رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

من رزی گرین هستم (۱)

  • ۱۵:۴۲

یک روز کاملاً معمولی را پشت سر می گذاشتم. سر کلاس جبر نشسته بودم . به معلم گوش می دادم. آقای «شاون». معلم خوش اخلاقی است. در واقع جزو معدود معلم هایی ست که ازشان خوشم می آید. گاهی وقت ها بعد از کلاس با هم گپ می زنیم. درس جبر برای من خیلی آسان و لذت بخش است. به همین خاطر همه ی کتاب را خوانده بودم و این کلاس برایم سود چندانی نداشت. اما بهرحال مجبور بودم شرکت کنم. البته تا وقتی که قرار بود آقای شاون معلم مان باشد اصلاً مشکلی نبود! آقای شاون مردی سی و چند ساله با قدی بلند و بازوهایی کشیده و هیکلی کاملاً روی فرم است! دوستم «کارا» همیشه سر به سرم میگذارد و می گوید من و آقای شاون خیلی به هم می آییم! در واقع من از آقای شاون خوشم می آید! خیلی ! اما کارا هم زیادی شلوغش کرده بود. آقای شاون فقط معلم من بود.

توی همین فکر ها بودم که صدای آقای شاون من را از رویاهای روزانه ام بیرون آورد : رزی! میتونی بیای پای تخته و این مساله رو توضیح بدی و حل کنی؟  می تونم؟ معلومه که می تونم. مساله آسان بود. خودم چند روز پیش حلش کرده بودم. با خوشحالی بلند شدم و به سمت تخته رفتم. به آقای شاون لبخند پت و پهنی تحویل دادم و شروع کردم به توضیح دادن مساله. بعد هم سمت ماژیک وایت بورد رفتم تا راه حل را روی تخته بنویسم. هنوز دستم به ماژیک نخورده بود که مهمترین اتفاق زندگی ام افتاد. اتفاقی که همه ی مسیر زندگی ام را تغییر داد . من، «رزی گرین» ،یک دختر ۱۶ ساله کاملاً عادی، در یک شهر کوچک کم جمعیت به اسم تِمپ (واقع در ایالت آریزونا) زندگی می کردم که پذیرای هیچ اتفاق هیجان انگیزی نبود و حالا زندگی من بطور کلی عوض میشد. حتی اگر در ابتدا به نظر نمی آمد که اتفاق مهمی است!

در کلاس باز شد و من مدیر مدرسه را دیدم. داخل شد و گفت: آقای شاون اگه اشکال نداره رزی گرین از کلاس مرخص بشه.  یعنی چی شده بود؟؟ وقتی مدیر مدرسه دنبال دانش آموز می آمد یعنی اوضاع اصلا خوب نیست. یا می خواهند اخراجت کنند یا یکی از بستگانت فوت شده! در آن لحظه تمام اتفاقات بدی که ممکن بود افتاده باشد را توی ذهنم تصور کردم. وای خدایا! مامان و بابا! سرم گیج رفت. به سختی تعادلم را حفظ کردم. اولین قدم را که به سمت در برداشتم پاهایم سست شد و افتادم. شانس آوردم که آقای شاون آنجا بود تا من را بگیرد. با نگرانی نگاهم کرد. پرسید : حالت خوبه رزی؟ کلاس سکوت مطلق بود و همه ما را نگاه میکردند. انگار بچه ها هم استرس داشتند. سر چرخاندم و به نیمکت ها نگاه کردم. از این که افتاده بودم توی بغل آقای شاون و همه داشتند ما را نگاه میکردند خجالت کشیدم. خودم را از بین بازوهای آقای شاون خلاص کردم و زیر لبی گفتم : خوبم. اما در واقع خوب نبودم. قلبم به شدت می تپید و تمام راه تا دفتر مدیر را حالت تهوع داشتم. به مامان و بابا فکر کردم. ما خانواده ی پر جمعیتی نیستیم. وقتی بچه بودم جمعیت قابل قبولی از خاله ها و دایی ها بودند. اما حالا همه شان مرده اند. الان فقط یک عمه ی ۳۰ ساله دارم که با مامان بزرگ در زادگاه پدر و مادرم زندگی می کند. ما قبلا آنجا زندگی می کردیم.  پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شده بودند و من هم همانجا به دنیا آمده بودم. اما به یک سری دلایل که هرگز برای من توضیح ندادند، همان وقتی که من کوچک بودم تصمیم گرفتند که به یک ایالت دیگر مهاجرت کنند. زادگاه من جزیره ی مِرد در ایالت واشنگتن است. آنجا گاهی حس می کنی دور از تمدن هستی و به همین خاطر ترسناک بنظر می رسد. در ضمن بیشتر اوقات بارانی و سرد است و کمتر به خودش آفتاب می بیند. اما تمپ روزهای آفتابی زیادی دارد. برای منی که از سرما متنفرم یک گزینه ی بسیار عالی است.

به دفتر مدیر که رسیدم مامان و بابا آنجا بودند. سالم و سرحال! ته دلم خوش حال شدم . پس چرا... ؟ مامان اشک در چشمانش حلقه زد. خدایا! دیگه نه! به بابا پرسشگرانه نگاه کردم. بابا آرام و سریع گفت:  مادر بزرگت ... فوت کرده.

 

 

  • ۴۸۶
صالح احمدی
استعداتون واقعا ستودنیه...
از تیکه های اخرش - توصیف جزیره مِرد - خیلی خوشم اومد
فقط و فقط می تونم بگم لطف دارین ... :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan