رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

شکار نیمه شب (۳۳)

  • ۲۰:۴۶

"رزی"

با آستین عرق روی پیشانی ام را پاک کردم. هنوز نتوانسته بودم الکس را قانع کنم. با شرمندگی نگاهی به او انداختم که اخم کرده بود. تحملش تمام شده بود و لب هایش را به هم فشار میداد. برای اینکه نشان دهم حرف های الکس را خوب گوش داده ام گفتم:" میدونم... باید روی جریان هوا تمرکز کنم. به صدای زوزه باد گوش بدم و منتظر باشم اون هم منو حس کنه. اما..." حرفم را خوردم. نمیدانستم اشکال کار از کجاست. الکس بدون هیچ حرفی به سمت کتابخانه کوچک زیر راه پله ها رفت. همان کتابخانه ای که بار اول آلبوم عکس های مادرم را از آنجا بیرون آورد و کل مسیر زندگی ام را تغییر داد. این بار با یک پوشه بزرگ برگشت. نفسم را بیرون دادم و خودم را روی مبل بزرگ زیر پنجره پرت کردم. الکس هم به آرامی کنار من نشست.

  • میدونی این چیه؟ این ها تمام چیزهایی هستن که از اجداد ما باقی موندن. تمام اسم ها و طلسم هایی که مخصوص خانواده ماست. این شجرنامه وایت هاست. من میخوام که این پیش تو باشه. یه نگاهی بهش بنداز. شاید بهت انگیزه بده. ما خانواده قدرتمندی هستیم.

فقط اینها را گفت و به سمت اتاق خوابش رفت. پوشه را با کنجکاوی باز کردم. کنجکاوی و هیجان زیاد باعث شده بود دستانم بلرزد. اول تعداد زیادی عکس قدیمی بود که من هیچ کدام از افراد داخل عکسها را نمیشناختم. زیر هر عکس اسامی و تاریخ هایی نوشته شده بود. برخی تاریخ ها مربوط به حدود دویست سال قبل بود. عکسها را کنار گذاشتم. کاغذهای بعدی شامل تعداد زیادی طلسم و توضیحاتشان بود. زیر هر طلسم هم نام شخصی که آن را ابداع کرده بود نوشته شده بود. اسم های کوچک متفاوت بود اما فامیلی همه "وایت" بود. بی اختیار لبخندی گوشه لبم جای گرفت. برای چند لحظه دیگر حس تنهایی نداشتم. قدرت همه اجدادم را پشتم حس میکردم. افسونگر ها میتوانند سالها زندگی کنند. پس شاید برخی از آنها هنوز زنده بودند. هر چند هیچ کس نمی تواند از سرنوشتش مطمئن باشد اما نور کوچکی در دلم روشن شد. شاید من تنها "وایت" جوان نبودم. شاید پسر عموهای دوری داشتم. باید بعدا از الکس میپرسیدم! پوشه را بستم. ناگهان احساس دل تنگی زیادی برای جسیکا کردم. یک هفته ای میشد که او را ندیده بودم. موبایلم را از جیب پشتی شلوارم در آوردم و شماره جسیکا را گرفتم. پس از چند بوق، روی پیغامگیر رفت. نگاهی به ساعت انداختم. تقریبا ده شب بود. شاید تا الآن به رخت خواب رفته بود. اما مطمئن نبودم، شاید هم اتفاقی برایش افتاده بود. با گذر این فکر از ذهنم، نگران شدم. بدون اینکه به الکس بگویم از خانه بیرون زدم و به سمت خانه خودمان رفتم.

  • ۶۳۶

ملکه شیطان (۳۲)

  • ۱۲:۵۷

"مایکل"

قصر بزرگ در میانه شهر، از بیرون شبیه یک مدرسه مخروبه بود. اما به محض اینکه از در وارد میشدی، یک قصر قدیمی با دیوار های چرک و پنجره های قدی خاک گرفته بود. معلوم بود که آنجا کسی به پاکیزگی اهمیت چندانی نمی دهد. گویی از قرن بیست و یکم درست وسط قرن هجدهم پا گذاشته بودم. مشعل هایی کم نور روی دیواره های بیرونی قصر میسوختند. هنوز زندگی در آنجا جریان داشت. خدمتکاران در حال جنب و جوش بودند. چیزی که جلب توجه میکرد، این بود که اغلب زن و دختران جوان بودند. با عبور ما از حیاط، همه خدمتکاران برای ادای احترام به مشاور کریمسن چند لحظه ایستادند اما حتی یک نفر هم به حضور من در آنجا واکنش نشان نداد که این برایم عجیب بود. منظورم این است که چطور میتوان هیکلی دو برابر هیکل مشاور کریمسن را به طور کل نادیده گرفت؟ اصلا از این موضوع خوشم نیامده بود. ابروهایم را در هم کشیدم.

  • اونها طلسم شدن.
  • چی؟
  • برای همینه که بهت توجه نمیکنن.

اول منظورش را نفهمیدم. اما بعد که یادم آمد او میتواند ذهنم را بخواند، نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. مثلا بگویم:"کودوم موجود مریضی یه عده انسان فلک زده رو طلسم میکنه؟" یا "میشه از کله من بری بیرون؟" در جواب افکار من او فقط پوزخند زد. وارد شدیم. داخل قصر چندان دلچسب تر از خارجش نبود. طرح هایی قدیمی و رنگ و رو رفته روی دیوار ها و سقف نقش بسته بودند که حداقل مربوط یه سیصد سال پیش بودند. در انتهای سرسرای بزرگ، اتاقی قرار داشت که نور کم رنگی از زیر در آن خارج شده بود. مشاور کریمسن مرا به آن سو برد و در را با فشار زیاد باز کرد. پشت سرش وارد اتاق شدم. تنها چیزی که در اتاق خودنمایی میکرد صندلی بزرگ و سلطنتی طلاکوبی شده ای بود که رو به یک کتابخانه بسیار بزرگ قرار گرفته بود. روی صندلی هکتی دی ویل نشسته بود. با دیدن مشاور کریمسن از جا برخاست و به من خیره شد. ردایی بلند و طوسی رنگ پوشیده بود و موهای بلند مشکی تابدارش کمرش را لمس میکرد. سخت میشد زیبایی اش را نادیده گرفت.

  • ۲۲۷۹

کساداگا (۳۱)

  • ۰۳:۲۱

سخنی با مخاطبین عزیزم
سلام دوستان. به عنوان یک نویسنده تازه کار تو این مدت که آپدیت نمیکردم با چلنج های زیادی دست و پنجه نرم کردم و نتیجه های خوبی گرفتم. از یکی از دوستان خوبم برای نوشتن این داستان کمک گرفتم و اون هم تا جایی که میتونه با نظراتش کمکم  میکنه. یکی از انتقاداتی که خودم میتونم به کار خودم بکنم، استفاده از اول شخص در داستانمه. اول شخص گاهی وقتها دست و پای نویسنده رو میبنده در حالیکه سوم شخص میتونه دیدگاه های متفاوتی از یک داستان رو در آن واحد به خواننده نشون بده. در هر صورت تصمیم گرفتم با وجود پرش هایی که در این قسمت و قسمت های آتی ممکنه باهاش روبرو بشید، داستان رو به همین صورت اول شخص تموم کنم و برای بازنویسی، داستان رو در غالب سوم شخص بنویسم و اگر بازخورد های مثبتی بگیرم سوپرایز هایی هم در چنته دارم که به تدریج رو میکنم :دی

ممنون از وقتی که میذارید. لیمو



"رزی"

هر روز چند بار هدفم را برای خودم تکرار میکردم. نمیخواستم چیزی را فراموش کنم. هر چند گاهی سوالی از گوشه مغزم میگذشت: "آیا مایکل واقعا گناهکاره؟" جواب این سوال را از بر بودم. بله! نمی خواستم این بار شکی به دلم راه بدهم. از وقتی بخش تاریک دنیایم را کشف کرده بودم دیدم به همه چیز تغییر پیدا کرده بود. صبح ها از خانه بیرون میزدم و در مدرسه با کسی صحبت نمی کردم. البته کسی هم نمی خواست با من صحبت کند. استلا هنوز از دست من ناراحت بود. هر چند میدانستم کافی ست از او عذرخواهی کنم تا همه چیز به حالت عادی بازگردد اما دوری از من برای خودشان بهتر بود. در ضمن من هدفی داشتم که تمام مدت ذهنم را درگیر کرده بود. در زمان مدرسه نمی توانستم پیش الکس بروم. او هنوز مشاور مدرسه بود و باید به بچه ها با دغدغه های کوچک و بی ارزش مشاوره میداد. من هم زنگ های تفریح به اتاق سرایدار مدرسه میرفتم و روی مهارت هایی که شب قبل یاد گرفته بودم تمرکز میکردم. تا وقتی کنترل قدرت هایم را در دست نگرفته بودم بهتر بود در تنهایی تمرین کنم. البته خانه الکس محل امنی بود. او تاکید کرده بود که جایی جز آنجا تمرین نکنم. اما یکی دو تا افسون کوچک به کسی آسیب نمیزد. نه؟ چیزهایی که تا بحال یاد گرفته بودم شامل کنترل آتش و باد میشد. هنوز خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم اما در کنترل آتش تقریبا حرفه ای شده بودم. الکس میگفت اگر روی باد کنترل پیدا کنم، روی بقیه عناصر به راحتی کنترل خواهم داشت. زیرا قدرتمند ترین عنصر باد است و در نتیجه سخت ترین مرحله آموزش من است. وقتی روی باد تمرکز می کردم میتوانستم به زحمت یک دستمال کاغذی را حرکت دهم. اما وقتی روی آتش تمرکز میکردم میتوانستم کل جزیره را در یک لحظه تبدیل به خاکستر کنم. قدرتش را در وجودم حس میکردم. بعضی افسونگر ها روی یکی از عناصر حساسیت بیشتری داشتند. الکس میگفت احتمالا من یک افسونگر آتش هستم. اما تا وقتی که تمام عناصر را آموزش نبینم نمی توان به طور قطع نظر داد.

  • ۵۸۷
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan