رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

گرگ! (۱۹)

  • ۰۰:۳۱

تا به حال مایکل را اینطوری ندیده بودم. خطوط اخم روی صورتش قرمز شده بودند که این نشان میداد مدت زیادی ست که همینطوری اخم کرده است. اما او به طرز باورنکردنی ترسناک بنظر میرسید. به طوریکه اصلا دلم نمی خواست نه با او جر و بحث کنم و نه از حرفهایش سرپیچی کنم. بعد از کلی من من، آب دهانم را قورت دادم و گفتم : تمپ. چشم های آتشینش را از من بر نمی داشت. چیز ترسناک این بود که به نظر می آمد دارد با خودش کلنجار می رود که به سمتم حمله ور نشود!
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه او سرش را پایین انداخت و بعد از دو دقیقه وقتی سرش را بلند کرد هیچ اثری از خشم نبود. لبخندی زد و گفت : فکر کردم برای همیشه رفتی. ببخشید که عصبانی شدم. بعد به سمت منی که دهانم از تعجب باز مانده بود آمد و بارهایم را به دنبال خودش کشید. من هم بی اختیار به دنبالش راه افتادم. با همان تراک قرمز رنگش آمده بود. وسایلم را پشت تراک گذاشت و گفت : بشین باید با هم حرف بزنیم. روی صندلی جلو نشستم و قبل از اینکه او شروع کند پرسیدم : از کجا می دونستی باید به فرودگاه بیای؟ لبخند شیطانی گوشه لبش نشست و همان طور که استارت میزد گفت : "جسیکا اونقدر از رفتنت بی قرار بود که وقتی به خونه تون اومدم تا باهات حرف بزنم همه چیز رو برام تعریف کرد. نگران بود که دیگه بر نگردی. برای همین هم من ... " بقیه حرفش را خورد. او چی ؟ نگران شده بود ؟ عصبانی بود ؟ ... یا ترسیده بود ؟
به خطوط صورتش نگاه کردم اخم کوچکی کرده بود و حواسش به رانندگی بود. بعد از چند دقیقه گفتم : "چی می خواستی بهم بگی؟" مایکل با تاخیر زیاد گفت : "اشکالی نداره قبل از اینکه به خونه بری با من یه جایی بیای؟" می دانستم اصلا فکر خوبی نیست. با یک پسر که به او زیادی مشکوک بودم به جایی بروم که اصلا نمی دانم کجاست! اگر مرا سر به نیست کند چه؟ شاید زیاد در کارش کاوش کرده بودم و او فهمیده بود. برای همین می خواست از شرم خلاص شود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم : "یه جای خلوت ؟" مایکل با تعجب رویش را برگرداند و پرسید : "چی؟!" بعد که چهره ی جدی ام را دید با پوزخند گفت : " فکر میکنی می خوام بلایی سرت بیارم؟" حالا کاملا حواسش به من بود و به جلو نگاه نمی کرد. ادامه داد : "فکر میکنی اگه بخوام بلایی سرت بیارم احتیاجی دارم که به یه جای خلوت ببرمت؟" و خنده ی بلندی سر داد. من با اضطراب نگاهش کردم و عصبی با صدایی که دو رگه شده بود گفتم : "نه معلومه که لازم نداری، همین الانم اگه حواستو جمع نکنی می تونی جفتمونو به کشتن بدی!". مایکل بلندتر خندید و برای اینکه دل من را خوش کند رویش را به سمت جلو برگرداند.
از روی پل که گذشت و وارد جزیره شد، اولین فرعی را به سمت ساحل دریاچه پیچید. چندین فرعی را که حسابش از دستم در رفت چپ و راست رفت و نهایتا جلوی عمارتی نوساز، مدرن و بزرگ ایستاد. از ماشین پیاده شد. من هم پیاده شدم. شب زیبایی بود. ماه درست کنار دودکش خانه خودنمایی می کرد. با تعجب و تحسین نگاهی به خانه انداختم و پرسیدم : "خونه ی خودته؟". مایکل به نرمی جواب داد : "بله". نمی توانستم چشمانم را از بزرگی و زیبایی آن عمارت برگیرم. با لحنی نه چندان سوالی گفتم : "پس چرا توی یه کافی شاپ کار میکنی؟ " مایکل همانطور که حرکات مرا زیر نظر داشت با لحنی نا امید (یا غمگین؟) گفت : " برای اینکه نمی خوام حس انسان بودن رو فراموش کنم". آن لحظه اصلا متوجه منظورش نشدم. همه ی توجهم به خانه بود. چشمانم را به نرمی از روی تک تک آجر های خانه می گذراندم و محو شکوه خانه شده بودم. نزدیکی در ورودی خانه، در دو طرف راه پله دو مجسمه ی بسیار بزرگ از یک جور حیوان نصب شده بود. سگ؟
رو به مایکل سر گرداندم. انگار که از خلسه بیرون آمده باشم پرسیدم : " چی می خواستی بهم بگی؟ ". مایکل خیلی مودبانه گفت : " چطوره بریم داخل و یه لیوان قهوه بخوریم؟". جز لحن بسیار مودبانه اش که مرا ترغیب میکرد هر چه می گوید بپذیرم، دلم میخواست داخل آن عمارت را یک دیدی بزنم. بدون هیچ بحثی پذیرفتم. مایکل جلو آمد و دستم را گرفت و مرا به طرف مسیر منتهی به درب ورودی خانه برد. هر چه نزدیک تر میشدیم حس می کردم که سرم گیج میرود و مجسمه های کنار درب ورودی تکان میخورند. دستم را از دست مایکل بیرون کشیدم و چشمانم را مالیدم. مایکل پرسید : "حالت خوبه؟". زیر لبی گفتم : "خوبم چیزی نیست." اما سر گیجه ام بیشتر شد.
مایکل دوباره دستم را گرفت و گفت : "دلم میخواد قبل از اینکه وارد خونه بشیم یک چیزی رو بهت بگم." و سر جایش ایستاد. من هم روبرویش ایستادم. آن یکی دستم را هم گرفت و در کمال ناباوری دستم را به سمت لبانش برد و بوسید. آب دهانم را قورت دادم. او گفت : "من بدجوری ازت خوشم میاد رزی گرین. اینو هیچ وقت فراموش نکن." این بار توی چشمانش اثری از شیطنت و شوخی نبود. دهانم از تعجب باز مانده بود و نمی دانستم باید چه چیزی بگویم یا باید اصلا چیزی بگویم یا نه.
سهل انگارانه نگاهی به سمت درب ورودی انداختم. به آن سمت که نگاه میکردم حس سرگیجه بدی به من دست می داد مخصوصا اینکه آن دو مجسمه در دید من موج بر میداشتند و حسابی روی اعصابم بودند. ناگهان در مقابل چشمان وحشت زده من سگ سمت چپی ایستاد و گوش هایش را تیز کرد! از وحشت زبانم بند آمده بود. با لکنت گفتم : "اون... اون... مُ...مجسمه!" مایکل دستانم را رها کرد و به آن سمت نگاهی سرسری انداخت. با آرامش توضیح داد : "نترس اونها مجسمه نیستن. از خونه نگهبانی میکنن. " به زحمت تنفسم را در اختیار خودم در آوردم و گفتم : "اما اونها خیلی بزرگن!" مایکل بار دیگر با خونسردی گفت : "اون ها هر چی که من بگم انجام میدن. نباید بترسی. دستتو بده به من!" بی اختیار دستم را به سمتش دراز کردم و اجازه دادم مرا به دنبال خودش داخل خانه ببرد. چون تصور میکردم آنجا حتما جای امن تری است. از کنار دو موجود عظیم الجثه که به تاریکی شب بودند گذشتیم و رو به درب ورودی ایستادیم. آنها با چشمان ترسناکشان ما را تعقیب میکردند.
مایکل همان طور که کلیدش را از داخل جیبش بیرون می آورد گفت : "بعضی وقت ها برای توضیح دادن یه چیز عجیب، راه حل های خوبی وجود دارن." کلید را داخل قفل کرد و یک بار چرخاند. " اما بعضی وقت ها هیچ توضیح درست و منطقی وجود نداره". از این حرفش حس بدی به من دست داد. اما مهلتی برای ترسیدن پیدا نکردم. برای بار دوم کلید را چرخاند. "متاسفم رزی!". در را باز کرد و همانطور که مرا به داخل هل میداد خودش هم به داخل جهید و فورا در را بست. شوکه شده بودم. "پسره ی لعنتی این چه مسخره بازیه که ..."
نتوانستم حرفم را تمام کنم. چون برای یک لحظه تمام توانم از پاهایم کشیده شد و به زمین بازگشت. برای یک لحظه به سیگنالی که چشمانم برای مغزم میفرستادند شک کردم. برای یک لحظه فکر کردم که دوباره یکی از آن کابوس های لعنتی تمام نشدنی را میبینم. اما من بیدار بودم و هر چقدر هم خودم را نیشگون میگرفتم از این کابوس دیوانه وار بیدار نمی شدم. همه چیز به طرزی باورنکردنی واقعی بود. روبرویم، در آن عمارت تاریک که تنها با نور مهتاب روشن شده بود، 14 تا از همان موجودات لعنتی با چشمانی زرد رنگ به من خیره شده بودند. از نزدیک اصلا شبیه سگ نگهبان نبودند. در واقع یکی از همین هیولاها بود که در اولین دیدارم با مایکل توی جنگل جلویم سبز شده بود. یکی از همین هیولاها که مایکل به آن گفته بود گرگ !

  • ۴۴۰
محمد
داره قسمت ب قسمت هیجانی تر میشه👻😱
اصن آدم میره تو فضای فیلم😨
مایکل حالا‌ همچینم بد نیستا بنده خدا 😊 البته فعلا ، بازم میگم احتمال زیاد مایکل ولورینه ، والا مگه گرینه ها دل ندارن !؟
چهارده تا ؟ با ماه شب چارده ارتباطی ندارن ؟ اگه مایکلم جزوشون باشه میشن پونزده ، تو ۱۴ یا ۱۵ چه رمزی نهفته اس ؟

درقسمت بعد خواهید دید 😅
 

ما منتظر ِادامش هستیم
هیجا نمیریم همینجا هستیم : ))

چه راحت گول خوردین :))
هیچ ربطی به 14 و 15 نداره 😏
Shahtot 🍇🍇🍇
یعنی دارم سکته میکنم از تعجب 
دارم میمیرم از تعجب
دختر تو فوق العاده ای فوق العاده 
خط به خط این پست رو که میخوندم چشمام از تعجب گرد تر میشد 
اخره هم نفسم رو تو سینه ام حبس کرده بودم 
یعنی جریان این گرگا چیه ؟ نکنه مایکلم گرگه و ....؟؟
تو باعث میشی من برم داستان خودمو دوباره بخونم ببینم اینقدر که تو تعریف کردی خوب بود یا نه :)))))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan