رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

تصمیم (۱۶)

  • ۱۹:۲۹

سکوتی طولانی بینمان برقرار شد. جسیکا منتظر بود من واکنشی نشان بدهم ولی من مطمئن نبودم باید چه واکنشی داشته باشم. فهمیدن اینکه در تمام این مدت کسی که فکر میکردی مادرت است، در واقع مادرت نیست، آنهم بعد از مرگش یک مقدار پیچیده بود. احساسات مختلفی به طور ناگهانی هجوم آوردند. خشم، غم، گیجی و سردرگمی. نهایتا خشم به همه ی آنها غلبه کرد. سعی کردم به ولوم صدایم مسلط باشم. در حالیکه به سختی لرزش صدایم را میشد تشخیص داد گفتم: همه چیز رو برایم تعریف کن. اما بهم دروغ نگو. جسیکا هم بدون تلف کردن وقت همه چیز را تعریف کرد: رزی من نمی تونم حست رو درک کنم اما می دونم خیلی برات شنیدن اینها سخته. من واقعا متاسفم که تو باید در آخر اینها رو از زبون من بشنوی. کوین و آلیس از دوران دبیرستان عاشق هم بودن. عشقشون باعث حسادت خیلی ها بود. اما اونها نهایتا ازدواج کردن و خیلی زود بچه دار شدن. یک پسر به اسم رابین. برادرت. آلیس دیوانه وار رابین رو دوست داشت بطوریکه گاهی کوین هم حسودی ش میشد! وقتی رابین دو ساله بود یک روز نزدیک غروب آفتاب از در خونه بیرون میره و کنار پیاده رو شروع به بازی میکنه. آلیس هم از پنجره مواظبش بود. تا اینکه ناگهان یک ماشین که سرعت خیلی زیادی داشت از کنترل خارج میشه و وارد پیاده رو میشه و رابین رو زیر میگیره. یه عده دختر نوجوان پشت فرمون بودن. آلیس حتی مهلت پیدا نمی کنه که از جاش تکون بخوره. در یک چشم به هم زدن رابین جونشو از دست میده. دختر ها هم فرار میکنن. این جریان همونیه که توی روزنامه نوشته شده. بعد از اون آلیس دیگه هرگز مثل قبلش نشد. کوین خیلی تلاش کرد تا اونو دوباره خوشحال کنه ولی اون کاملا افسرده شده بود. مدام خودش رو سرزنش میکرد که چرا با رابین بیرون نرفته. تا اینکه آلیس تو رو حامله شد. اون موقع بود که یک مقدار از افسردگی ش کم شد و به نظر میرسید که دوباره زندگی شون روی روال افتاده. اما از بخت بد آلیس موقع زایمان از دنیا رفت. کوین هم این همه فشار روحی رو نمی تونست تحمل کنه. خیلی به ما اصرار کرد که از جزیره بریم اما خب ما همه ی زندگی مون اینجا بود. بنابراین اون یه روز بدون خداحافظی تو رو برداشت و به تمپ رفت و چند وقت بعد هم خبردار شدیم که با شارلوت ازدواج کرده. آلیس کسی بود که تو رو بدنیا آورد رزی. اما شارلوت کسیه که برات مادری کرده.

جسیکا چیز بیشتری نمی دانست. اما در تمام مدتی که جسیکا حرف میزد مدام حرف مایکل توی گوشم زنگ میزد : تو چقدر شبیه مادرتی! پرسیدم : من شبیه مادرمم جسیکا؟ لبخندی زد و گفت : خیلی. مثل یک سیب که از وسط نصف کرده باشن. من هم ناخود آگاه لبخندی زدم و رفتم جلوی آینه ایستادم. مایکل چطور میتوانست مادرم را بشناسد؟ وقتی مادرم از دنیا رفت او یک کودک بود. اخم هایم رفت توی هم. ژاکتم را برداشتم و از در بیرون رفتم. می خواستم کمی قدم بزنم و فکر کنم. هوا داشت کم کم تاریک میشد. از جلوی خانه ای رد شدم که خیلی شبیه به خانه توی عکس روزنامه بود. تصور اینکه یک برادر بزرگتر داشته ام و خیلی قبل از اینکه بوجود بیایم او را از دست داده ام حسابی غمگینم میکرد. دوباره به مایکل فکر کردم. یک چیزی جور در نمی آمد. هر چه حساب و کتاب میکردم به این نتیجه میرسیدم که مایکل و مادرم فقط می توانستند توی مهد کودک هم دیگر را دیده باشند آن هم به شرط آن که مادرم مربی مهد کودک باشد! بعد دوباره به داستان بی سر و ته مایکل فکر کردم. "اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟" با خودم فکر کردم که نکند مایکل هم مثل ادوارد در فیلم شفق یک خون آشام صد و چند ساله باشد؟ با این فکر خنده ام گرفت. تصور اینکه هر روز چشمان مایکل تغییر رنگ بدهند یا آخر هفته ها برای شکار خرس و گوزن به ایالت های مجاور برود هم خنده دار بود! بعلاوه او نه چشمانش تغییر رنگ میداد و نه عادت های عجیب و غریب غذایی داشت. شاید هم مثل جیکوب یک گرگینه بود که هر وقت میخواست تغییر شکل میداد و توی جنگل پرسه میزد. بعد یاد روز اولی که او را دیدم و آن گرگ بزرگ افتادم. خنده روی لب هایم خشکید. اگر بیشتر از این توی فکر و خیالاتم غرق میشدم نهایتا یکی از داستان های خودم را باور میکردم. اما مطمئن بودم که به زودی باید او را ببینم و بپرسم که چطور مادرم را میشناسد. تئوری های باورپذیر تری هم وجود داشت. مثلا اینکه مادرم مادرش را میشناخته یا مثلا با برادرم هم بازی بوده. به خیلی چیزها فکر کردم و وقتی مطمئن شدم که به هیچ نتیجه ای نمی رسم راهم را کج کردم و به سمت خانه برگشتم.

فردای آن روز، صبح زود از خواب بیدار شدم و قبل از آن که جسیکا بیدار شود به سمت مدرسه رفتم. دیشب با خودم فکر کردم که شاید توی روزنامه روزهای بعد چیزهای بیشتری نوشته شده باشد. به سرعت خودم را به کتابخانه مدرسه رساندم و کارم را از همان جا که رها کرده بودم از سر گرفتم. روزنامه ها پر بود از خبرهایی که هیچ کس اهمیت نمیدهد. از تشکیل انجمن خواهران کلیسا گرفته تا بند آمدن جاده به خاطر سیل. دیگر داشتم نا امید میشدم که بالاخره پیدایش کردم. تیتر اول این بود : " 7 نوجوان در مراسم رقص پایان سال سلاخی شدند" ! در متن خبر آمده بود که در مراسم رقص پایان سال چند سگ هار به مدرسه حمله کرده اند و 7 دختر را سلاخی کرده و 23 نفر دیگر را هم به طرز وحشیانه ای مجروح کرده اند. خبر به خودی خود هولناک بود. اما چیزی که باعث میشد مو به تنم سیخ شود این بود که تاریخ روزنامه مربوط به روز تولدم میشد. یعنی دقیقا همان شبی که من به دنیا آمده بودم. موهای پشت گردنم سیخ شده بود و به صفحه روزنامه خیره شده بودم.
بالاخره خودم را راضی کردم که به بقیه ی روزنامه ها نگاه بیندازم. درست روزنامه روز بعد، از مفقود شدن 17 نوجوان خبر داده بود. 17 پسر سال آخری که بعد از مراسم سلاخی دیشب مفقود شده بودند. نام و عکس این 17 پسر را توی روزنامه چاپ کرده بودند. از بین 17 عکس اولین عکسی که توجهم را به خودش جلب کرد عکس مایکل بود. او هم جزو آن 17 پسر سال آخری بود! بلافاصله ذهنم شروع به محاسبه کرد. اگر در آن تاریخ 18 سال داشت بنابراین الان باید حدود 35 ساله می بود! اما اصلا به او نمی آمد. نهایتا 25 سال داشت. آن هم با ارفاق زیاد! تا بحال برایتان پیش آمده که بدانید یک جای کار می لنگد و حتی پس ذهنتان بدانید که دقیقا مشکل کجاست اما ندانید که دقیقا چه چیزهایی و چطور به هم ربط پیدا میکنند؟ من دقیقا در همین حال بودم. باید یک جوری مایکل به آن مراسم سلاخی ربط پیدا میکرد و آن مراسم هم یک جور هایی به من. احساس خیلی بدی داشتم. حس می کردم با فهمیدن حقیقت اشتباه بزرگی مرتکب میشوم. مغزم دستور میداد که بیشتر از این کنجکاوری نکنم و به همان چیزهایی که میدانم بسنده کنم. مثل همه ی نوجوان های دیگر به دنبال خرید و کنسرت و رستوران رفتن باشم و حسابی وقتم را تلف کنم. اما دلم اجازه نمی داد. تصمیم هایی هستند که زندگی شما را تغییر میدهند. شاید این هم آن تصمیم مهم برای من بود. یا باید همینجا قضیه را فراموش می کردم و یا تا آخرش را میرفتم. حتی اگر آخرش اصلا خوب تمام نمی شد. نگاهی به ساعت انداختم. چند دقیقه مانده بود که زنگ کلاس به صدا در بیاید. تصمیم مهم این بود. کلاس رفتن یا نرفتن! من در طول دوران دانش آموزی ام همیشه دانش آموز خوبی بودم و به یاد ندارم به جز چند مورد موجه از کلاس ها غیبت داشته باشم. بنابراین این تصمیم خیلی مهمی بود. یا این قضیه برایم آنقدر مهم بود که به کلاس نروم و یا کلاس برایم مهم تر بود و این قضیه را فراموش میکردم. زنگ کلاس به صدا در آمد. روزنامه های مهم را برداشتم و تا کردم و از در کتابخانه بیرون رفتم. همان موقع این فکر از ذهنم گذشت که اگر مایکل گم شده بود و حالا پیدا شده، پس باید یک خبر راجع به پیدا شدن او و بقیه پسر ها توی روزنامه ها وجود داشته باشد. یک لحظه ایستادم و لعنت کنان به سمت کتابخانه برگشتم.

  • ۴۴۱
دکتر سین
خیلی خوب بود! :)

+ یه نکته‌ی کوچیک: از enter بیش‌تر استفاده کن! یه متن با این حجم فقط چهار پاراگراف داره که خوندنشو کمی مشکل می‌کنه و ممکنه مدام از دستت در بره که تا کجا خوندی. البته این نکته، یه موضوع نگارشی به حساب میاد و اصلاً ربطی به فن نویسندگی نداره! موفق باشی! ;)
خیلی ممنون حتما این کارو میکنم :)
سرباز جامانده
هی من سر میزدم.هی آپ نکرده بودی.داره جالب میشه.زود زود بنویس لدفا
ببخشید دیگه ... چشم :)
محمد
عاقا من اینارو چند قسمت قبل(چند دقیقه قبل) نوشته بودم که :) تازه میخواستم بگم این مایکل سنش بالاست ولی جوون میزنه :)
Shahtot 🍇🍇🍇
عجب نکنه این پسره مایکل گرگه ؟!!!
:)))))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan