبه ۷ فروردين ۹۵
- ۲۱:۵۰
پدر من کوین آدم خانواده دوستی بود. برای همین بعد از مرگ هر کدام از اقواممان فوق العاده ناراحت می شد. اول ها خیلی برایش سخت بود . اما بتدریج عادت کرد. به نقطه ای رسید که نهایتا یک یا دو قطره اشک می ریخت. اما چیزی که عوض نشد غم و اندوه و فشار روحی شدیدی بود که حس می کرد و ما هم به عنوان اعضای خانواده آن را حس می کردیم. مادرم شارلوت یک زن فوق العاده مهربان، زیبا و خلاق بود. او هر کاری می کرد تا ما در خانه حتی یک روزمان را مثل روز قبل سپری نکنیم. من هیچ خواهر و برادری ندارم. چون پدر و مادرم بعد از بدنیا آمدن من تصمیم گرفتند که تمام مهر و محبتشان را خرج من کنند و نه کس دیگر! یا دست کم این چیزی بود که به من می گفتند. من دختر آرامی بودم، هیچ وقت کسی را اذیت نکردم و خیلی هم خجالتی بودم. عاشق درس و درس خواندن بودم. همیشه پدر و مادرم از من راضی بودند و من هم عاشق آنها بودم. ما خانواده خیلی خوبی بودیم . در محله مان ما را به مهربانی، دست و دلبازی و مهمان نوازی می شناختند.این ها جملاتی بودند که در لحظات آخر در ذهنم به سرعت گذشتند. در جاده بودیم و ماشین ما به سرعت به سمت یک پرتگاه حرکت می کرد. فریاد زدم: مامان!! بابا!! هیچ کدامشان جواب ندادند. با دقت که نگاه کردم دیدم پدر و مادرم هر دو کشته شده اند. گلویشان دریده شده بود و سرشان از باقیمانده ی گردنشان آویزان بود. بلند ضجه می زدم. این واقعیت نداشت. نمی توانست داشته باشد! مامان بلند شو! سر مادرم را در بغلم گرفتم. در همان موقع ماشین به پرتگاه رسید و سقوط کرد و من فقط نفسم را در سینه حبس کرده بودم. هنوز به جایی برخورد نکرده بودیم که صدای مادرم را شنیدم. هنوز زنده بود! خیلی آرام سعی داشت چیزی به من بگوید. سرم را نزدیک لب هایش بردم تا واضح تر بشنوم. ناگهان فریاد زد: بیدار شو!
با وحشت از خواب بیدار شدم. همه اش خواب بود ... یک خواب واقعا بد. خیلی واقعی بنظر می رسید. انتظار نداشتم که الان پدر و مادرم زنده باشند. در ماشین خوابم برده بود. همین! مادرم آرام گفت: کابوس میدیدی ؟ سرم را تکان دادم و عرق های سرد روی پیشانی ام را با پشت دستم پاک کردم . پدر گفت: نگران نباش همه اش یک خواب بد بود. سعی کردم که نگران نباشم . در واقع بیشتر خوشحال بودم که فقط یک خواب بود. انگار از یک مخمصه بد نجات پیدا کرده بودم. پرسیدم: کی می رسیم ؟ پدرم گفت: اون پل واشنگتنه. بعد از پل به جزیره می رسیم. شیشه را پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم. هوای تازه! وارد محدوده ی پل شدیم .انتهای مسیر بودیم . به عمه جسیکا فکر کردم. حتما الان منتظر ما بود و احتمالا درگیر کارهای مراسم خاکسپاری. من ولی فقط کنجکاو بودم. واقعا دلم می خواست عمه جسیکا را ببینم. برای اولین بار! دستم را از پنجره بیرون انداخته و سرم را از لبه ی پنجره به بیرون آویزان کرده بودم. اتفاقات بعد همه در طی یک دقیقه افتادند. از توی آینه ی سمت راننده توجهم به یک تراک قرمز رنگ بزرگ جلب شد. با سرعت خیلی زیاد به ما نزدیک میشد. ترسیدم که وقتی از کنار ما رد می شود دست و سر من را هم بکَنَد و با خودش ببَرَد! فوراً دستم را آوردم تو و صاف نشستم. و منتظر بودم که تراک رد بشود. زمانی بیشتر از زمان تخمینی ام گذشت و تراک هنوز رد نشده بود. از توی آینه ی جلوی ماشین با چشم بدنبال تراک گشتم. نبود! خواستم واقعه ی عجیب را به پدر و مادرم گزارش کنم که ناگهان تراک قرمز از بغل به ماشین ما برخورد کرد. چرا اینکار را کرد؟! مست بود؟! پدر و مادرم فریاد می زدند. من شوکه شده بودم. حتی نتوانستم فریاد بزنم. تراک به ماشین ما برخورد کرد و ماشین ما از روی زمین بلند شد، چند دور در هوا زد و از بالای پل به داخل دریاچه واشنگتن سقوط کرد. ما مُردیم. به همین راحتی.
- ۳۸۲