رمان رُز سبز

این داستان کپی برداری از جایی دیگر نیست.

من و مایکل (۲۱)

  • ۲۰:۰۰

هنوز خیلی چیزها مبهم بود. خیلی چیزها بود که جور در نمی آمد و خیلی چیز ها بود که مایکل باید توضیح می داد. از در که بیرون می رفتیم، عمه جسیکا سر و کله اش پیدا شد و پرسید : "نمی خواستی یه چیزی بهم بگی؟". با چشم و ابرو به مایکل که پشت سرم از پله ها پایین می آمد اشاره ای کردم. جسیکا چیزی نپرسید و شانه بالا انداخت. بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدیم. با اینکه هنوز به تراک قرمز مشکوک بودم، اما دلم می گفت که مایکل بی گناه است. یا شاید هم نمی خواستم چیزی بجز خوبی در او ببینم. یک جورهایی دوستش داشتم و به طرز عجیبی گرگینه بودنش در این احساسم دخیل بود. هرچند احساسات پیچیده ای بود. هنوز نمی توانستم از آن سر در بیاورم.


بعد از چند دقیقه بالاخره سکوت را شکست. " برای صبحانه چی میل داری؟". بدون فکر گفتم : "نمی دونم اما واقعا گشنمه! هر چی باشه می خورم... فقط مثل بابا بزرگا رانندگی نکن!" خندید و زیر لبی چیزی گفت که متوجه نشدم. بنظر نمی آمد که حالش خیلی خوب باشد. فکر کردم شاید بخاطر دیشب است.

  • هنوز درد داری؟
  • نه. چطور؟
  • بنظر میاد حالت خوب نیست ...
  • آهان... خب آره از عوارض تغییر شکله!
  • که این طور ... من هیچی از شما گرگینه ها نمی دونم.
  • چی می خوای بدونی؟
  • همه چیز رو!
  • مثل اینکه خیلی هم بدت نیومده؟ می خوای تبدیل به گرگینه شی؟ و پوزخندی زد.
  • میتونی بقیه رو تبدیل کنی؟!
  • خب ... نه در واقع!
  • اوه ... پس اگه کسیو گاز بگیری اون تبدیل نمی شه؟
  • نه!   و خندید!
  • پس...
  • میمیره! مگه دندونامو ندیدی؟ اون جوری نیست که تو فکر میکنی.
  • خب پس چجوریه؟
  • یه کم غیر هالیوودی تر! چیزهایی که تو فیلما دیدی و شنیدی همه داستانن.

در انتهای جاده ی منتهی به کافی شاپ ماشین را پارک کرد. گفت:"بهتره اول به تو غذا برسونم. بعد باید با هم خیلی صحبت کنیم. درسته؟" خندید و از ماشین پیاده شد. من هم به دنبالش راه افتادم. معده ام منقبض شده بود و بجز غذا به چیز دیگری فکر نمی کردم. کیک شکلاتی و شیر سرد، به همراه کمی نان تست، مربا، تخم مرغ و آب پرتقال... . بر خلاف چیزی که به مایکل گفتم بدجوری اینها را دلم می خواست. بعد از یکی دو دقیقه پیاده روی کوتاه به کافی شاپ رسیدیم. مایکل به میزی اشاره کرد و گفت: "از دوستم خواستم که میز رو برامون آماده کنه. تو اونجا بشین تا من هم بیام." و به سمت کلبه رفت. من هم تقریبا به سمت میز شیرجه زدم. نمی دانستم من و مایکل دوستیم یا نه؟ اما قطعا به هیچ نوعی از رفتارهای رمانتیک گونه اعتقادی نداشتم. چیزی که می خواهم بگویم این است که آنقدر گرسنه بودم که نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم تا او بیاید. تا وقتی او می آمد من همه ی صبحانه را می خوردم. با این فکر به میز رسیدم و نشستم. خدایا دعایم مستجاب شده بود! با حیرت ناشی از خوشحالی زیاد غذایم را بررسی کردم. نان تست و مربا. آب پرتقال و شیر. کیک شکلاتی. همان موقع مایکل با ظرفی آمد. داخل ظرف سه عدد تخم مرغ آب پز بود. باورم نمیشد! همه ی چیزهایی که می خواستم! مایکل به قیافه ام خندید و گفت: "خوشحالم خوشت اومده!" او چیز زیادی نخورد. وقتی پرسیدم گفت اشتها ندارد. البته من هم اگر تمام استخوان هایم را می شکستند و دوباره جوش می خوردند اشتهای چیزی را نداشتم. دلم برایش سوخت اما نه آنقدر که من هم چیزی نخورم! مایکل دست به سینه روبرویم نشسته بود و با گردنی کج مرا تماشا میکرد. لبخند تمسخر آمیزش گوشه لبش بود. برای اینکه جو را سبک کنم با دهان پر پرسیدم: "چند تا رفیق گرگی داری؟" کمی مکث کرد. اخم کرده بود ولی نهایتا گفت: "16 تا". ادامه دادم: "یعنی با تو میشه 17 تا گرگینه؟". سری تکان داد. لازم نبود زیاد محاسبه کنم. از همان اول هم مشکوک شده بودم. گفتم: "همه ی پسرهای گمشده!" او ناگهان بر آشفت و گفت : "تو میدونی؟" دلیل این عکس العملش را نفهمیدم. کمی نگاهش کردم و گفتم : "نباید می دونستم؟" من من کنان زیر لب کلماتی گفت که متوجه نشدم. بعد خیلی شمرده پرسید: "اینو کی بهت گفته؟" دیگر داشت زیادی شلوغش میکرد!

  • کسی نگفته...
  • خب پس از کجا فهمیدی؟
  • تو روزنامه خوندم!
  • آهان! همممم!

و نفسش را طوری بیرون داد که انگار باور نکرده است!

  • باور کن! داستانش طولانیه ولی فعلا مجبورم روزنامه های مدرسه رو آرشیو کنم. اونجا توی یه روزنامه قدیمی خوندم.

او بعد از اینکه خطوط صورتم را حسابی مورد بررسی قرار داد بیخیال این موضوع شد و دوباره دست به سینه به صندلی اش تکیه داد.

  • خب پس چرا اونا به خونه هاشون بر نگشتن؟
  • اونا نمی تونن به فرم انسانی شون برگردن.
  • چی؟! اما تو ...
  • قضیه پیچیده تر از چیزیه که تو فکر میکنی در مورد ما میدونی. توی یه گله گرگ، فقط فرمانده میتونه به فرم انسانی در بیاد و بقیه انسانیتشونو یواش یواش از دست میدن و خوی حیوانیشون جای تمام احساساتشونو میگیره.
  • یعنی تو فرمانده ای؟
  • آره.

باورم نمی شد! 16 انسان برای همیشه تبدیل به گرگ شده بودند!! آخرین قلپ آب پرتقال را پایین فرستادم.

  • برای همیشه به همین شکل می مونن؟! ینی هیچ راهی وجود نداره که اونا دوباره تبدیل به انسان بشن؟!
  • هممم... نمی دونم. شاید راهی باشه ... شاید همون کسی که اونا رو تبدیل به یه گرگینه کرده بتونه افسونشو خنثی کنه یا یه همچین چیزی...
  • افسون؟ صبر کن ببینم! یعنی یه نفر شما رو تبدیل به چیزی که الان هستین کرده؟!
  • آره... ما همیشه این نبودیم.

جوری "این" را تلفظ کرد که نفرت از تک تک اجزای چهره و صدایش می بارید.

  • کی شما رو تبدیل به یه گرگینه کرده؟
  • یه افسونگر...
  • افسونگر دیگه چیه؟ همون جادوگره؟
  • دقیقا نمی دونم. اما اونا دوست ندارن بهشون بگن جادوگر. به خودشون میگن افسونگر.
  • من گیج شدم! اصلا نمی فهمم چی داری میگی!
  • افسونگر ها آدمهایی هستن که می تونن کارهای ماورایی انجام بدن. اونها میتونن طلسم های مختلفی رو اجرا کنن. یکی از همون ها ما 17 نفر رو طلسم کرد.
  • اما چرا؟!
  • مهم نیست. گرچه بعد از این همه سال فکر کردن درباره این موضوع، بهتر میتونم انگیزه هاشو درک کنم.

به سمت دریاچه رفتیم و روی سکویی که چندین متر روی آب ساخته شده بود ایستادیم. من هنوز از دیشب حالم سر جایش نیامده بود. فهمیدن اینکه گرگینه ها وجود دارند و اتفاقا پسری که کنارم ایستاده یکی از آنهاست یک طرف، قضیه افسونگر و طلسم و جادو یک طرف دیگر! بنظر می آمد که من هیچ چیز راجع به دنیایی که در آن بودم نمی دانستم. در آن لحظه به این حقیقت تلخ ایمان آوردم.

  • چیز بعدی که می خوای بهم بگی چیه؟ نمی خوای چند تا خون آشام بهم معرفی کنی؟

خندید و گفت: "کسی اینجا خون آشام نیست!"

  • راجع به افسون بهم بگو.

او آهی کشید و گفت :

  • اتفاقی که بعد از افسون میفته خیلی دردناک و شیطانیه. انسان های بیگناه تبدیل به گرگ های درنده ای میشن که هیچ چیزی جز گوشت و خون هم نوعان سابق خودشون آرومشون نمی کنه.
  • یعنی گوشت انسان؟

از سوال خودم شوکه شدم. من به همراه یک گرگینه که صبحانه درست و حسابی هم نخورده تنها اینجا ایستاده بودم و یک جورهایی عین خیالم نبود. ضربان قلبم به شدت بالا رفت. مایکل کلمات بعدی خودش را به دقت انتخاب کرد:

  • گرگینه ها یک سری خصوصیات انسانی، حیوانی و شیطانی دارن. با وجود همه ی کارهای شیطانی که ممکنه از یک گرگینه سر بزنه، اما اون هنوز اختیار داره. بنابراین این کنترل رو روی خودش داره که چه وقت، کجا و چطور تغذیه کنه. اما حقیقت تلخ و شیطانیش اینه که هیچ چیز مثل گوشت یک انسان گرسنگی یک گرگینه رو برطرف نمیکنه. مثل یک جور شوخی میمونه. برای یک لحظه فکر میکنی که باید عزیز ترین کسانت رو به دست خودت بکشی تا عطشت فروکش کنه.

با گفتن این کلمات غم سنگینی روی چشمانش پرده انداخت. نمی خواستم بپرسم و حقیقتا نمی خواستم بدانم. اما باید می پرسیدم و باید می فهمیدم.
" تا حالا کسی رو کشتی؟". نیاز داشتم که این کلمه دو حرفی را بشنوم: نه. اما او سکوت کرده بود و این اصلا خوب نبود.

  • لازم نیست از من بترسی. من هیچ وقت بهت آسیبی نمی زنم.
  • جواب سوال من رو ندادی.
  • بیخیال نمیشی نه؟
  • نه.
  • اگه ندونی برای خودت بهتره.
  • اهمیت نمیدم.
  • یه چیزایی اجتناب ناپذیره رزی. من چاره ای ندارم.
  • اما خودت گفتی که اختیار داری!
  • به این سادگیا نیست که میگی. مثل این میمونه که از بین یه منوی بلند بالا بخوای یه غذا رو انتخاب کنی. اما قطعا یه چیزی رو از توی همون منو انتخاب میکنی. در واقع چاره ای نداری!
  • تو انسان ها رو به چشم استیک میبینی نه؟!
  • نه اینطور نیست! من خودم به اندازه کافی عذاب میکشم...
  • پس تمومش کن!
  • من نمی تونم اینکارو بکنم! فقط یه افسونگر میتونه این طلسم لعنتی رو خنثی کنه! تازه اگه دلش به حال ما بسوزه! که معمولا اینجوری نیست. اونا فقط به خودشون و اهدافشون فکر میکنن!

باور کردن چیزهایی که می شنیدم مشکل بود. مایکل برای ادامه ی زندگی باید از گوشت انسان ها تغذیه می کرد. این یعنی اینکه تک تک انسان هایی که در جزیره زندگی می کنند در خطر هستند. بعلاوه اینکه او یک قاتل بود. پس چه چیزی باعث می شد که من همچنان روی آن سکو کنار او بایستم؟
بیشتر که فکر کردم به یاد حرف های آن شبش افتادم: " اون ها برای زنده موندن مجبورن از گوشت و خون انسان ها تغذیه کنن. اون ها این قدرت رو دارن که با قدرت ذهن طعمه شونو سر جاشون میخکوب کنن و انسان های مفلوک رو بدون هیچ جنگی بکشن. یه جنگ کاملا نابرابر." او قدرت این را داشت که با ذهنش مرا سر جای خود میخکوب کند و بعد بکشد. موهای تنم سیخ شدند. با تردید پرسیدم:" از کجا بدونم که از قدرت ذهنت روی من استفاده نمی کنی؟". مایکل انتظار این سوال را نداشت. جا خورد. بعد از کمی مکث گفت:" نمی تونم این کار رو بکنم.". بلافاصله پرسیدم:"چرا؟" این بار مکث طولانی تری کرد. گفت: "نمی تونم تو رو وادار کنم کاریو بکنی که نمی خوای." اما جواب سوال مرا نداده بود. آن لحظه انتخاب کردم که حداقل در این مورد به او اعتماد کنم. پرسیدم:" تو پدر و مادر منو کشتی؟" او نفس عمیقی کشید و گفت: "قسم می خورم که کار من نیست و نمی دونم کار چه کسیه."
بعد از اون جو کمی سبک تر شد. باز هم با هم قدم زدیم و او در مورد مهارت های گرگینه ای خود صحبت کرد. چیزهای زیادی در مورد گرگینه ها فهمیده بودم. مثلا اینکه نیازی نیست با گلوله نقره ای مورد هدف قرار بگیرند و با گلوله های معمولی هم می توانند بمیرند. اما در کل قدرت بدنی بسیار بالایی دارند و مهارشان بسیار مشکل است. آنها با قدرت ذهن می توانند با یکدیگر در ارتباط باشند و فرمانده دستوراتش را از همان طریق ابلاغ می کند. در ضمن معمولا گله ای زندگی می کنند و همه مطیع محض فرمانده هستند. مایکل دو قدم جلو تر از من به سمت تراکش حرکت میکرد. می خواستم این سوالم را وقت بهتری بپرسم. اما مطمئن نبودم که برای این سوال هیچ وقت مناسبی پیدا میشود. نهایتا دلم را به دریا زدم.

  • تو اون سه سال کجا بودی؟
  • همینجا تو جزیره پنهان شده بودیم. همه شوکه بودیم و نمی دونستیم با ماهیت جدیدمون باید چیکار کنیم. هر کدوممون کم و بیش به خانواده هامون سر میزدیم اما نمی تونستیم برگردیم. بخصوص بقیه.
  • اما تو میتونستی. چرا برنگشتی؟
  • نه نمی تونستم. من فرمانده بودم و همه رو من حساب میکردن. علاوه بر اون نمی دونستم که باید چی بگم. نمی دونستم چطور میتونم دوباره با انسانها زندگی کنم. با پدر و مادرم ...
  • اما اگه زودتر برگشته بودی شاید پدر و مادرت ...

همان لحظه فهمیدم که نباید این حرف را می زدم. لبم را گاز گرفتم. او ایستاد. من نیز با تردید به او نزدیک شدم.

  • ببخشید نباید این حرفو میزدم. واقعا متاسفم.
  • اشکالی نداره. تو میدونی چطور مردن؟
  • سکته کردن.
  • ظاهرا بله.
  • ظاهرا؟ منظورت چیه؟
  • اونها کشته شدن. یه نفر برای اینکه از من انتقام بگیره این کارو کرد.
  • کی؟! چطور؟

جوابم را نداد. آهسته روبرویش ایستادم. دستش را گرفتم و گفتم: "من واقعا متاسفم." او لبخندی زد و گفت: "اشکالی نداره. من انتقامشونو میگیرم."
دیگر حرفی نزدم. هر چند می خواستم در مورد آلیس، مادرم، سوال کنم. سوار ماشین شدیم و او مرا به خانه رساند. جلوی در که رسیدیم با لبخند گفتم:"خوش گذشت!". با لبخندی جوابم را داد. ادامه دادم:" تا همین دیشب هرگز فکر نمی کردم که رابطه مون اینجوری بشه. اما یه چیزی هست که باعث میشه من دلم بخواد بهت اعتماد کنم."
لبخندش محو شد و جایش را اخم کوچکی روی پیشانی اش گرفت. گفت:"خوشحالم اینو میشنوم. من هرگز بهت آسیب نمی زنم." این را دیشب هم گفته بود. اما چهره اش غمگین بنظر میرسید. حالا داشتم به این نتیجه میرسیدم که شاید علتش تغییر شکل دیشب نباشد. او واقعا غمگین به نظر می رسید. حتی لبخند هایش هم غم داشت. پرسیدم:" چی شده؟ غمگین بنظر میای." فورا پاسخ داد: "چیزی نیست. یه کم ذهنم مشغوله. اما میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟" با سر تایید کردم. ادامه داد: "به جسیکا چیزی در این مورد نگو. در مورد من و ... دوستام!"
در واقع همین امروز صبح بود که می خواستم آنها را پیش جسیکا لو بدهم که مایکل سر رسیده بود. مطمئن نبودم کار درست چیست. اما دلم نمی خواست او از من ناراحت شود. در ضمن فکر نمی کنم که جسیکا بتواند مثل من با این قضیه کنار بیاید. شاید حتی فکر کنم دیوانه شدم و مرا از جزیره بیرون ببرد. چیزی که نمی خواستم هرگز اتفاق بیفتد. آنهم حالا که مایکل سر و کله اش پیدا شده بود و باعث میشد من کمتر به بدبختی هایم فکر کنم. به او اطمینان دادم که در مورد هیچ چیز ماورایی با جسیکا صحبت نمی کنم و از ماشین پیاده شدم. هنوز هم وقتی تراکش را میدیدم قلبم به تپش می افتاد. دوباره یاد پل و تصادف می افتادم. جلو در ایستادم تا مایکل تراک شومش را از خانه دور کند. جسیکا از در خانه بیرون آمد و گفت:"زود اومدی." برگشتم و با لبخند نگاهش کردم. همانطور که به سمت در می رفتم پرسیدم:"نظرت در مورد مایکل چیه؟" وارد خانه شدیم. جسیکا گفت:"گاهی وقتا ازش خوشم نمیاد!"

  • این دیگه چه جور نظریه؟!
  • خب چی می خوای بشنوی؟
  • که خیلی پسر خوبیه و تو میذاری من باهاش بیرون برم.
  • باهاش بیرون بری؟! تا همین چند روز پیش می خواستی بفرستیش پشت میله های زندان!
  • اون کاری نکرده.
  • رفتارات عجیبه.
  • رفتارای خودت عجیبه! نظراتم عجیبه
  • کی به کی میگه!
  • حالا هرچی...

بلاخره جسیکا کوتاه آمد، چشم غره ای رفت و گفت:"تو شام درست کن من میرم بیرون و زود بر میگردم."
جسیکا تا بحال دست پخت مرا نخورده بود. البته بعد از امروز مطمئنم با خودش می گوید کاش هیچ وقت نمی گفتم غذا درست کند!

  • ۴۶۲
faded
خیلی قشنگ بود...👌
چرا نمیشه به رزی نفوذ کرد؟!
حتما یک نمونه خاصه
نکنه رزی همونیه ک میتونه طلسمو خنثی کنه !⛧🕯


+چه عجب ! حتما قسمت بعد رفت تا دو سه ماه دیگه !
حدسای قشنگی بود ! :لایک
اما گیر کرده بودم سر این قسمت که چجوری باشه
بقیه ش مشخصه زودی مینویسم
دکتر سین
خیلی خوبه که ادامه می‌دی! فقط این بار تا تهش رو بنویس! مجبور شدم قسمت قبل رو هم بخونم تا یادم بیاد چی به چی بود! :دی
از خوندنش لذت بردم... منتظر بقیه‌ش هستیم! :)
قسمت بعدی هم آماده س ( تقریبا) :دی
خوشحالم که لذت بردین قند تو دلم آب شد اصن :پی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
-اگه دنیایی که تو توش زندگی می کنی شبیه چیزی نباشه که تا حالا تصور می کردی چی ؟ اگه خون آشام ها و گرگینه ها واقعا وجود داشته باشن چی؟
-منظورت چیه؟ چرا اینا رو داری بهم میگی ؟
-رزی دنیای واقعی سیاه تر و تاریک تر از چیزیه که تصورشو میکنی. من نمی دونم چه کسی پدر و مادرت رو به قتل رسونده. اما می دونم تو قدرت اینو داری که اون شخص رو پیدا کنی و ازش انتقام بگیری. تو چیزی نیستی که فکرشو میکنی.
-ینی مثلا منم یه موجود شبم؟ با حالت تمسخر پرسیدم.
-نه. تو یه انسانی. اما قدرتمند تر از هر موجود شب هستی. فقط باید خودت رو باور کنی و بشناسی.
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan