رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

موجودات شب (۱۴)

  • ۰۷:۴۸

جسیکا انگار که یکه خورده باشد. سکوت کرد و پس از چند ثانیه کوتاه گفت: فکر نکنم. کسی به ذهنم نمی رسه! و املتی که درست کرده بود را توی ظرف ریخت و مرا مجبور به خوردن صبحانه کرد. اصلا میل نداشتم. تمام فکرم مایکل و آن تصادف لعنتی بود. جسیکا که انگار تازه توجهش جلب شده باشد هین بلندی کشید و گفت: چقدر پای چشمات گود افتاده!!
زود به مدرسه رفتم. نمی خواستم دوباره مایکل را وسط حیاط ببینم. توی کلاس نشستم و تا بچه ها پیدایشان شود حسابی به این موضوع فکر کردم. یعنی ممکن بود که مایکل قاتل نباشد؟ گلن و کلیفورد زودتر از بقیه آمدند. تا مرا دیدند به سمتم آمدند. گلن گفت: دیروز کجا غیبت زد؟ کلیفورد گفت: استلا همه جا دنبالت می گشت! من جواب دادم: هنوز چیزی معلوم نیست بچه ها... ولی فکر کنم قاتل پدر و مادرم رو پیدا کرده باشن. هر دو نفرشان ساکت شدند. نهایتا گلن سکوت را شکست و گفت: متاسفم رزی... حتما حسابی بهت فشار اومده...
لبخندی از روی تشکر زدم. نمی خواستم اعتراف کنم اما هنوز نتوانسته بودم تصادف و پدر و مادرم را فراموش کنم. البته می دانم هرگز فراموش نخواهم کرد اما هنوز اولین دغدغه ذهنی ام همین موضوع بود. با اینکه تلاش کرده بودم که روال سابق زندگی ام را پیش بگیرم اما هنوز هم ذهنم تمرکز نداشت. 

آن روز مثل همیشه نیم ساعت پیش الکس بودم. از کابوس های واقعی ام برایش گفتم. او فقط چند تا توصیه در همین مورد کرد و از دفترش بیرون زدم. قبل از اینکه زنگ کلاس بخورد استلا را دیدم. او خیلی هیجان زده به سمتم آمد و گفت: کجا بودی؟ زود باش بیا باید یه چیزی نشونت بدم! و دستم را گرفت و مرا دنبال خودش از پله ها پایین کشاند!

  • چی شده استلا حرف بزن آخه!
  • فقط صبر کن باید ببینی!
  • آخر از دست تو خل میشم!

فقط خندید. طبقه ی همکف جلوی یک بورد ایستادیم. پرسیدم: خب؟ استلا دست به سینه و خشنود به بورد اشاره کرد. چشم غره ای رفتم و یه قدم به جلو رفتم تا دلیل این همه هیجان او را بفهمم. کاغد بزرگ سفیدی روی بورد چسبانده بودند که می گفت: " جهت ثبت نام در انجمن های فعال مورد علاقه ی خود به آدرس وب سایت مدرسه مراجعه کنید " زیر آن هم یک سری توضیحات نوشته بود و بعد لیست انجمن ها فعال را چسبانده بودند. سریع از روی اسم ها می گذشتم تا اینکه دلیل هیجان استلا دستگیرم شد! انجمن موسیقی دبیرستان جزیره ! زیر لبی گفتم: اوه ! استلا! به سمتش برگشتم و گفتم: اصلا یادم رفته بود! ممنون!! خوش حال بودم که استلا این بورد را نشانم داده بود وگرنه تا آخر سال هم متوجه بورد اعلامیه ها نمی شدم! استلا با هیجان گفت: حرفشم نزن! با مت صحبت کردم. اون گفت که تو باید بصورت اینترنتی برای انجمن موسیقی ثبت نام کنی و تا برات یک روز مصاحبه مشخص کنن و توی اون روز برای دو تا گروه موسیقی مدرسه می نوازی تا هر کودوم که ازت خوششون اومد بهت دعوت همکاری بدن! با خوشحالی استلا را بغل کردم و تشکر کردم.

همین که مدرسه تمام شد و به خانه رسیدم، بی معطلی وارد سایت مدرسه شدم و ثبت نام کردم. جسیکا شاکی بالای سرم آمد و گفت: نا سلامتی ما هم آدمیما ! یه وقت سلامی چیزی نکنی! این چیه؟ لپ تاپ را بستم و گفتم: سلام! برام گیتار می خری؟ جسیکا اخمی کرد و گفت: همون سلام نکرده بهتر بود. خندیدم. ادامه داد: فقط بلدی خرج بذاری رو دستم؟! نیشم تا بنا گوش باز بود. همان عصر مرا به مرکز خرید برد و برایم یک گیتار نسبتا خوب خرید. در راه برگشت بودیم و من ساکت نشسته بودم. جسیکا سر حرف را باز کرد: امروز از دفتر پلیس تماس گرفتن. توجهم جلب شد. گفتم: خب؟؟ادامه داد: رئیس پلیس مندز گفت که از مایکل بازجویی کردن و ماشینش رو بررسی کردن. بعد ساکت شد. فهمیدم چه می خواهد بگوید. رویم را به سمت پنجره برگرداندم. جسیکا گفت: می دونم دیدن مایکل برات سخته. سعی کن ازش دوری کنی. اما پلیس رد هیچ تصادفی روی ماشین پیدا نکرده. در ضمن شاهد هست که مایکل موقع تصادف توی کافی شاپ بوده و بعد از تصادف فوری به کمک اومده. بنظر میاد که تو اشتباه کردی رزی. جمله ی آخر را با احتیاط گفت و بعد زیر چشمی به من نگاه کرد تا عکس العملم را ببیند. من خیلی خونسرد گفتم: آره ممکنه. جسیکا نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد. اینقدر عجیب بود که روی حرفم اصرار نکنم؟! یک جای کار می لنگید و مایکل هم یک دروغگو بود. من از این مطمئن بودم. اما از طرفی دلم نمی خواست مایکل آدم بده ی ماجرا باشد. حتی دوست داشتم یک جورهایی قهرمان داستان من باشد که جانم را چند بار نجات داده است. اما این باعث نمی شد که حسم نسبت به او بهتر شود. نه تا وقتی که همه چیز را نفهمیده بودم. وقتی رسیدیم گیتارم را برداشتم و بلافاصله خودم را به اتاق زیر شیروانی رساندم و از پنجره بیرون رفتم و روی سقف نشستم. کاری که در تمپ انجام میدادم. ماه کامل و زیبا بود. امتحانی چند نوت نواختم، صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن:" زمان ترسناکترین کلمه ای ست که شنیده ام... و من آنقدر ترسیده ام که نمی دانم چگونه بازگو کنم..."

حسابی حس گرفته بودم و چشمانم را بسته بودم اما نور مهتاب که به صورتم میخورد را حس می کردم. داشتم حسابی از این شب زیبا لذت می بردم که حس کردم سایه ای مانع نور مهتاب شده است. ترسیدم و چشمانم را باز کردم. با دیدن هیکل خمیده ی مایکل که سعی داشت روی شیب سقف تعادلش را حفظ کند جیغ کوتاهی کشیدم و نزدیک بود که من هم تعادلم را از دست بدهم. با صدای جیغ جیغی در حالیکه سعی داشتم توجه جسیکا را جلب نکنم گفتم: دیوونه شدی؟! اینجا چیکار میکنی؟! مایکل به زحمت تعادلش را حفظ کرد و همانطور که رو به جلو خم شده بود و دستانش را برای حفظ تعادل باز کرده بود سرش را بالا آورد و لبخند مضحکی زد. گفت: آهنگ قشنگی بود. خودت نوشتی؟ و وقتی مکث مرا دید بلافاصله لبخندش را جمع کرد و گفت: باید باهات صحبت کنم. من گفتم: ازینجا برو من با تو هیچ صحبتی ندارم! مایکل خیلی با احتیاط به من نزدیک شد و کنارم نشست. گفت: رزی باور کن من می تونم همه چیزو توضیح بدم. باید بهم گوش کنی. تقریبا داد زدم: نمی خوام یه سری دروغ دیگه تحویلم بدی! فقط دلم میخواد زودتر ازینجا بری! هنوز حرفم تمام نشده بود که لیز خوردم و روی شیروانی شروع کردم به سر خوردن و از ترس افتادن فقط جیغ میزدم. مایکل لباسم را از پشت گرفت. سر جایم ساکن شدم. دوباره آمد و کنارم نشست. نفسم بند آمده بود و نفس نفس می زدم. مایکل دستش را روی شانه هایم گذاشت. توی آن سوز پاییزی دستهایش عجیب گرم بودند. گفت: آروم باش رزی لازم نیست اینطوری خودت رو به کشتن بدی! من میرم! دستش را پس زدم. یک نگاه به پشت سرم انداختم و یک نگاه به مایکل. از پنجره دور شده بودم و با این گیتار نمی توانستم این راه را برگردم. مایکل هم حتی در این شرایط نمی توانست جدی باشد و باید حتما مرا مسخره میکرد! گفتم: کمکم کن برگردم تو. لبخند کم رنگی زد. گیتار را از دستم گرفت و به داخل زیر شیروانی برد. بعد پیش من برگشت و گفت: باید چهار دست و پا بیای وگرنه تعادلت رو از دست میدی. گفتم: مثل اینکه خیلی واردی. بلند خندید. من حرف خنده داری زده بودم؟ پشت سرم وارد اتاق زیر شیروانی شد.

  • چیکار میکنی برو بیرون!
  • تو چقدر شبیه مادرتی! و خندید.
  • چی داری میگی من اصلا شبیه مادرم نیستم! تو مادر منو از کجا میشناسی؟  در واقع من کوچکترین شباهتی به مادرم نداشتم.

خنده اش روی صورتش ماسید. چند دقیقه ساکت شد و گفت: اجازه بده یه داستان برات تعریف کنم.  این مسخره بازی ها چی بود که راه انداخته بود؟! با حیرت زیاد گفتم: داستان؟! من الان فکر میکنم که تو قاتل پدر و مادرمی و تو می خوای برام داستان تعریف کنی؟! قیافه اش کاملا جدی بود. اثری از شوخی و خنده چند دقیقه قبلش نبود. نشستم روی زمین و گفتم: خیلی خب. سریع تعریف کن. اما بعدش باید بری. همانجا جلوی پنجره ایستاد و شروع کرد:

  • این یه افسانه س. زمان های قدیم توی جزیره مِرد موجوداتی زندگی می کردند بسیار شبیه به انسان ها. اما اونها انسان نبودند. اونها قبلا انسان بودن اما به دلایل مختلفی تبدیل شده بودن به موجودات شب. تو موجودات شب رو میشناسی؟
  • خون آشام ها رو میگی؟
  • خب اونها هم بخشی از دنیای شب هستند. بخش دیگه ای از اونها گرگینه ها هستند. انسان نما هایی که می تونن تبدیل به گرگ بشن. اما نه گرگ های معمولی. گرگ هایی بسیار بزرگتر و سریع تر از گرگ های معمولی. و با اشتهایی متفاوت از انسان ها. اون ها برای زنده موندن مجبورن از گوشت و خون انسان ها تغذیه کنن. اون ها این قدرت رو دارن که با قدرت ذهن طعمه شونو سر جاشون میخکوب کنن و انسان های مفلوک رو بدون هیچ جنگی بکشن. یه جنگ کاملا نابرابر.
  • داری می ترسونیم.
  • رزی خیلی وقته که موجودات شب از جزیره مرد رفته ن. با ورود انسان ها به جزیره، اینجا دیگه برای موجودات شب محل امنی محسوب نمیشه.
  • اینا همه ش داستانن برای ترسوندن بچه ها قبل از خواب!
  • درسته! شاید حق با تو باشه! اما اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
  • منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
  • رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
  • ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
  • نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.

بعد سکوت کرد. من هم ساکت بودم. منظورش را نمی فهمیدم. انتظار داشتم که باز یک سری دروغ سر هم کند تا خودش را تبرئه کند. این عجیب ترین و احمقانه ترین دفاعی بود که شنیده بودم!

  • ۷۹۵
سرباز جامانده
:-) عایا من الان بگم بقیه اششش عیبی داره؟!
:))
خب شما می تونید نظرتونو راجع به همینا بگین تا من وقت کنم بقیه شم بذارم :دی
ولی نگران نباشین الان تابستونه و بیشتر میتونم بذارم:)
دکتر سین
زیبا بود. ادامه لطفاً... :)
مچکرم. چشم :)
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
شبیه خاطرات خون آشام هست یه بخش هایی از داستانتون اما در کل زیباست... 
سلام. ممنون از وقتی که گذاشتین. اگه شباهتی هم هست اتفاقی و ناخودآگاه بوده ان شالله خوشتون بیاد ... :)
پرفیـ.) ــوم
داستان قشنگیه دوستش دارم ،اما یه جاهاییش منو یاد کتاب لردلاس میندازه 
سلام ممنون از نظرتون ... اگه شباهت هایی وجود داره هم  از عمد نبوده ... بهر حال ذهن معمولا به چیزی که قبلا در موردش چیزی شنیده متمایل تره تا یک چیز کاملا نو و بنظرم تا حدی شباهت ها طبیعی هستن. 
امیدوارم در آخر از داستان خوشتون بیاد :)
S҉A҉H҉A҉R҉ ....
قشنگه منتظر ادامه میمانیم:)
راستش تو بیان خیلیا یه وبلاگ درست کردن و داخلش رمان گذاشتن اما من به نوشته هات حسه خوبی دارم:)
ممنون ازینکه وقت گذاشتی عزیزم :)
واقعا خیلیا رمان می نویسن؟؟ پس چرا من پیداشون نمی کنم! :دی
محمد
دیدید گفتم دیدید گفتم :)))))
بالاخره همونی شد که میخواستم
ومپایررررررر طوری بود :)))))
:))))) خبلی مطمئن نباشید!
Saleh Ahmadi
سلااااام من اومدم
دلم تنگ شده بود برای این داستان.
نمیدونم چرا ولی حس خوبی نسبت به مایکل دارم!

سلام تا کجا خوندی؟ :دی
Saleh Ahmadi
سری پیش تا قسمت ده خونده بودم
الان تا بیست و هشت (:
اینکه تو فصل دوم، داستان از نگاه مایکل تعریف شد خیلی فکر خوبی بود. ایول 
خوشحالم که خوندین و نظر گذاشتین :)
ممنونم

Shahtot 🍇🍇🍇
خیلی عالی بود من تا این جا خوندم فردا ادامه اش رو میخونم
در واقع دارم از کنجکاوی میمیرم اما چشمام از خستگی باز نمیشه
تا این جا که به نظرم خیلی عالی بود :))))
منتظر نظرای هیجان انگیزت هستم
باید بگم که خیییلی با نظراتت ذوق مرگ شدم :)) آدم یه دونه خواننده جذاب مثل تو داشته باشه هیچ غمی نداره :*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan