رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

مایکل (۱۰)

  • ۱۷:۳۶

نفهمیدم بقیه شب چگونه گذشت. مدام در فکر آن مرد و صدایش بودم و اتفاقات آن شب را با خودم مرور می کردم. منی که تا همین چند لحظه پیش داشتم کافی شاپ را روی سرم می گذاشتم حالا ساکت نشسته بودم. گلن گفت: چی شده رزی؟ چرا تو خودتی؟ زورکی لبخندی زدم و گفتم: چیزی نیست گلن فقط یه کم خسته ام. گلن با شنیدن این حرف اصرار کرد که همه به خانه برویم. اما من که نمی خواستم شب او را خراب کنم مخالفت کردم: نه! من حالم خوبه! یه کم قدم بزنم حالم خوب میشه. و از جایم بلند شدم . گلن هم بلند شد که دنبالم بیاید اما اصرار کردم که می خواهم تنها باشم. می خواستم فکر کنم. به سمت جنگل که از پشت کلبه قدیمی شروع می شد رفتم. از کنار کلبه نگاهی به دریاچه انداختم. پل واشنگتن از اینجا به وضوح معلوم بود. حتما وقتی تصادف رخ داده بود، او دیده بود که ماشین به داخل آب افتاده است و فورا برای کمک آمده بود. دریاچه نسبتا بزرگ بود و فاصله پل تا اینجا هم کم نبود . به یاد می آورم که تقریبا در وسط پل قرار داشتیم که آن اتفاق افتاد و فاصله آنجا تا هر طرف از ساحل آنقدر زیاد بود که بنظر نمی رسید یک نفر بتواند کمتر از سی دقیقه تا آنجا را شنا کند. یعنی من سی دقیقه زیر آب بودم و زنده مانده بودم؟ بعد به یاد آوردم که آن شب صدای دو نفر را شنیدم. یک چیزی اینجا جور در نمی آمد. بیشتر گیج شدم. کلافه شده بودم. معمایی بود که به تنهایی نمی توانستم آن را حل کنم. باید بر می گشتم و یک جوری با آن مرد صحبت می کردم.خواستم مسیری را که آمده بودم برگردم. اما وارد بخشی از جنگل شده بودم که به علت انبوه درختان تقریبا هیچ نوری از آنجا دیده نمی شد. نور ماه هم به زحمت از لا به لای شاخ و برگ درختان راهش را باز کرده بود و به زمین رسیده بود. هاله ی کم رنگی از نور روی زمین سرد پاشیده شده بود. نگاهی به اطرافم انداختم. نهایتا ده دقیقه قدم زده بودم. پس نباید زیاد دور شده باشم. همینطور که سر می چرخاندم که راه مناسب را پیدا کنم از جهتی که انتظارش را نداشتم، از لا به لای درختان نوری نظرم را جلب کرد. یک چیزی داشت برق می زد. احتمالا نور کافی شاپ بود . نزدیک تر شدم و با دقت بیشتری نگاه کردم. انگار یک جفت چشم درشت زرد رنگ به من خیره شده بود! ضربان قلبم بالا رفت و صورتم داغ شد. چند قدم به عقب برداشتم. چشم ها به من نزدیک تر می شدند. تنها چیزی که می دانستم این بود که نباید بدوم. چون در مقابل هیبتی که داشت جلوی چشمانم ظاهر می شد کوچکترین شانسی نداشتم. به نفس نفس افتاده بودم. احتمالا آن شب خوراک این موجود غول پیکر می شدم و حتی استخوان هایم پیدا نمی شد. نمی دانستم این چهارپای لعنتی چه موجودی بود! کم کم پوزه ی نیمه باز با دندانهایی بزرگ و تیز را دیدم. پاهای تنومندی داشت که احتمالا او را دونده ی خوبی میکرد و بدنش هم پر از موهای تیره بود. صدای خر خر از گلویش خارج میشد و آب دهانش روان شده بود. شبیه یک سگ خیلی بزرگ بود. من از ترس سرجایم میخکوب شده بودم و نمی توانستم عادی نفس بکشم. طوری نفس می کشیدم و ریه هایم را پر از هوا می کردم که انگار این آخرین نفسی ست که می کشم! حیوان به من نزدیک تر شد. آنقدر نزدیک شده بود که صورت وحشت زده ام را درون چشم هایش میدیدم. نفسم را حبس کردم و چشمانم را بستم. زیر لب دعا می خواندم و آماده ی مرگ شده بودم. بعد از چند لحظه هیچ اتفاقی نیفتاد. ناگهان صدای زوزه ای از همان نزدیکی به گوش رسید. چشمانم را باز کردم و دیدم که سگ چند قدم عقب عقب رفت، سپس چرخید و به سمت جنگل دوید و از دید من خارج شد! باورم نمی شد! نفسم را از سر آسودگی بیرون دادم و همان جا روی زمین نشستم. دست و پاهایم می لرزید و نمی توانستم از ترس درست فکر کنم. چند دقیقه به همان حال آنجا نشستم که صدایی زهره ام را ترکاند! «گم شدی؟». صدای همان مرد بود! فورا ایستادم و به سمت صدا برگشتم. دست به سینه به تنه ی یک درخت تکیه داده بود و به من خیره شده بود. لبخند ارباب معابانه ای به لب داشت و ابرو های پر پشتش را بالا انداخته بود. هنوز قلبم آرام نگرفته بود و به شدت به سینه ام می کوبید. تته پته کنان گفتم: منو تعقیب می کردی؟ وقیحانه پاسخ داد: آره! از تعجب ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: چرا؟!! اما توی دلم پرسیدم : چرا این لبخند احمقانه را به لب داری؟! پوزخندی زد و گفت: اگه تعقیبت نمی کردم الان زنده نبودی! اخمی کردم و پرسیدم: چرا؟ چشم غره ای رفت و گفت: فکر کردی از شانس خوبت اون گرگ از خوردنت صرفنظر کرد؟ من ترسوندمش. با تعجب و ترس، همانطور که نفسم را بیرون می دادم زیر لب تکرار کردم: گرگ! او ادامه داد: باید مراقب باشی این منطقه پر از گرگه! من که هنوز توی شوک بودم گفتم: چطور ممکنه؟ من تا حالا نشنیده بودم که اینجا گرگ داره! گفت: اما حالا با چشمای خودت دیدی. الانم بهتره دنبالم بیای.  او مثل یک فرشته نجات دوباره مرا نجات داده بود. در واقع اصلا اهمیتی نمی دادم که چرا من را تعقیب می کرده است. من زندگی ام را مدیون او بودم. از ترس مطیعانه دنبالش راه افتادم. الان فرصت خوبی بود که در مورد تصادف از او بپرسم. تمام مکالمات کوتاهمان را تا امشب مرور کردم. او پاسخ سوال های مرا درست و حسابی نمیداد. من می خواستم بدانم آن شب چه اتفاقی افتاده است ولی بعید می دانستم که جوابم را بدهد. بنابراین بجای پرسیدن سوال سختی مثل:‌ «خب...چی شد که اون شب نجاتم دادی؟»، محتاطانه پرسیدم: اسمت چیه؟ پشتش به من بود. اما حس کردم که دارد می خندد. انگار تردید داشت که پاسخ من را بدهد یا نه. بعد از مکثی نسبتا طولانی گفت: «مایکل» ! فکر کردم نیازی نباشد که خودم را معرفی کنم. چون احتمالا مثل بقیه اهالی جزیره همه چیز را در مورد من می دانست. در عوض گفتم: ازت ممنونم مایکل. هم بابت امشب و هم... اجازه نداد جمله ام تمام شود و گفت: چیزی نبود. بعد مکثی کرد و گفت: رزی گرین. هان؟ گفتم: آره. گفت: یعنی «رز سبز». خندیدم و گفتم: یه جورایی! ایستاد و صبر کرد که من به او برسم. بعد گفت: برای همین پولیور سبز پوشیدی؟ و خندید. من هم خندیدم. اما بعد از آن دیگر حرفی نزدیم. رفتارش عجیب بود. نمی دانستم دقیقا باید چه چیزی بپرسم. سوال های زیادی داشتم. مثلا اینکه موقع تصادف کجا بود و چطور متوجه شد که ماشین به داخل آب افتاده است؟ آن شخص سوم که آن شب صدایش را شنیدم که بود؟ آیا او هم تراک قرمز رنگ را دیده بود؟ ولی اصلا نمی دانستم از کجا شروع کنم و رفتار مرموز و عجیب غریب او هم کمک چندانی به سردرگمی من نمی کرد. به کلبه قدیمی که رسیدیم گلن و استلا را دیدم . آنها هم مرا دیدند و فورا به طرف من دویدند. گلن نگران و آشفته به نظر می رسید. گفت: کجا بودی؟ استلا گفت: داشتم از نگرانی سکته می کردم! لبخند کم رنگی زدم، دست جفتشان را گرفتم و گفتم: نگران نباشین. من حالم خوبه. مایکل کنار دیوار کلبه ایستاده بود و مرا نگاه میکرد. بقیه بچه ها هم کم کم دورم جمع شدند. من از همه شان عذرخواهی کردم که نگرانشان کرده بودم و همه داستان را برایشان تعریف کردم. کلیفورد وقتی شنید در جنگل گرگ دیده ام اخمی کرد و گفت: رزی ما اینجا گرگ نداریم! بقیه هم حرفش را تایید کردند. من برگشتم و نگاهی به مایکل انداختم. هنوز با همان لبخند مخصوصش مرا نگاه می کرد. شانه هایش را بالا انداخت و نگاه شیطنت آمیزی کرد. یعنی دستم انداخته بود؟! از رفتار های عجیب و غریبش کلافه شده بودم. دستی به موهایم کشیدم و به گلن گفتم: من باید برگردم خونه. منو میرسونی؟ 

وقتی به خانه رسیدم ساعت ده شب بود. از خستگی روی کاناپه ولو شدم. جسیکا با عجله از پله ها پایین آمد و گفت: کجا بودی؟! نصفه جونم کردی! چرا موبایلت رو جواب نمی دی؟؟ موبایلم؟ حتما موبایلم را یک جایی توی جنگل انداخته بودم. همه ی ماجرا را برایش تعریف کردم. گفتم که با مایکل آشنا شدم. خیلی اهمیتی نداد. وقتی به او گفتم یک سگ بزرگ دیده ام توجهش جلب شد. پرسید: یک سگ بزرگ؟ گفتم: آره. البته مایکل گفت که یه گرگه و این جنگل ها گرگ زیاد داره. ولی کلیفورد گفت اینجا گرگ نداریم! فکر کردم حتما مایکل دستم انداخته! جسیکا بر آشفت و گفت: گرگ؟! چقدر بود؟ ایستادم و گفتم: تقریبا هم قد من بود. چطور؟ جسیکا با عصبانیت گفت: دیگه حق نداری تنهایی به جنگل بری! از این پسره مایکل هم خوشم نمیاد! خیلی تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. بهرحال با ترسی که امشب تجربه کرده بودم قصد نداشتم حالا حالاها به جنگل پا بگذارم! در همین فکر بودم که دیدم جسیکا ژاکت چرمش را پوشید و سوئیچ ماشینش را برداشت و بیرون رفت! داد زدم: کجا میری؟! سرش را از در داخل آورد و گفت: من کار دارم. تو همین الان بخواب. فرا باید بری مدرسه. گفتم: صبرکن! بهم بگو شب تصادف چه اتفاقی افتاد؟ جسیکا ایستاد و گفت: هیچی، فقط مایکل اومد دم در و تو رو تحویل داد! پرسیدم: همین؟! گفت: آره دیگه. و رفت! نمی دانم چرا امشب همه عجیب و غریب شده بودند. باید فردا دوباره سراغ مایکل میرفتم و اینبار حتما در مورد تصادف می پرسیدم. خودم را انداختم روی کاناپه و از خستگی همان جا خوابم برد.

  • ۳۵۲
سیّد محمّد جعاوله
احسنت
دکتر سین
اوایل، داستان قدری شتاب‌زده روایت می‌شد، اما کم‌کم داره بهتر می‌شه.
گفتنی زیاده. اما فعلاً همین کافیه! بازم صبر می‌کنم تا داستان جلوتر بره. :)
خیلی ممنون که گفتین خودمم متوجهش شده بودم ! 
اینجوری که کم کم میگین آدم استرس میگیره :دی
محمد
نکنه راننده تراک همون مایکل باشه
یا اینکه یه چیزی بین مایکل و جسیکا بوده باشه
یا اینکه اون گرگه اصن گرگ نبوده باشه مثل jacob تو twilight یا سیریوس بلک (padfoot) تو هری پاتر ؟
البته  padfoot سگ بود بیشتر میخوره گرگ باشه و اون داستان دشمنی گرگ ها و خون آشامها امیدوارم همین باشه چون من بیشتر ژانر ومپایر دوست دارم :)
الان بگم قضیه چیه ینی ؟ :)) صبر کنید می فهمید
Shahtot 🍇🍇🍇
این جسیکاعه خیلی مشکوک میزنه !!
خییییلی :| !!! :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan