- پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵
- ۱۵:۳۳
با کمک جسیکا تمام بارها را از جلوی در به داخل خانه بردیم. جسیکا با اینکه خیلی از دیر کردنم دلخور بود اما هنوز سرم داد و بیداد نکرده بود. دعا دعا می کردم که این کار را نکند. چون با وجود هیجانی که داشتم سرم بدجوری درد میکرد و در حال انفجار بود. فقط می خواستم که یک دوش بگیرم و زیر ملحفه ام بخزم.
هر لحظه با خودم کلنجار می رفتم که به جسیکا بگویم یا نه؟ از طرفی آنقدر غیر واقعی بنظر می آمد که بعید می دانم حرفم را باور می کرد و از طرفی هم مهم بود. یعنی بالاخره توی این جزیره لعنتی یک نفر هم نباید بداند؟
تصمیم گرفتم که به تخت خواب بروم و اگر صبح از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که تمام اینها یک رویای دیگر بوده، بیخیالش بشوم. در غیر اینصورت همه چیز را به او می گفتم. اما احتمالا عمه ی عزیزم من را به دیوانه خانه می فرستاد. هرچند ایده خوبی بود. جایم همان جا بود!
*******
با دیدن گله ای از گرگ های عظیم الجثه آن هم داخل خانه ی مایکل، ناگهان همه چیز معنا پیدا کرد. حالا می فهمیدم که چطور آن روز آن گرگ را فراری داده بود. صدای زوزه مربوط به هیچ سگ وحشی نبود. مربوط به این هیولاهای گرگ مانند بود که به جای اینکه وسط جنگل زندگی کنند داخل خانه ی مایکل محبوس شده بودند.
نامم را صدا زد. آن هم چند بار. بالاخره رویم را برگرداندم و با وحشتی واقعی به چشمانش زل زدم. در حالیکه دستانش را به سمت من جلو می آورد گفت : "ازت خواهش میکنم آرامش خودتو حفظ کنی. یادت نره قبل از وارد شدن به خونه چی بهت گفتم. اینجا کسی بهت صدمه نمی زنه. تو در امانی." دستش از کنار گوشم عبور کرد و کلید برق را فشرد. چلچراغی کل سالن را روشن کرد. به هیولاهایی که حالا مثل چند سگ رام برایم دم تکان میدادند نگاه کردم. بالاخره توانم را جمع کردم و گفتم : "من متوجه نمی شم ... اینها ... اینها ...". من و مایکل هم زمان جمله را تکمیل کردیم :
- "گرگ هستن!"
- "گرگینه هستن!"
از حیرت چیزی که شنیده بودم به سمت مایکل برگشتم و تقریبا فریاد زدم : "چی؟!" و او دوباره همزمان با من گفت : " هاه! نه!". همچنان نگاهمان در هم گره خورده بود. مایکل گفت : "این چیزی بود که می خواستم بهت بگم. چیزی که از وقتی پاتو تو این جزیره گذاشتی باید بهت میگفتم. شاید باورش برات سخت باشه اما حقیقت داره. چیزی که روبروت میبینی، چیزیه که همه ی عمر فکر میکردی داستان و افسانه س. اونها گرگینه هستن."
- ۲۷۸۶