رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

تکه های پازل (۱۱)

  • ۲۳:۵۸

از پنجره اتاقم مایکل را دیدم که از لا به لای درختان جنگل وارد جاده ی روبروی خانه مان شد و همان جا ایستاد. به سرعت از پله ها پایین آمدم و به سمت در رفتم. ته دلم می دانستم که اگر دیر کنم او رفته است! باید از او می پرسیدم که شب تصادف چه شده بود. در خانه را که باز کردم او هنوز آنجا بود. خیالم راحت شد. با قدم های بلند به او نزدیک شدم. هوا عجیب گرفته بود و هر آن احتمال داشت باران بگیرد. با همان لبخند همیشگی اش دست به سینه ایستاده بود و مرا برانداز می کرد. عرض جاده را طی کردم و درست جلوی او ایستادم. دستانش را جلو آورد و شانه هایم را گرفت. گفت: خیلی منتظرت بودم! و لبخندی واقعی زد. شوکه شده بودم. پرسیدم: چرا؟ ناگهان رعد و برقی زد و آسمان روشن شد. به آسمان نگاهی کرد و گفت: باید نجاتت بدم! و دستم را گرفت. دستانش از گرما می سوخت. پرسیدم: چرا باید منو نجات بدی؟ چی شده؟! مایکل گفت: قبلا این کار رو کردم، باز هم میکنم! جدی تر پرسیدم: چی شده مایکل؟ صدای مایکل آمد که گفت: رز من...! اما همان لحظه صدای زوزه ای در فضا پیچید.

از خواب پریدم. رویای عجیبی بود. آنقدر واقعی به نظر می رسید که هنوز صدای زوزه از توی گوشم بیرون نرفته بود. هوا روشن نشده بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. ۴/۲۵ را نشان میداد. بلند شدم و روی کاناپه نشستم. هنوز صدای زوزه قطع نشده بود! در واقع صدا از بیرون می آمد. بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. پرده را کمی کنار زدم و به جاده نگاه کردم. مه غلیظی تا نزدیکی زمین پایین آمده بود. ناگهان از بین قطرات بخار آب، هیبتی را دیدم که از سمت جنگل وارد جاده میشود! ترسیدم. پرده را انداختم. قلبم به تپش افتاده بود. چند ثانیه بعد دوباره نگاه کردم. کسی دیده نمی شد! صدای زوزه هم بالاخره قطع شد و سکوتی ترسناک برقرار شد. فقط صدای نفس های بریده ام را می شنیدم. چشمم به جاده بود و منتظر کوچکترین چیز غیر عادی بودم که ناگهان صدایی از سمت در آمد. دستگیره در چرخید. یک نفر پشت در بود و سعی داشت وارد خانه بشود! چشمم به دستگیره در خیره شده بود و صدای تالاپ تالاپ قلبم آنقدر بلند بود که احتمالا از پشت در هم شنیده میشد. آب دهانم را قورت دادم و گلدان کنار پنجره را برداشتم و پشت در ایستادم. در قفل بود. یعنی جسیکا هر شب آن را قفل می کرد. نباید باز می شد. اما در برابر چشم های متعجب من در خانه آرام باز شد! از وحشت جیغ گوش خراشی کشیدم، چشمانم را بستم و گلدان را به سمت در پرتاب کردم!

همانطور که انتظار داشتم نشانه گیری ام آنقدر ضعیف بود که گلدان به چهارچوب در خورد و خُرد شد. جسیکا در درگاه در ایستاده بود و متعجب مرا نگاه میکرد. چشمانش اندازه بشقاب درشت شده بودند. زیر لب گفت: رزی!  من هم با چهره ای وحشت زده و رنگ پریده نگاهش کردم. لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم: فکر کردم تو دزدی! و شانه هایم را بالا انداختم!

 

همانطور که جسیکا گلدان خرد شده را از کف زمین جمع می کرد سوال پیچش کردم: این وقت صبح کجا بودی؟ گفت: هواخوری! باز پرسیدم: توی جنگل؟ مگه نگفته بودی تنهایی تو جنگل خطرناکه؟ حتی سرش را بلند نکرد. گفت: گفتم که تو نباید بری! راجع بع خودم چیزی نگفتم!   هاه!قانع شدم!! باز دوباره پرسیدم: دیشب کی اومدی؟ انگار که کلافه اش کرده باشم، سرش را بالا آورد و گفت: نمیدونم رزی! گفتم: دیشب دیر به خونه اومدی. اونوقت صبح به این زودی از خونه رفتی بیرون؟ جسیکا که واقعا کلافه شده بود گفت: خوابم نمی برد! سین جیم کردنات تموم شد؟؟ تمام که نشده بود. پرسیدم: پس ... فورا وسط حرفم پرید و شاکی گفت: رزی!! ساکت شدم و دیگر سوال نپرسیدم. البته بیشتر قصد داشتم کلافه اش کنم که موفق شده بودم! اما او هم جواب درستی به سوال هایم نداده بود. خوابش نمی برد؟! چه مزخرفاتی! عمه جسیکا خوش خواب ترین آدمی ست که من تابحال دیده ام! در ضمن به رویش نیاوردم که با همان لباس هایی که دیشب تنش بود، امروز از در وارد شد. برای من که مثل روز روشن بود. جسیکا اصلا دیشب به خانه نیامده بود! اما دیگر دنباله اش را نگرفتم. ساعت حدود ۵ صبح بود. به یاد خوابم افتادم. فکر کردم شاید بهتر باشد قبل از مدرسه پیش مایکل بروم. راستش با خوابی که دیده بودم دیگر نمی توانستم تحمل کنم! باید می فهمیدم! از جسیکا پرسیدم: ماشینت رو بهم قرض می دی ؟ جسیکا روی کاناپه دراز کشیده بود و در حالت خواب و بیداری بود. چشمهایش را باز کرد و گفت: فکرشم نکن! گفتم: ولی خیلی ماشین لازمم! جسیکا غرغری کرد، بلند شد و به سمت جاکفشی رفت و یک کشو را باز کرد و آنرا زیر و رو کرد. یک سوئیچ پیدا کرد و به سمت من پرت کرد. سوئیچ را گرفتم و پرسیدم: این چیه دیگه؟ جواب داد: فولکس مامان. توی گاراژه. چشم هایم گرد شد و گفتم: مال من؟! جسیکا توپید: نخیر! صحیح و سالم برش می گردونی وگرنه پوست سرتو می کنم! خندیدم. او خمیازه ای کشید و گفت: فقط خواهش می کنم سر و صدا نکن می خوام بخوابم!

 

چیزی که میدیدم را باور نمی کردم! یک فولکس واگن صورتی رنگ قدیمی گوشه گاراژ خاک می خورد! خدایا منو بکش! البته نباید ناشکری می کردم. با اینکه احتمالا همه ی بچه های مدرسه مسخره ام می کردند اما بهتر از هیچی بود. سوار شدم و استارت زدم. با اولین تلاش روشن شد! باورم نمی شد. فورا از گاراژ بیرون زدم. نمی دانستم مایکل کجا زندگی می کند فقط امیدوارم بودم که سحرخیز باشد و بتوانم توی کافی شاپ پیدایش کنم. مه صبحگاهی رانندگی را سخت می کرد اما ماشین قدیمی دنده ای هم باعث شده بود مثل آدم های مست رانندگی کنم! اما بالاخره سالم جلوی کافه پارک کردم. پیاده شدم و نگاهی به اطراف کردم. دختری پیش بند بسته بود و میزها را تمیز می کرد. برگشت و نگاهم کرد. گفت: هنوز باز نکردیم! گفتم: میدونم. با مایکل کار دارم! همان موقع در کلبه چوبی باز شد و مایکل از آن بیرون آمد. یک لحظه نفسم بند آمد. انگار که تازه از خواب بیدار شده باشد، شلوارک مشکی به پا داشت و لباشی تنش نبود. موهای خوش حالتش هم حالا به هم ریخته بود و چشمانش پف داشت. حتی با این وضعیت هم جذاب بود. نگاهی به من انداخت. با صدایی گرفته پرسید: چی شده؟ من هنوز نمی توانستم حرف بزنم. دو سه بار صدایم را صاف کردم و گفتم: من بعدا میام ببخشید! و خواستم برگردم سمت ماشین که مایکل داد زد: صبر کن الان لباس می پوشم میام. و برگشت داخل. همانجا ایستادم تا بیرون بیاید. چند دقیقه بعد با یک تی شرت سفید برگشت. به صورتش هم آب زده بود. آمد بیرون کلبه و با پای برهنه از آنجا خودش را به من رساند. گفت چیزی شده؟ پرسیدم: اینجا زندگی می کنی؟ خیلی کوتاه جواب داد: نه. بعد از چند ثانیه که دید من حرفی نمی زنم رنجیده خاطر گفت: همین؟! یک لحظه خجالت کشیدم که این وقت صبح فقط بخاطر ارضای حس کنجکاوی ام بیدارش کرده بودم. از خجالت نتوانستم حرف اصلی ام را بزنم. همان لحظه یاد چیزی افتادم. در عوض گفتم: اووووم.... خب مث اینکه دیشب موبایل تو جنگل از دستم افتاده ... . مایکل  ابرویی بالا انداخت و گفت: میخوای برات پیداش کنم؟ گفتم: میکنی؟ دستی توی موهایش کشید، لبخندی زد و گفت: ببینم چی میشه! و بعد پشتش را کرد و به سمت کلبه رفت. لعنتی! چرا نمی توانستم سوالم را بپرسم؟! هنوز به در نرسیده بود که من عزمم را جزم کردم و فریاد زدم: اون شب چه اتفاقی افتاد؟ سرجایش ایستاد. پشتش به من بود اما شک نداشتم که باز هم داشت می خندید. چه چیزی اینقدر خنده دار بود؟! برگشت و رو به من گفت: پس در واقع اومده بودی اینو بپرسی؟ موبایل بهونه بود! سری تکان دادم و منتظر شدم ببینم قصد دارد جوابم را بدهد یا نه. از چهره اش نمی توانستم تشخیص بدهم که رنجیده یا عصبانی ست. بعد از مکثی نسبتا بلند به سمت یکی از میز های کافی شاپ رفت و گفت: بیا بشین! رفتم و روبرویش نشستم. گفت: سوالات رو بپرس. باور نمی شد که می خواست جواب سوال هایم را بدهد. با تردید شروع کردم.

-اون شب تصادف تو کجا بودی؟ 
-توی جنگل نزدیک ساحل.
-تو دیدی چه ماشینی به ماشین ما برخورد کرد؟
-نه... فقط فهمیدم یه ماشین توی آب افتاد.
-ینی خودت ندیدی؟
-نه!
-پس از کجا فهمیدی؟
- چه فرقی میکنه. بازجویی می کنی؟  و پوزخندی زد.
-بازجویی نمی کنم! ولی برام مهمه!
 حرفی نزد.
تمام سوال هایم را کوتاه جواب می داد. سوال بعدی را پرسیدم: چقدر طول کشید تا منو بیرون بیاری؟ گفت: ۲۰ دقیقه ... شایدم بیشتر! البته فکر نمی کردم زنده مونده باشی...ولی زنده بودی!  داشتم از تعجب دیوانه می شدم. ۲۰ دقیقه زیر آب؟! من نباید زنده می بودم. این مسلم بود. خیلی شانس آورده بودم. در واقع شاید شانس پدر و مادرم را هم یک جورهایی مکیده بودم سمت خودم تا زنده بمانم... . با این فکر اشک توی چشمانم حلقه زد. سرم را پایین انداختم و آخرین سوالم را پرسیدم: نفر دیگه که اون شب اونجا بود کی بود؟ می خوام ازش تشکر کنم.  مایکل که چشم هایش دوباره شیطان شده بود گفت: نفر دیگه؟ داری راجع به چی صحبت می کنی؟   منظورش چه بود؟ خودم صدای نفر دوم را شنیده بودم! پرسیدم: چی داری میگی؟ خودم صداش رو شنیدم! مایکل گفت: ولی من کس دیگه ای رو اونجا ندیدم!   دروغ می گفت! اصلا لازم نبود دستگاه دروغ سنج به او وصل کنم تا این را بفهمم. دیگر ادامه ندادم. فایده ای نداشت. البته خیلی چیزها دستگیرم شده بود ولی چرا راجع به نفر دوم دروغ می گفت؟! باز هم نتوانستم تکه های پازل را کنار هم قرار بدهم. از جایم بلند شدم . گفتم: ممنون که جوابمو دادی... با همان نگاه شیطنت بارش مرا بدرقه کرد. به سمت فولکس صورتی رفتم. همین که ماشینم را دید لبخندی به پهنای صورت زد. امیدوارم حسابی توی دلت خندیده باشی آقای جذاب!‌ بعد هم به داخل کلبه برگشت. من هم باید به مدرسه می رفتم. البته تا پیش از این قصد داشتم با همین ماشین به مدرسه بروم. اما با خنده ی مایکل ،دلم می خواست زودتر این ماشین مضحک را به جسیکا برگردانم.

  • ۴۷۵
سیّد محمّد جعاوله
خوب بود
:|
دکتر سین
حالا که اصرار داری بیش‌تر راجع‌به نظر خواننده‌هات بدونی، منم نظر شخصیمو می‌گم؛ البته «بخشی از» نظر شخصیمو؛ و امیدوارم ناراحت یا دلسرد نشی.
با توجه به این که یکی از مهم‌ترین انگیزه‌های هر نوشتنی اینه که حرفی نو و نگاهی تازه نگاشته و نوشته بشه، اولین نقد جدی من به این اثر اینه که به‌شدت کلیشه‌ای و به‌دور از خلاقیته. این داستان بیش‌تر از این که بتونه یه اثر «ماندگار» باشه، شبیه سناریوی فیلمای «بازاری»‌ایه که تنها یک بار می‌بینیم و تمام! دیگه سراغشون نمی‌ریم. (البته این امر، یک امر صددرصد سلیقه‌ایه و ممکنه بعضیا از این تیپ روایت خوششون بیاد و هدفشون از خوندن داستان صرفاً سرگرمی باشه. سلیقه‌ها همه محترمن.) اما به نظر من، داستان خوب داستانیه که به‌سبب هویت منحصربه‌فردش و نگاه نو نویسنده‌ش، بشه بیش از یک بار اونو خوند. به زبان ساده‌تر، داستان باید یه چیزی «برای خودش» داشته باشه، نه این که وقتی به کلیت داستان نگاه می‌کنی، یاد داستان دیگه‌ای بیفتی، که احتمالاً قبل‌ترها با موفقیت بیش‌تری نسبت به داستان حاضر روایت شده باشه!
هرچند، قبول دارم «این ارزیابی کاملاً شخصی»، اساساً با توجه به روایت بخش ابتدایی داستان صورت گرفته و ممکنه کمی جلوتر با غافلگیری و رگه‌های بروز خلاقیت نویسنده در سطرهای صفحات بعد مواجه بشیم؛ که امیدوارم این اتفاق بیفته. :)
بقیه‌ی حرف‌ها هم بماند برای بعد...
قوی ادامه بده و موفق باشی! :)
شاید باورتون نشه که چقدر از نظرتون خوشحال شدم! حرف هاتونو قبول دارم و نقد هاتونو میپذیرم و واقعا ازتون ممنونم که هم وقت میذارین که داستانو بخونین و هم وقت گذاشتین و نظرتون رو بهم گفتین. 
از اونجایی که کلیت این داستان که دارم مینویسم رو میدونم؛ هم میتونم بهتون بگم که این ابدا شبیه یه اثر ادبی ماندگار نیست... و هم میتونم این رو بگم که ممکنه شما رو یاد داستان های دیگه بندازه ... ولی اصل داستان رو فکر نمیکنم جایی شنیده باشین... من حالا یه پیشنهاد و خواهش دارم؛ اونم اینکه هر چند قسمت یک بار حدستون رو در مورد ادامه داستان بگین. ازین جهت میگم که تو قسمت های بعد ببینین چقدر با انتظاراتتون یکی از آب در اومده. اما بهرحال این یه داستانه ... و من متاسفم که نمیتونم مثل یه نویسنده ماهر از پسش بر بیام. اما بهرحال همه تلاشمو میکنم...!
بازم ازتون ممنونم
بهار پاتریکیان D:
چه خفنه ... 
خدایی؟!
مرسی😍
Matilda Brown
خیلی داستان خفنیه ^__^
 
واقعا؟!؟!

مرسی ازت 😅😍
محمد
من مث دکتر سین جان انتظار یک اثر ادبی ماندگار و منحصر به فرد ندارم ولی اگر این اولین رمانتونه برای شروع در حد خودش خیلی خوب و جذابه و میتونه تمرینی باشه برای بهتر شدن (فقط نمیدونم چرا انقد زود تموم میشه :) )
تا رسیدن به همون اثر نو جدید که با این استعداد دور از دسترس نیست ان شاالله ...

این از این

اون فولکس قورباغه ای منو یاد اِما سوان (همون سیویر وانسآپون ع تایم انداخت با این تفاوت ک اون فولکسش زردِ نکنه سرنوشت رزی رو اورده اینجا تا یه کار مهم انجام بده )

نکنه عمه جسیکا همون گرگس؟!!!

چقدر حدس :)) نمی تونم البته هیچ کودومشون رو رد یا تایید کنم. مزه ش به اینه که لو نره ماجرا :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan